۱
چشمانش کدر بود. از پسربچۀ نه سالهای مثل او که هم خوشچهره بود، هم خوشبخت به نظر میرسید، بعید بود که افسردگی داشته باشد. قبلا هم دورادور دیده بودمش؛ بهواسطۀ حضور پدر یا مادرش در مراسم خیریه. البته من از آن ثروتمندانی نبودم که میخواهند با شرکت در چنین مراسمی و با بذل و بخشش کمی از داراییشان به نیازمندان، عذاب وجدانشان را به وقت رشوهگرفتن و گرانفروشی، کم کنند؛ نه! من در کادر تشریفات و پذیرایی تالار کار میکردم و هر وقت فرصتی پیش میآمد به تماشای شرکتکنندگان مینشستم و کاراگاهوار، به تجزیه و تحلیل آدمهای مهمانی میپرداختم. اگر دختر بیست و چند سالهٔ یک پدر و مادرِ محافظهکار نبودم، حتما پلیس و کارآگاه قابلی میشدم. دیشب اما، آن پسربچۀ خاکستری آمد نشست وسط خیالات محال من و ماشین فلزی دستسازش را که ساخت انگلستان بود، قیژقیژ کشید روی میز فلزی و اعصابم را خراشید. نه لبخندهای معنادار متوجهاش کرد که باید برود جای دیگری بازی کند، نه تذکر مدیر سالن. حواسم را از جلسه جناییِ فرضی که برای یکی از میهمانان مظنون به قتل در ذهنم راه انداخته بودمِ، متوجه چهرۀ پسرک کردم تا شاید بتوانم پدر یا مادرش را در جمع شناسایی کنم. ابروهای پرپشت مشکی که اگر ارثیۀ مادرش باشد محال ممکن است در میان این همه ابروی تراشیده و میکروبلیدینگ شده، بشود تشخیص درستی داد. این بینی کوفتهای اما کوچک هم از موارد نادری است در میان زنان این خیریه. لبانش را از بس جویده بود فرم کج فک و دهانش هم قابل تحلیل نبود. به راستی اصیل زادگان چه شکلیاند؟ منی که هر ماه در این دورهمیِ صد و چند نفری از اصیلزادگان ایرانی حاضر میشوم و کمر به خدمت بندگان برگزیدۀ خداوند بستهام و با تیزبینی و دقت نظر بالا، این جماعت را زیر نظر دارم، هنوز نمیتوانم یک شمایل مشخصی از این ژن برتر آریایی را در جماعت جمعبندی کنم.
دیگر نه از گوشهای بزرگ که نشان هوشمندی بود، خبری است نه از بینیهای عقابی که نشان دولتمردی است. نه چشم و ابروهای پیوند خاتونی، نه لبهای قیطانی و دندانهای درشت آریایی. حتی از مدل و برند لباسها هم نمیتوان تشخیص داد که ته ذائقۀ کدامیک از این آقایان و خانمها به اصالت ایرانی برمیگردد.
-«شما کارِ خونه هم انجام میدین؟»
از روی صندلی بلند شده و ماشینش را محکم به سینه چسبانده بود. با همان چشمان مات، زل زده بود به مردمک چشم چپم و منتظر جواب بود. گفتم:«بله.»
پرسید:« ازدواج کردین؟»
گفتم:«نه.»
سرش را به نشان رازگویی جلوتر آورد و گفت:« به بابام نگین. بگین شوهر و بچهدارین. قبول؟»
خواستم بپرسم چرا و موضوع از چه قرار است که خودش را از فاصلۀ دو میزی که حد فاصل ما بودند رد کرد، نزدیک شد و دهانش را به گوشم چسباند. در میان پچپچهایی که کرد تشخیص دادم اگر پدرش بفهمد من مجرد هستم، مرا مجبور میکند به اتاق خوابش بروم و از فردای آن روز دیگر دلم نمیخواهد به خانهشان بروم و کارها را انجام بدهم. آنوقت دوباره تنها میشود.
همان قصۀ تکراری! اما خیلی دلم میخواست بدانم مادرش کجاست؟ هرچند به من مربوط نبود اما از آنجایی که هیچکس بی دلیل بر سر راه آدمی قرار نمیگیرد، احتمالا این قسمتش به من مربوط بود که مادرش را از آن محیط مسموم و ناامن باخبر کنم! برای ایجاد حس دوستانه دستی به سمت بلوزش بردم و خرده شیرینیها را تکاندم.
پرسید:« بگم به بابام؟»
گفتم:« که من بیام خونهتون؟»
-« آره.»
چهرۀ متفکری به خودم گرفتم و گفتم:« اول باید از آقامون اجازه بگیرم.»
اخمهایش را در هم کشید:
-«آقاتون کیه؟!»
-« شوهرم دیگه!»
خودش را از خشم منقبض کرد و با دندانهایِ برهم فشرده گفت: « تو که شوهر نداری!»
-« إ ...! اگه قرار باشه بابات این دروغ رو باور کنه اول باید خودت باورش کنی؟»
کلافه و خشمگین ماشینش را روی میز کوبید، خودش را از لابهلای میزها رد کرد. در حالیکه مشتهایش بیشتر در هم جمع میشدند، پاهایش را به زمین میکوبید و دور میشد.
احتمالا تمام قصۀ کودکانهای که از زمان دیدن من در ذهنش ساخته و پرداخته بود را ویران دید که این چنین برآشفت. برای پذیرایی صدایم کردند. ماشین را در کیفم گذاشتم و رفتم اما تا پایان مجلس ذهنم از ماجرای پسرک آزاد نشد مخصوصا که ماشینش پیش من بود. مجلس تمام شده بود و ملایک بالهای ظریفشان را از زیر پای خیّرینی که حالا گناهانشان شسته و رفته شده بود، جمع کرده بودند و من در آشپزخانه، ظرفها را در طبقات مخصوص میچیدم که کسی از پشت سر گفت: « ببخشید خانم! ماشین پسرم دست شماست؟»
روی برگرداندم و مرد جوان بلند قدی را دیدم با صورتی سبزه که بیشتر دلیلش آفتاب سوختگی بود. با موهای کم پشت اما مجعد. در نظر اول شبیه
مردان جنوبی بود، بعد یاد یک بازیگر سیاه پوست افتادم و نمی دانم که که چطور شد بازوهای عضلانی مردانه و سینه ستبر بدون مویش را هم متصور شدم!
-« پسرم میگه روی میزِ کار شما جا گذاشته!»
خیلی بیربط گفتم: « من اگه میزی برای کار داشتم که خدمتکار نمیشدم.»
پسرک که تا آن لحظه دست در درست پدرش ایستاده و نگاهش را به زمین دوخته بود گفت:« به بابام گفتم بهتون کار بده.»
داغ شدم! تصور لحظهای که پدرش مرا به اتاق خواب دعوت کند، خون را به تمام اندام جنسیام دواند، برای دفاع از اینکه به زور مورد تجاوز قرار نگیرم با صدای بلند گفتم: « من مریضم. نمیتونم! »
مرد جوان دستی به گردنش کشید و پرسید: « اگه ماشین پیش شماست، بدین تا زودتر رفع زحمت کنیم.»
پاهایم کرخ بود. تمام دو ساعت قبل چند جواب حاضر کرده بودم که اگر پسرک با پدرش و پیشنهاد کار آمدند، چه جوابهایی بدهم؟! حالا مثل یک زن خودباخته هم پسرک را ناامید کرده، هم پیش پدرش یک احمق جلوه کرده بودم! خودم را به کیف رساندم و ماشین را به دست پسرک دادم اما رها نکردم. پیش پایش نشستم و با لحنی کودکانه پرسیدم: « اتاقت بهم ریخته است؟ کمک لازم داری؟» قبل از آن که پسر جوابی بدهد مرد جوان ماشین را از میان دست هر دوی ما کشید، تشکر کرد و همراه پسرش رفت.
نمیدانم پیشداوری بود یا ترس، که بر تدبیر و حوصلهام چیره گشت. عجیب احساس ضعف و خستگی کردم. به کمک دیوار و صندلی از جا برخواستم. کارم را تمام کردم. به رختکن رفتم و لباس فرم را عوض کردم. به تمام روزهایی فکر میکردم که میتوانستم کدبانوی یک خانه باشم و کسی از روی عشق و دلدادگی لباسهای حریر و ساتن را با وسواس از تنم درآورد و بپوشد اما ... در ناگهان در باز شد. جیغ کوتاهی کشیدم. خانم سعیدی مسؤول سالن بود. از جیغ من ترسید و عقب کشید:« مرگ! ترسیدم! چرا جواب نمیدی! کَری؟! موبایلت چرا خاموشه؟!» ...هنوز تپش قلبم بالا بود. درحالیکه دکمههای نیمه باز مانتویم را میبستم جواب دادم: « صدات رو نشنیدم. گوشیمم شارژ نداره. کاری داشتی؟!» و شرمزده از افکاری که مانع شنیدن صدای خانم سعیدی شده بود از رختکن بیرون رفتم. پشت سرم آمد. میخواست حرفی بزند، انگار داشت در دهانش مزهمزه میکرد. اوماوم میکرد. شالم را پوشیدم و کیفم را سر شانه انداختم اما هنوز داشت حرف را دور دهانش می چرخاند. به کاغذی که دور انگشتانش لول میکرد نگاهی کردم. پرسیدم:« کسی ازم شکایت کرده؟! » نگاه او هم به کاغذ بود. به شدت سر تکاند داد که یعنی نه! سرش را بالا آورد و گفت:« بچهها گفتن دنبال کار ثابت میگردی. یه پیشنهاد گرفتم امروز. اگه با پرستاری مشکلی نداری که ...» گفتم:« نه ندارم. پرستاری تمام وقت؟ بچه است یا مریضه؟»
گفت:« مشکل همین جاست. هر دو. برای همین خودم نمیتونم قبول کنم. اگه فقط مریض بود میرفتم اما بچهها برام غیرقابل تحملن.»
کاغذ را از بین انگشتهایش بیرون کشیدم و پرسیدم:« شماره شونه؟»
-« آره، گفته تا شب تماس بگیرم ولی حالا تو زنگ بزن. هر چی هم لازمه بپرس دیگه! من برم؟! » به چشمان ریزش که به زور سایه و خط چشم کمی به جلوه آمده بودند، لبخندی زدم. بوسۀ ریزی با غنچۀ لبانم برایش فرستادم و رفت. تا رسیدن به خانه و روشن شدن گوشی ده مدل دعای جورواجور کردم تا شرایط این پیشنهاد کاری آنقدر خوب باشد که من از دربهدری بین تالارهای شهر به سکون و آرامش یک خانه به آنچه میخواستم برسم ولو با وجود کودکی ناسازگار! ساعت نه شب، حمام کرده با یک استکان چای روی زمین نشستم و با موبایلی که همچنان درحال شارژ شدن بود شمارۀ مورد نظر را گرفتم. بانوی مسنی جواب تلفن را داد و بعد از مشورت با کسی که دورتر از او بود و فقط زمزمهای از صدایش به گوش میرسید، گفت فردا عصر، ساعت پنج به خانهشان بروم. فردا وقتم آزاد بود. قبول کردم و تشکر. چای را یک نفس نوشیدم. متکا را نزدیک کشیدم و با موهای خیس خوابیدم.
۲
صبح سبک و لبریز از انرژی بیدار شدم. گوشۀ دنج خانه با چیدمان سنتیاش بسیار آرامبخش است. یک سه گوشه که با متکاهای بوتهجقهدوزی شده و گلیم شش متریِ روی زمین آراستهشدهاست و گلدانی از گل همیشه شادابِ پتوس، آویز از آسمانی با ارتفاع دو و نیم متر! هرگز فلسفۀ سقفهای کوتاه یا کاذب را درک نکردم اما خوبیشان این است که با یک چهارپایه، قدم به بلندای سقف آرزوهایم میرسد! نصب یک گلدان یا ریسههای چشمک زن با فرم ماه و ستاره به راحتی ممکن است؛ اینگونه شبها میتوان کمی از غمِ غربتِ ماهِ مانده در زیر ابرهای دروغ و ریا کاست! گفتم ماه! توقع زیادی است که بتوانی پنجرۀ خانهات را بگشایی و به جای نور پرژکتور پارک، ماهتاب بتابد میان خانهات؟ خانۀ من که پرده ندارد. پنجرهای چوبی دارد که با شیشههای رنگیشان به قدر کافی حقیقت جاری میان چهاردیواری خانۀ مرا از چشم همگان میپوشاند ولی خدا به داد آنها برسد که با پشتپردهایهای ضخیم، دهن پردههای حریرشان را میبندند! این همه تلاش برای دیدهنشدن ترسناک است! به جز این کنج عزلتِ من که از تراس کوچک سرِ آشپزخانه تصرف کردهام، بقیهٔ خانه به سبک مینیمال، سفید و خالی از اثات و اسباب تشریفاتی است. به جز یک تلویزیون همیشه خاموش و میز زیرش که چند کتاب را امانتداری میکند، تنها میتوانم یک فرش دوازده متری طرح کوکبِ لاکی و یک کاناپۀ تمام مخمل را به شما معرفی کنم. به آن دو در که یکی به اتاق خواب و دیگری اتاقی تقریباً خالی است و به اتفاقات مرموز پشت آنها فعلا کاری ندارم. همیشه دیدن این نظم خانه، انرژی مضاعفی برای شروعی دوباره میدهد. چند دقیقهای در جایم نشستم. دستی در موهایم بردم که هنوز کمی رطوبت در خود داشت. چشمم به گوشی موبایل افتاد که فراموش کرده بودم از شارژ بکشم. بلند شدم. سینی چای دیشب را برداشتم. دوشاخه را از پریز کشیدم و به تدارک صبحانه پرداختم. تا چای دم بکشد، در برابر آینۀ حمام موهایم را شانه زدم و بازهم به مردی فکر کردم که میتوانست باشد و بلندی گیسوان مرا به شعر بکشد و بسیار احساس خرج کند تا بوسهای که در نهایت خواهد گرفت را حلال کند! اما نبود! پس موهایم را گره زدم و همراه صبحانه به اتاق تقریبا خالی رفتم و ساعت چهار بیرون آمدم. قطعا چندبار آمد و رفت من از اتاق و رفع نیازهای ضروری و خوردن و آشامیدنهای تکراری هر روزه موضوعات جالبی نیستند که دربارهاش بنویسم اما بیشک به موقع رسیدن من سر قرار و این که چه کسی جلوی در آپارتمان به استقبالم آمد، خواندنی است. برخلاف لبخندی که بر لب داشت همچنان او را یک پسر خاکستری میدیدم با چشمانی کدر! بله! خودش بود! با همان ماشین دیروزی در دست! ظاهرا بعد از گذشت بیست و چهار ساعت دوباره برگشته بودم به رسالت فردیام که همانا نجات این پسر از چنگال پدر شهوترانش بود! کسی از داخل آپارتمان گفت: « بفرمایید داخل! هوتن! راهنماییشون کن.» پسرک از سر راه کنار رفت اما مردد بودم که وارد شوم یا نه؟ کدام ارجح بود؟ حفظ سلامت جان و روان خودم یا نجات این کودک؟ قطعا خانم سعیدی دیروز به دروغ گفته بود که کار را به او پیشنهاد دادهاند. از منمن کردنهایش معلوم بود ولی چرا مرد جوان همانجا به خودم چیزی نگفت؟ شاید پسر بعدا قانعش کرده است؟ اصلا چرا بین این همه خدمه پسرک مرا انتخاب کرده بود؟ آیا آن مریضی که صحبتش را کرده بودند مادر پسرک است؟ یعنی پدرش به قدری روانپریش است که با حضور یک زن بیمار در خانه به خدمتکارها دستدرازی میکند؟ همهاش بماند، من دیروز گفتم مریضم و نمیتوانم، حالا جواب مرد جوان را چه بدهم؟ به درک! برمیگردم. خم شدم تا پشت لنگه کفشی را که در منگیِ ماندن و رفتن درآورده بودم بالا بکشم و بروم.
-«کجا؟ پشیمون شدین؟»
سرم را بلند کردم. بانوی میانسالی با موهای مشکی، پرپشت و خوشحالت، با لبخندی عمیق در چشمان خاکستریاش، مسحورم کرد. پوستش مهتابی بود و با آن رژلب صورتی براقش شمایل کاملی از یک چهرۀ اهورایی بود. در یک نگاه بلوز سفید، شلوار مشکی و صندلهای چرمیاش را از نظر گذراندم و سلام کردم.
-« سلام. بفرمایید داخل. درست سر وقت و این عالیه.» دستش را دراز کرد و بازویم را گرفت:
« با کفش بیاید. اینجا صندل هست.» و قبل از آنکه ذهن تحلیلگرم فرصت بهانهجویی پیدا کند، صندلپوشیده روی مبل سه نفرهای نشسته بودم که پسرک در برابرم ایستاده و تماشایم میکرد. چشمانم را از او برداشتم تا اطراف را برانداز کنم. آپارتمان بزرگی نبود. صد یا صد و بیست. کف خانه سنگ سفید بود با رگههایی طلایی. متناسب با مبلمان. اما فرش ۲۴ متری وسط سالن مشکی بود. هماهنگ با طرح پردهها و با خودم فکر کردم اگر این بانوی مهربان قصد کند مرا بپاید، با آن لباسهایش چه راحت میتواند خودش را در محیط استتار کند! خودم خندهام گرفت.
-« به من میخندی؟» و ضربهای که به ساق پایم خورد. دلم ضعف رفت اما به شرط ادب در برابر بانوی خانه که با سینی شربت نزدیک میشد گستاخی پسر را بیجواب گذاشتم.
-« هوتن! هنوز هیچی نشده شروع کردی؟ مگه قول ندادی پسر خوبی باشی؟»
و هوتن بی هیچ جوابی به اتاقی در انتهای سالن رفت و در را محکم به هم کوبید. معدهام آشوب شد. لیوان شربت را از سینی برداشتم و بدون تعارف جرعهای نوشیدم. بانوی خوشمشرب عذرخواهی کرد و گفت باید برود؛ پسرش برای صحبت کردن با من میآید. گفت توی اتاقش هست و با تلفن صحبت میکند . خودش به سمت کمد دیواری نزدیک در ورودی آپارتمان رفت و مانتوی سفید تابستانی و شال مشکیاش را پوشید و با گفتن خداحافظ منتظر جواب من نماند و رفت!
زبرا! اسم نقش تابلویی که روی دیوار بود و من از استرس یادم نمیآمد! من فقط یک ست از لباس زیرش را داشتم. از تماشایش چشمانم تاب برداشت. چه فضای آزاردهندهای. تنها عنصر ناهماهنگ محیط من بودم با مانتو-شلوار کالباسی رنگ و شال ارغوانیام. احتمالا اگر گورخر گرسنهای آن اطراف بود حتما مرا به جای گل نیلوفر میبلعید! جداً اگر پشت آن گلدان بزرگ کنار دیوار میایستادم و کمی ژست هنری میگرفتم بیشتر به دکوراسیون عجیب این خانه میآمدم تا مثل آدم مسخ شدهای که نمیدانست آنجا منتظر چه چیز نشسته است. صدای افتادن شیئی سنگین و بزرگ تمام حواسم را برد سمت همان گلدانی که تماشایش میکردم. اصلا از من بعید نبود در حین خیالبافی رفته و خودم را پشت گلدان جا کرده باشم! اما خدا را شکر من همچنان روی مبل نشسته بودم و شکر بیشتر برای اینکه هوتن سالم و لبخندزنان از اتاقش آمد بیرون. به قدری از رفتارهای قبلیاش غافلگیر شده بودم که نمیدانستم در حالیکه به سمت من میآمد باید حرفی بزنم یا نه! خودش جلوتر آمد و مشتش را کمی باز کرد و گفت:« بلاخره گرفتمش! » خدای من! یک ماهی فایتر آبی رنگ که در حال جان دادن بود را در مشت داشت. مشتش را گرفتم و به آرامی لبۀ لیوان خالیِ شربت ضربه زدم تا ماهی را آنجا رها کند. ولش کرد. با چشم دنبال آشپزخانه گشتم. عجیب بود. نمیدیدمش. پرسیدم: « آشپزخونه کجاست؟!» راه افتاد به سمت سالن کوچک انتهای پذیرایی. جالب بود که بر خلاف معماری نوین آپارتمان، آشپزخانه اپن نبود. لیوان ماهی را آب کردم . از هوتن که در کمال رضایت تماشایم می کرد پرسیدم:« صدای شکستن تنگ ماهی بود؟»
گفت:« نه. آکواریوم افتاد زمین. باید مینداختم تا دستم به ماهی برسه. »
سرشانههایم تیر میکشید. کجا بود این پدر بیخیالش! یعنی تا این اندازه خرابکاری و خلق فاجعههای هوتن برایش عادی بود که حتی به خودش زحمت نداد از اتاق بیرون بیاید؟! درست یا نادرست در آن لحظه آنجا بودم و باید تدبیری به خرج میدادم. به هوتن گفتم: « پس بهتره بریم اتاق رو با هم تمیز کنیم. » با اشتیاق قبول کرد و مرا کشان کشان به اتاقش برد. خوشبختانه آکواریوم طلقی بود و کوچک اما از نشانهها مشخص بود که هوتن صندلی گذاشته و آکواریوم را از بالای کمد به پایین انداخته بود که چنان صدایی داشت. به سختی لوازم تمیزکاری را جفت و جور کردم و به کمک هوتن اتاق مرتب شد اما خشک شدن موکت کف آن دو روزی طول میکشید. ماهی را به آکواریوم برگرداندیم و به درخواست هوتن آن را روی میز کوچک کنار تختش قرار دادم و قول داد دیگر ماهی را اذیت نکند و در تمام آن یک ساعتی که آنجا مشغول بودم پدرش از اتاق بیرون نیامد!
کنار هوتن که روی تخت نشسته و با تبلتش بازی میکرد، نشستم و به رقص ماهی در آب نگاه میکردم. هوتن کودک تاییدطلبی بود و در پذیرش نه شنیدن نبود. به احتمال زیاد چنین شخصیت شکنندهای، غمی بزرگ و غیرقابل هضم را پشت آن چشمان کدر و رفتارهای پرخاشگرانه پنهان میکرد. خیلی کنجکاو بودم دربارۀ مادرش بدانم اما به دو دلیل چیزی نپرسیدم؛ هم اینکه می ترسیدم سوالم یک تلنگر دیگر باشد به آن روح دردمند و با واکنش غیرمنتظرۀ دیگری روبه رو شوم و هم آنکه قصد ماندن در آنجا را نداشتم. این رفتارهای غیرمتعارف در شماره دادن و استقبال کردن، این فضای گنگ خانه و این کودک افسرده، هیچ کدام در راستای اهداف من از انتخاب شغل پرستاری و خدمتکاری نبود. حالا که بیشتر فکر میکنم داشتن شغل ثابت هم مرا از خودم دور میکرد. کجای مسیر حواسم، به چه پرت شده بود که به خانۀ هوتن رسیده بودم؟!
-«بابام صدام میزنه. » هوتن این را گفت و دوان دوان به سمت اتاق پدرش رفت. من صدا را نشنیده بودم. پشت سرش رفتم. در را به آرامی و خیلی کم باز کرد؛ جوری که اصلا داخل اتاق دیده نشد. در را که بست من هم سراغ کیف دستیام رفتم و جلوی در آپارتمان ایستادم. باید میرفتم و جای تردید نبود. هوتن خیلی زود برگشت و از این که مرا آمادۀ رفتن دید اخمهایش را در هم کشید. با غیض پرسید:« بابام میگه میشه تا ساعت نه بمونین؟! گفت شام سوپ درست کنین.» با همان لحن معترض کودکانهاش گفتم:« نمیشه باباجونتون خودشون بیان بیرون و به من بگن؟» هوتن که از این مبارزۀ کودکانه خوشش آمده بود دهانش را کج کرد و با ادا گفت:« نخیر. نمیشه. سوپ شیر درست کن.» و بعد هم کیف دستی مرا قاپید و به اتاقش برد. دوست داشتم کسی در خانه منتظرم میبود و زود رفتنم را توجیه می کردم. کسی که غیرتمندانه دیر آمدنم را بهانه میکرد برای یک قهرِ جانانه و وقتی برای منتکشی و آشتی پیشقدم نمیشدم، قلدرانه مرا در آغوش میکشید و می گفت:« دوستت دارم وحشی!» هرچند من زن مهربان و منعطف و رامی بودم و این بار هم در برابر مردی که از پشت یک دیوار با من حرف می زد، توان نه گفتن نداشتم. البته این دیدگاه خودم بود. از نظر دوستان و همکارانم زن جوانِ جسور و کنجکاوی بودم که دست آخر سرم را پای خیالبافیهایم به باد میدادم. آنها مرا با این نقاب شناخته و باور کرده بودند اما به شما میگویم آن روز، زیر پوست من، دخترک ترسیدهای به گریه و التماس نشسته بود که بمانم و اجازه ندهم آن هیولای توی اتاق، این پسرک را در خودخواهیهایش ببلعد. پسرکی که مانند یک مورچه، باری چند برابر بیشتر از توانش را به روی شانههای ضعیفش میکشید اما شکایت نمیکرد. به جنسِ ترس دخترک، به دلیلِ رام بود خودم و به چرایی خشم پنهان در پشت چشمان هوتن اندیشیدم و تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه تکلیفم را با دخترک ترسویی که زیر گوشم نشسته بود و ونگ می زد، روشن کنم. اگر این ترسم ناشی از ناتوانیام در نه گفتن بود! اگر این رام بودن پوششی بر ترسهایم بود! اگر این مهربانیام با پسرک از سر کنجکاوی برای پی بردن به رازهای درونش بود! هرچه! هرچه! باید قائله را ختم میکردم. تصمیم گرفتم بمانم تا مرد از اتاقش بیرون بیاید و به دخترک نشان بدهم میتوانم در برابر این هیولا بایستم و نه بگویم. باید دست از کاراگاه بازی و نجات بشریت برمیداشتم، وقتی دیگران آنطور که باید برای بودنم ارزش قائل نبودند! مهربانی هم حد و حدودی دارد. موبایلم زنگ خورد و مرا از از جنگ با خود بازداشت. هوتن کیفم را آورد. در حالیکه جواب تلفن را میدادم به آشپزخانه رفتم و بعد از قطع تماس، مشغول درست کردن سوپی شدم که با کمک هوتن هر قسمتش را مثل پازل در گوشهای از کابینتها و یخچال بیرون میکشیدیم. تا زمانی که گوش به حرف هوتن بودم کودک آرام و خندانی بود که کم و گزیده صحبت میکرد و همین برای من کافی بود که تا ساعت نه و چیده شدن میز شام فضا را آرام نگه دارم اما وقتی هوتن به اتاق پدرش رفت تا برای شام خبرش کند، با سه تراول پنجاه تومانی بیرون آمد و گفت:« بابام تشکر کرد، گفت فردا باهات تماس میگیره. میتونی بری.» بهت زده نگاهش میکردم. پول ها را توی کیفم گذاشت و گفت:« مرسی شام درست کردی. برای خودتم ببر.» نباید اجازه میدادم اشکهایم را ببیند. قبل از اینکه بغضم بترکد دست نوازشی به سرش کشیدم و از خانه بیرون زدم. تا صبح شبی لبریز از جنون را در جدال با خودم گذراندم.
۳
تمام صبح گوشیام خاموش بود و خودم فارغ از هر باید و نبایدی، با کولۀ کوچکی از خانه بیرون زدم و به اولین تفرجگاه نزدیک شهر رفتم. دامنۀ کوه را با قدمهای شمرده و متمرکز بر روی دم و بازدم بالا رفتم تا جایی که سنگ مسطح بزرگی را بر لبۀ بلندی یافتم. آنقدر فضا داشت که با زانوان خمیده دراز بکشم و کمر صاف کنم. چشمانم را بستم و به صدای محیط گوش دادم. صدای ترافیک زیر پایم کمکم محو شد. صدای عابرانِ دورشده و زمزمههایشان هم! آواز پرندگان را به وضوح میشنیدم اما کمکم، جز صدای نفس خودم که مانند پیچیدن هوا در یک لولۀ خالی بود، صدای دیگری تشخیص نمیدادم. خودم را در یک تونل نورانی احساس کردم که بیهدف پیش میرفتم. سعی کردم به حجم بدنم آگاه شوم. پاهایم را جستجو کردم. انگشتان کوچک لاک زدهام را در دمپاییهای پلاستیکی قرمزی دیدم که با یک کش در پشت، به پاهایم محکم شده بودند. شروع کردم به دویدن تا انتهای تونل. گرما را در ساق پاها و دور کمرکشِ دامن کوتاه و سفیدم حس کردم و نسیم مطبوع محیط را در تاب زردرنگم. تارِ موهای عنابی رنگ که گاهی به صورتم میخوردند را با چرخش سر به دو طرف کنار میزدم. دستانم بند چه بود؟ با اینکه سنگینی چیزی را در مشتم حس میکردم چرا نمیتوانستم دستانم را ببینم. شوق دویدن از سرم افتاد. تمام حال خوبم در ترسِ ندانستن آنچه که در مشت داشتم فروکش کرد. نور از تونل عقب کشید و سایهای تمام ادراکم را در خود فروبرد. با تمام قدرت مادرم را صدا زدم. دیدم که میان تاریکی نشسته بود و خیاطی میکرد اما صدای مرا نمیشنید. دوباره و چندباره با اشک و تضرع و التماس صدایش کردم اما وقتی دوخت و دوزش تمام شد، پیراهن سیاهی را از زیر چرخ بیرون کشید، پوشید و در سیاهیاش محو شد. در کف دستانم داغی سوزندهای شروع به گسترش کرد. یک سرخی مانند گداختگی ذغال را دیدم و ناگهان خاموشی مطلق.
_« کور نشی دختر!»... قدرت باز کردن چشمهایم را نداشتم. به پهلو چرخیدم و نشستم. جای عینک روی صورتم میسوخت. خوابم برده بود و نور خورشید متمرکز بر روی عدسیهای عینک پلکهایم را متورم و چشمانم را قرمز کرده بود. با چشمان بسته، هنوز وجود سایه را حس می کردم. دستمال سرد و مرطوبی را کف دستم گذاشت و گفت:« عینک رو خیلی آروم بردار و این رو بذار رو صورتت. بعد چشمات رو باز کن.» مرد بود. مسن. احتمالا از آن شصت، هفتاد سالههای شاداب با قامتی استوار ولی چشمانم را که باز کردم دختر جوانی دیدم که کمی دورتر کنار دوستِ دخترش، نشسته بود. چند دقیقه بعد جلو آمد و گفت:« اگه اینجور موقعا خوابت گرفت، شالی، کلاهی، چیزی بذار رو صورتت. خورشید یه جا منتظر نمیمونه تو بیدار شی. » بطری آبی را تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم همراه دارم. برایم آرزوی موفقیت کرد و با همراهش رفت. دستمال نخی و گلدوزی شدهاش جا ماند. کاش از تمام ما آدمها فقط همین جا میماند. خاطرهای از یک نوازش! نه میشود جلوی رفتن کسی را که میخواهد برود،گرفت همانطور که من نتوانستم مادرم را مجاب کند بماند و مرا در گنگیِ کودکی با ترس تنهایی رها نکند و نه میشود به او گفت که چگونه برود! همان طور که مادرم یک روز صبح بیهیچ حرف و حدیثی از خانه رفت و برنگشت. تنها در کف دست من کلیدی گذاشت که هیچ قفل بستهای از زندگی مرا نگشود. با خودم گفتم به خانه می روم و آن کلید را درون این دستمال میپیچم شاید به لطف تقارن این محبت نطلبیده و کابوس همیشگی، این ترس از طرد شدن برای ابد از جانم رخت بربندد.
به خانه که رسیدم ساعت از دوازده گذشته بود. طبق برنامه ساعت هفت عصر ، گروه تشریفات در یک مسجد مراسم ترحیم داشت. با این صورت سوخته باید در آشپزخانه خدمت میکردم. موبایل را روشن کردم و به روزمرگیها پرداختم. ساعت پنج بود که خانم سعیدی تماس گرفت تا مطمئن شود میروم. نه او چیزی از قرار دیروز پرسید، نه من حرفی زدم. شاید همین آرامشم باعث شد که نیم ساعت بعد وقتی در حال خارج شدن از خانه بودم پدر هوتن تماس بگیرد. انگار که خانم سعیدی به او گفته باشد من از چیزی دلخور نیستم و او هم با امنیت خاطر زنگ زده باشد. چون بعد از سلام و تشکر برای لطف دیروز، بدون هیچ توضیح و عذری بابت رفتار ناپسندش، با لحنی مطمئن گفت: « هوتن امروز خیلی سراغِ پرستار دیروزش رو گرفت. منم از صبح دوبار روی گوشی خانم سعیدی تماس گرفتم. چون فکر میکردم دیروز ایشون به خونۀ ما اومدن. نگفته بودن که نمیتونن بیان و با شخص دیگهای هماهنگ کردن. ایشون نیم ساعت قبل به من زنگ زدن و ماجرا رو توضیح دادن. البته شک کرده بودم. چون تعریف مامان و هوتن از شما هیچ شباهتی با خانم سعیدی نداشت. به هر حال این کل ماجرا بود. مامان تاییدتون کرد. شما بگین میتونین هر روز هشت صبح تا هشت شب اینجا باشین؟ خونه رو که دیدین. هوتن هم که با اون دسته گلش حسابی خودش رو معرفی کرده. حقوقتون طبق قانون کاره. بیمهتونم میکنم. حرف دیگهای می مونه؟»
گفتم:« بیماری که ازش صحبت کردین چی؟» کمی مکث کرد و گفت:« تشریف بیارین حضوری دربارهاش حرف میزنیم. فردا هفت اینجا باشین تا قبل از رفتن به شرکت بتونم چند دقیقهای باهاتون صحبت کنم.»
چطور میتوانست آنقدر حق به جانب باشد. احساس و نظر من برایش کمترین اهمیتی نداشت. هیچ حرفی هم از معرفی نامه و ضامن و سفته نزد! معرفی خانم سعیدی برایش کافی بود؟ نه! منطقی نیست! این ماجرا یک دروغ بزرگ بود که از همین حالا یک پایش میلنگید. قبول کردم که بروم اما گفتم که از کمکهای پزشکی چیزی نمیدانم. اگر بیمارشان به تزریق یا تعویض پانسمان یا هر کدام از کارهای تخصصی نیاز دارد من گزینۀ مناسبی نیستم. در جواب فقط گفت: « شب به خیر.» و قطع کرد. ای دو صد لعنت بر این مرموزیاش!
صحبتم با پدر هوتن سه دقیقه طول کشید اما آمدن تاکسی و رسیدن من به مسجد باعث بیست دقیقه تاخیر شد. تمام طول مراسم سعی کردم فاصلهام را با خانم سعیدی حفظ کنم. معمولا کنار یک همکار میایستادم تا مرا تنها گیر نیاورد و سر صحبت را باز نکند. از نظر من یکی از مظنونین این ماجرا بود. بوی دروغ را در حرفهای نگفتۀ او و پدر هوتن حس میکردم. او هم کمی بعد فهمید من تمایلی به صحبت کردن دربارۀ ماجرا ندارم برای همین وقتی برنامه کاری هفته بعد را به دستم داد به شیوۀ رندانهای، گفت:« یه فکری برای خوب شدن صورتت بکن. هفته آینده به عنوان سرپرستِ میزبان روی تو حساب کردم.» هر جوابی میدادم مشخص میکرد که پیشنهاد پدر هوتن را پذیرفتهام پس در جواب گفتم:« مجلس بعدی دو روز دیگه است. اگه تا اون موقع بهتر نشد خبر میدم.» ان شاءاللهی گفت و رفت.
به خانه که برگشتم ماسکی از ماست و خیار درست کردم و روی صورتم گذاشتم تا التهاب پوستم بخوابد. شام هم ساندویچ سرد خوردم تا از گرمای گاز به دور باشم. چنان حس کنجکاوی از آنچه در خانۀ هوتن میگذشت و اشتیاقِ برملا کردن تبانی خانم سعیدی و مرد جوان ،به جانم افتاده بود که ترس از صداقت خطرناک هوتن در اعتراف کودکانهاش از سرم افتاده بود. ماسک صورتم را که شستم خوابم نبرد. نشستم و لیستی از سوالات و جوابهای احتمالی را در دفتری نوشتم تا بعد از به سرانجام رسیدن این ماجرا حس ششمام را محک بزنم. فکرهای دیگری هم به ذهنم خطور کرد اما چون در نهایت بعید بود که در اولین جلسه اتفاق بدی بیفتد از عملی کردنشان خودداری کردم. بهتر بود تا اولین دیدار با پدر هوتن صبر میکردم. دفتر را بستم و به سراغ کمد رفتم. کیف دستیام را عوض کردم. کیف مشکی صندقیام را برداشتم تا علاوه بر کیف پولی که کارتهای شناسایی و عابر بانک و یکی دو کارت ویزیت در خود داشت، جایی هم برای قاب عینک، دفتر یادداشت و کتاب جیبی، کیف لوازم آرایش و برس، یک شومیز و شلوار با شال همرنگ و دمپاییهای رو فرشی هم باشد. دئودورانت را فراموش کرده بودم و این را روز بعد یادم آمد. چراغ را خاموش کردم تا بخوابم که موبایل زنگ خورد. آن گفتگوی یک ساعته، جایگزین خوبی برای دمنوش اسطوخودوس قبل از خواب بود. چه آرامبخشاند کسانی که صرف بودنت در سبزترین خاطره زندگیشان، تو را چون آن تگ گل روییده در باغ آرزوهایشان، بیدلیل دوست دارند. بیبهانه تماس میگیرند و اصل حالت را میپرسند و تو بیهیچ ترس و ابایی از قضاوت شدنِ خود واقعیات، بی آنکه برای اشتباهاتت سرزنش شوی یا برای اینکه نتوانستی برنامههایت را به نحو احسن پیش ببری تحقیر شوی، بار دل سبک میکنی. کاش میشد کسی به نام همسر را هم چنین توصیف کرد اما نمیدانم چه طلسمی در آن کلمات آهنگین آن عقد عربی هست که تمام ذرات عاشق جسم و روح آدمی را در اسیدی از زمان، لایهبرداری میکند و اتماتمِ وجود عاشقان را به موجودی همیشه طلبکار تبدیل میکند. این طلب و طلبکاری اگر ما را نکشد به آدم همیشه جنگجویی تبدیل خواهد که از میدان نبرد با عزیزی به جان عزیزی دیگر خواهد انداخت؛ اینکه بازنده و برنده چه کسی است؟!خدا داند و بس! از نظر من کاملا طبیعی است که یک زن جوان نخواهد صرف خوانده شدن چند کلمهٔ نامفهوم عربی، به اسارت دائم مردی درآید که او هم نمیداند دقیقا به چه تعهدی بله گفته است؟! گاهی فکر میکنم اگر فحوای و معنای حقیقی آن افعالِ انکحتُ و زوّجتُ و متّعتُ را به فارسی برایمان بگویند و مانند عهد باستان از زن و مرد بخواهند آن تعهدات را با زبان خویش و در حضور جمعی از شاهدان به زبان بیاورند، هر کسی به جرات نتواند برای چنین تعهد ارزشمندی پیشقدم شود مگر با داشتن عشقی حقیقی و قلبی تا ابد متعهد به اخلاق و انسانیت فردی خودش! این که دیگری از سوی زن و مردِ ماجرا تعهدی را بخواند و شخص صرفا برای شیرین شدن دهان دیگران یک بله بگوید و چند صباحی بعد کامش به نامهربانی و بیوفایی تلخ شود، نتیجهاش میشود یک جنگجو مثل من که میخواهد انتقام تمام زنان شکستخورده را از مردی بگیرد که حتی نامش را تحت هویت دیگری میدانستم و به او میگفتم: پدرِ هوتن! در همین افکار بودم که خوابم برد!
۴
روز گرمی بود. از همان صبح اول وقت گُرگرفتگی و عطش گریبانگیرم شده بود. وقتی به خانۀ هوتن رسیدم. سه دقیقهای پشت در ایستادم و چندبار هوا را در لباسهایم دواندم تا رطوبت بدنم خشک شود. پدر هوتن در را باز کرد. پیراهن و شلوار رسمی پوشیده بود. فقط سلام کرد و با اشارۀ دست مسیر ورود به خانه را نشانم داد. نمیدانم چرا رفتارهایش برایم تحقیرآمیز بود. یک نوع رابطۀ ارباب_رعیتی. این ششمین خانهای است که به عنوان پرستار و خدمتکار وارد میشوم و این مرد تنها کسی است که نگاه سنتی به یک خدمتکار دارد. صاحبکاران قبلی به برابری انسانها اعتقاد داشتند و برایشان مهم نبود از یک قشر ضعیف جامعه میآمدم، احترام و محبتشان برقرار بود حتی همان دو نفرشان که آقا بودند. نه اینکه گمان کنید طبق آنچه زیرگوش خاله زنکها پچپچ میشود، مردانِ صاحب کار چون دنبال سوءاستفاده از خدمتکارها هستند برای همین روی خوش نشان می دادند؛ نه! حداقل در مورد من که هرگز چنین نبود؛ روابط کاملا در چهارچوب اخلاق پیش رفت. هر چند یکبار فقط یکبار، وسوسه شدم که یک نفرشان را امتحان کنم اما به قدری خودم از نقشۀ شومم مضطرب شدم که فشارم افتاد و با تاکسی مرا به خانه فرستادند. با این حال نمیدانم پیشزمینهای که هوتن برایم ساخته بود این حس بدرفتاری را به من منتقل میکرد یا بیرون نیامدن دیشب این آقا از اتاقش. از اولین دیدارمان در تالار تا لحظهای که با یک سینی چای صبحگاهی به سالن آمد و روی صندلی میزبان جوری نشست که فقط نیم رخش را می دیدم، ما ده جمله ،همصحبت نشده بودیم اما ذهن قضاوتگرِ من مملو از پیشداوری و خشم بود. صورتش را که به سمتم برگرداند نگاهم را به سینی چای دوختم. پرسید:
« ممکنه خودتون رو کامل معرفی کنین؟»
با نگاه سنگینی سرم را بالا آوردم و جسورانه گفتم: « نگین که یک غریبه رو به خونهتون راه دادین و میخواین پسرتون رو به دستش بسپارین! شمارهام رو به چه اسمی ذخیره کردین؟»
چشمانش را ریز کرد و گفت:« پرستار هوتن ۹! » نیشخندی زدم و تکرار کردم:« نُه!»
_« خانم سعیدی من رو در برابر کار انجام شده قرار داد. دیروز که متوجه سوءتفاهم پیش اومده شدم، به من اطمینان داد که شما شخص قابل اعتمادی هستین. منم قبول کردم. خانم سعیدی دوست همسر مرحوم من هستن که تا شش ماه بعد از وفات همسرم از هوتنِ سه ساله مراقبت کردن اما چون بعدش باردار شدن، مادرم چند ساعتی در روز، مسؤولیت هوتن رو قبول کرد اما ایشون هم تا یک ماه دیگه مهاجرت میکنن. حالا من به یک خانم مجرد نیاز دارم که به جز حضور در اینجا، مسؤولیت دیگهای نداشته باشه. خیلی امیدوار بودم خانم سعیدی که خودشونم یه پسر سه ساله دارن، به اینجا بیان. برای هوتن هم بهتره اما مسأله تأهلشون مشکلاتی به همراه داره. حالا ممکنه بفرمایین با چه اسمی میتونم شمارهتون رو توی گوشی ذخیره کنم؟»
در برابر مزخرفاتی که میگفت، طعنهاش اثری نداشت. از دو سال قبل که من وارد گروه تشریفا ت تالار شدم خانم سعیدی فرزندی نداشت، اصلا شوهری نداشت که بچهای داشته باشد. از رابطۀ محدودش با مدیر تالار خبر داشتم اما به قدری سنجیده و اخلاقی بود که هیچ کس جرات نمیکرد به صیغه بودن و این حرفا هم فکر کند. صرفاً یک دوستی بود؛ پس این اراجیف چه بود که تحویل من می داد! ...
_« خانمه...؟!»
-« نوشین فرّخ هستم.»
-« خانم فرّخ! میدونم مجردین. با پدر و مادرتون زندگی میکنین؟ پدرتون مشکلی با اومدنتون ندارن؟ البته ما یک هفته امتحانی در کنار هم خواهیم بود اما بعدش تحت هیچ عنوان شما نمی تونین از مسؤولیت تون شونه خالی کنین. حداقل تا سه ماه آینده که هوتن وارد مدرسه میشه.»
در جواب « مشکلی نیست.» گفتم و فنجان چای را برداشتم. سه سال بود تنها زندگی میکردم و این به کسی ربطی نداشت برای همین پیشِ همه، حتی خانم سعیدی وانمود کرده بودم با پدرم زندگی میکنم. چرا همیشه یک مرد باید حافظ امنیت روانی و جانیِ زن باشد؟ حتی نامش خرمگسهای زیادی را از اطراف شهدِ شیرین زنانه دور میکند و این جای افسوس دارد!
پدر هوتن هم چایش را نوشید و گفت:« طفره رفتن شما از جوابِ واضح و روشن، معانی زیادی داره اما همین که شما زن مسؤولیت پذیری باشین برای من کافیه. تمایلی ندارم وارد حریم خصوصی شما بشم. تمام کاری که شما اینجا دارین مراقبت از حال خوب هوتن هست و آشپزی برای اون. هر چی اون دوست داشت درست کنین. اگه منم اومدم خونه از همون غذا میخورم. کارای خونه با شما نیست. زری خانم هست. هفتهای یکبار میاد و کارای نظافت خونه و لباس شستن رو انجام میده. جزییات بیشتر رو به مرور زمان میگم. فقط بعدا یک برگه میدم بهتون، اطلاعات شخصیه. پر کنین تا من کمی تحقیق کنم. مایل بودین بعد از یک هفته قرارداد میبندیم و لازمه یک مدرک شناسایی معتبر اینجا به امانت بذارین. سوالی هست بفرمایین، باید برم.»
-« مریضی که باید مراقبش باشم چی؟»
ایستاده بود تا برود اما دوباره نشست و پرسید:« از کی شنیدین؟»
-«خانم سعیدی، خودتون هم پای تلفن گفتین وقتی اومدم حضوری صحبت میکنین.»
سری به تاسف تکان داد و گفت:« سوءبرداشت هست. مریضی نداریم. نگران نباشین.» و دوباره بلند شد تا برود. من هم از جایم برخاستم و با ناراحتی گفتم:
-« نگران نباشم؟! تمام گفتهها و شناخت من در این یکی دو روزه از شما و هوتن یا سوءبرداشت بوده یا سوءتفاهم. .الانم یک بچه رو تا شب، بدون هیچ توضیحی دارین میسپرین دست من و میرین. چطور میتونم خونسرد و خوشبین باشم؟»
چرخید و چشم در چشم من ایستاد. گفت:« درک میکنم. حق دارین اما شما تنها کسی هستین که هوتن خودش برای اومدنتون به این خونه پیشقدم شد. پرستارای زیادی اومدن که پسِشون زد و ناسازگاری کرد. میتونم حدس بزنم چرا مِهر شما به دلش نشست اما یکی دو روز تحمل کنین من حجم کارم سبک شه، بیشتر با هم حرف میزنیم. از حسنِنیت من همین بس که تمام هستیم رو دارم در اختیارتون میذارم و میرم. درسته؟» دست در جیبش کرد و از بین چند کلید یکی را به سمتم دراز کرد:« اینم کلید آپارتمان. خود هوتن یک کارت اعتباری داره. خریدی لازم بود با هم برید بیرون و انجام بدین. با اجازهتون میرم. نباید دیر برسم.» کلید را با غیض گرفتم. به اتاقش رفت. با کت و کیفش برگشت و بدون هیچ نگاهی خداحافظی کرد و رفت. روسری را از سرم کشیدم و فکر کردم مگر یک معادله چند مجهول میتواند داشته باشد! و من در این مسألۀ لاینحل به دنبال چه جوابی هستم؟! تمام فرضیاتم درهم ریخته بود اما عاقلانه هم نبود که خودم را به جریان آب بسپارم! شاید امروز کنار هوتن مسایل زیادی شفاف میشد و یک هفته زمان خوبی بود که سر از رازِ چشمانِ مکدّر او در آورم. همانطور که مانتویم را در میآوردم به آرامی سمت اتاقش رفتم و در را باز کردم. خواب بود. فرصتی بود لوازمم را در جای مناسب بگذارم و کمی اطراف خانه را ببینم. البته که هیچ کجا به قدر اتاق پدر هوتن جذاب نبود. تازه یادم آمد موقع معرفی نامش را نپرسیدم. حتما در اتاقش چیزی پیدا میشد که نام و سن و شغلش را مشخص کند. رفتم داخل اتاق و در را باز گذاشتم تا اگر هوتن بیدار شد متوجه شوم. بیشتر از یک اتاق کار بود. یک تخت دو نفرۀ ساده، سفید و مرتب شده که دو پا تختی داشت بدون هیچ وسیلهای رویشان. کمد دیواریهای بزرگ و آینهدار. رو به روی تخت یک میز کار بزرگ بود که وقتی روی صندلیاش می نشستی تمام اتاق پشت سرت بود و در مقابلت یک نقشه جهان که چند نقطه از آن، پونز نشانگر خورده بود. روی میز خالی بود. کشو و کمدش قفل بود. در همین ضلع اتاق یک در شیشهای مات هم بود که از بقایای بخار روی شیشه مشخص میشد حمام است. سراغ کمد دیواریها رفتم. دو تا از آنها را لباسهای زنانه و کیف و کفشهای گران قیمت پر کرده بود. دو تای دیگر را لباسهای مردانه. یکی فقط پیراهنهای سفید و شلوارهای مشکی و طوسی با کیف و کمربندهای متنوع. دیگری کت و شلوارهای برند معروف با جعبههای کوچک و بزرگ. باز نکردم اما مشخص بود که ساعت و اکسسوریهای دیگر داشت. آخرین کمد ،چند کشو در خودش داشت که به آنها هم دست نزدم. از آنجا که اتاق میز آرایش نداشت احتمالا داخل کشوها چیزهایی مثل شانه و کِرم و ادکلن بود. با این حال این همه نظم از خانهای که زن نداشت بعید بود.
_« سلام.» روی برگرداندم:
_« به به! سلام آقا هوتن. خوبی عزیزم؟ خوب خوابیدی؟!»
جلو آمد و خودش را مثل گربههای لوس به من مالید و نشستم. بوسیدم و در آغوش گرفتمش. دزدکی بوسهای بر گونهام نشاند و دواندوان برای شستن صورتش رفت. به آشپزخانه رفتم و وقتی برگشت با هم صبحانه خوردیم. کم خوراک بود و کم حرف. در حد ضرورت صحبت میکرد. تنها چیزی که پرسید و بهانهای شد برای زیر زبان کشیدنش این بود:« بابام چیزی ازت نخواست.»
-« نه! چی مثلا؟! »
شیرعسلش را هم زد و گفت:« اینکه اجازه نداری درباره مامانم سوال بپرسی.»
_ « نه اما گفت که خانم سعیدی از دوستای مامانت بود.»
_« بابام نمیدونه. تو دوست مامان منی. خودم میدونم.»... زمان مچگیری نبود که بپرسم پس اسمم چیه یا اینکه دیگه از من چی می دونه! کودک بهانهگیر و پرخاشگر دو روز پیش حالا آرام و در صلح سعی داشت راهی برای ارتباط گرفتن با من پیدا کند و من هم که تشنۀ کسب اطلاعات بیشتر. پس زمان همدلی بود. گفتم:« مامانا خیلی مهربونن. حتی وقتایی که فکر میکنی نیستن، هستن. من خودم مامان داشتم. میدونی؟»
_« چی رو؟!»
_« همین که مامانا همیشه هوای آدم رو دارن. هر جا که باشن! حتی یه بار که بابام سرم داد زد، مامانم رفتهبود توی خوابش و حسابی دعواش کردهبود. صبح که برام تعریف کرد، دلم حال اومد.» و ذوق کودکانهای از دلم برآمد. پرسید:« مامانت کجا بود که بابات داد زد؟»
_« بچهتر که بودم بِهِم میگفتن رفته سفر ولی وقتی نیومد فهمیدم که رفته بهشت.»
_« بهشتی وجود نداره. اینم بهت دروغ گفتن.»
کنجکاو شدم. به نقطۀ عطفی در تبادل اطلاعات رسیده بودیم. کمی اخم کردم و گفتم:« هیچ مامانی به جهنم نمیره!»
_« نگفتم که میره جهنم. اگه خودت ندیده باشی که مامانت رو میبرن توی اون باغ بزرگ و میکارنش توی زمین، پس حتما رفته خونۀ یک بابای بهتر تا مامان بچههای اون بشه. تو خودت دیدی؟!»
قلبم تیر کشید! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:« نه راستش. ولی یه بار بابام من رو برد به همون باغی که میگی و یک درخت پر از گل نشونم داد و گفت مامانم توی قلبش یک دونۀ گل داشته. وقتی گذاشتنش توی خاک اون درخت گل بیرون اومده و بزرگ شده. من باور کردم. بابات به تو اینا رو نگفته؟!»
اشترودلی که ضمن این گفتگو بیشترش را خورده بود توی بشقاب گذاشت و از صندلی پایین رفت. پرسید:
« چارشنبه است. امروز زری خانم میاد. ما بریم پارک بازی کنیم؟!»
مثل کسی که دستش در برابر استادی رو شده باشد، از خجالت سرخ شدم اما با لبخند گفتم:« بگو نهار چی دوست داری برات درست کنم، شاید لازم باشه از بیرون خرید کنیم.» در حالیکه میگفت:« املت میخوریم. بیا بریم.» به طرف اتاقش رفت. با صدای بلندی که بشنود پرسیدم:« کی در رو برا زری خانم باز کنه؟». انگار که سرش توی جعبه یا کمدی باشد گفت:« تا ۹ میاد، بعد میریم.» نیم ساعتی وقت بود. یخچال را نگاه کردم. تخم مرغ و سوسیس و گوجه بود اما نان کم بود. ظرفها را شستم که زری آمد. زن میانسالی بود؛ لاغر و قد بلند. بعد از سلام و احوالپرسی و معارفه با آن لهجۀ مشهدیاش، همراه هوتنی که خودش لباس پوشیده و آماده شده بود از خانه بیرون زدیم و به پارک سرکوچه رفتیم. از قبل با چند نفر از دوستان همسایهاش برای بازی قرار گذاشته بود برای همین دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. ساعت دو بود که با هم نان خریدیم و برگشتیم. زری غذا درست کرده بود. هوتن بعد از نهار، قرص کوچکی خورد و به اتاقش رفت و خوابید. من ماندم و زری که چای تازه دم آورد و صدایم زد تا با هم استراحت کنیم. روی زمین تکیه داده به پایۀ مبل نشسته بود و چینهای دامنش را مرتب میکرد. خیلی دلم میخواست بدانم اگر من آنجا نبودم، به قدر کافی اعتماد به نفس داشت که بر روی مبل بنشیند و جسمش را قابل کمی احترام بداند یا نه؟ سینی را از روی زمین، روی میز گذاشتم. دستش را گرفتم تا بلند شود و روی میز بنشیند. با ناراحتی دستش را پس کشید که: « چه کار موکُنی دختر! همینجه خوبِه. یهوقت مبل لک مِشه کی جِواب خانم ره بده؟» سینی را سر جایش برگرداند و کمی جا به جا شد. یک کوسن از روی مبل برداشت و به پایه تکیه داد و با اشاره دست نشان داد که کنارش بنشینم. نشستم و گفتم:« این خونه که خانم نداره! فعلا خودمون خانم خونهایم.» و دست نوازشی به زانو و ساق پایی که دراز کرده بود کشیدم. پرسید: « پوران خانم ره نِدیدی؟ پس کی استخدامِت کِرد؟»
-« بابای هوتن.»
-« هرمز خان؟ چه عجب! خدا شانس بده! چی شده تو ره قابل حرف زدن دِنِسته! ده ساله اینجه کار موکُنُم. از قبلِ فوت تکتم خانم. از او موقه تا حالا، چارشَمبهای نِبوده که نیام. بُگوم ده بار کمتر آقا ره دیدُم دروغ نِگُفتُم به جان بِچَّم. اویَم چی شده که یه وقتایی هوتن دیوِنهبازی در آورده و اسباب خَنَه ره خُرد و خاکشیر کِرده که کارُم بیشتر طول کشیده و دیدُم آقا اَمَده خَنه. یه سلامُ والسلام، رِفته توو اتاقش. قِبلتَرِشَم که خودِ تکتم خانم نمِذاشت با آقا روبهرو شُم. قبل از اَمَدَنش مرخصُم مِکرد. موگفت هرمز دوست نِدِره وقتی مییه خَنه دور و ورش شُلُغ بِشِه. خدایی تا خود خانمم بود این توله ... استخفُرلاه ...» یقهاش را جلو کشید و توی آن تفتف کرد و بین شصت و انگشت اشارهاش را هم گاز گرفت تا کاملا مطمئن شود خدا حرف زشتش را بخشیده است ولی باز سر دلش نگه نداشت و گفت:« توله جن! وقتی عصبی مِره ننه باباشم نمِشناسه.» استکان چای را با یک قند دستم داد و گفت:« فکر کُنوم هنوز اوو روشِ نِدیدی! فکرم نِموکُنم ببینی. بعیده با تو سر بَردِره.»
-« چطور؟»
-« نِگُفته بهت؟ خود آقا هم نِگُفت؟ البت که آقا تو دهنش ماست مایه دِره! پوران خانمم نِدیدی؟»
-« چرا. دیدم ولی به حرف زدن نرسیدیم. اولین بار که اومدم برای مصاحبه، یه پذیرایی کرد و رفت. گفت پسرش خودش میاد توضیح میده ولی حضرت آقا فقط دستور داد شام بپزم و تا سه ساعت بعد که رفتم، اصلا از اتاقش بیرون نیومد. خیلی بهم برخورد.» ته ماندۀ چایش را سر کشید و گفت:
-« خُبه خُبه! توو ای خَنه از این ادا اصولا نِدِرِم. بهم برخورد ینی چی؟ مگه کسی از پول قهر موکُنه. پولت ره که داد؟»
-« آره بابا! پول یک روز کاملم داد.»
-« خب پس دیگه دردت چیه؟ توقع دَشتی بیه بره شام تشکر کُنه؟! » پاهایش را جمع کرد و ادامه داد:« ببین! همی که این پسرِ خل وضشان پاچهات ره نگیره برو خدا رو شکر کن. دیدی قرص خورد؟ اونا رو نخوره مثل گرگ هار مِشه ولی جان مادرت به رو نیاری بهت گُفتُما! اصلا به روش نیار که میبینی قرص مُخوره. یه بار مو بهش گُفتُم توو این قرصا چی دِره که تا موخوری خوابت موبُره! رفت یه لیوان آب آوُرد از آشپزخَنه، گفت ای ره بخور تا بهت بُگم. مویِ خر هم کلی قربونصدقهاش رفتُم که خوردن آب نطلبیده مراده! یک قورت بزرگ خوردُم. دیدم مزه گچ مِداد، گُفتم لابد به جا آب تسویه از شیر آب آوُرده. قرآن به کمرُم بزنه اگه دروغ بُگم؛ نصف شب تو بیمارستان چشم باز کِردُم. پدر س... استخفرلاه! توبه ! توبه! ... » استکان چای سرد شده را از دستم گرفت و بلند شد:« اِختلاط دل ره خوش موکُنه، خَنَه ره خراب. پاشو دختر جان تا آقا نیَمده دودمانِمان ره به باد بده.» پشت سرش رفتم، استکانها را گرفتم تا بشورم. پرسیدم: « از همون قرصا ریخته بود توی آب؟»
-« ها تخم جن! خدا روی دختر معلولم ره دید که از جونُم گذشت. رفت که دیگه مو با این خَنّاس حرف بزنُم. به تو هم نصیحت، پا رو دُمش نِذار دختر. هر چی مِگه بگو باشه! انگاری مادر خدابیامرزش عقل ای رَم با خودش برد. قبلش تُخس بود ولی خرابکار نِبود. » پشتم به زری بود و ندیدم که تا وقتی من چایِ داغ ریختم، او لباس پوشیده و در حال رفتن بود. کمددیواری کنار در ورودی یک کشو داشت. آن را بیرون کشید و دو تراول برداشت و نشان داد. گفت:« نِشُد یه بار پول دستُم بِدن. مِترسن جذام بگیرن. یا صاحب صبر! ای رَم بُگُم و بُرُم. جِوونی. گول مال و ثروت اینا ره نخور! بهشت به سرزنش نمیارزه دختر جان! خدافظ.» و بیآنکه بدانم چرا گفت هوتن با من مدارا خواهد کرد، رفت!
خسته بودم. تمام مدتی که در پارک به تماشای هوتن نشسته بودم، رفتارهایش را در دفترچۀ کوچک ثبت کرده بودم. چه چیزهایی او را میخنداند؟! چه چیزهایی ناراحتش میکرد؟! با چه بچههایی بیشتر ارتباط میگرفت؟! رابطهاش با هر دختری خوب نبود. بعضیها را عامدانه نمیدید و به بعضیهاشان فرصت میداد خودشان را بیشتر نزدیک کنند، اما در نهایت به بهانهای پسشان میزد و از دورِ بازیها خارجشان میکرد اما اصلا ندیدم پرخاشگری کند. همانجا پشت میز غذاخوری نشستم تا چایم سرد شود که چشمم به بستۀ قرص هوتن افتاد. در یک سبد حصیری کوچک کنار یخچال، چند بسته قرص و یک جعبه قرص جوشان با طعم پرتقال بود. کنجکاویام گل کرد. موبایلم را آوردم و نام دو مدل قرصی که آنجا بود را جستجو کردم. ضد اضطراب و آرامبخش؛ داروهای خفیف افسردگی. با آنچه زری از رفتارهای هوتن تعریف میکرد هماهنگی نداشت. فرض را گذاشتم بر اینکه در طی این سالها مرگ مادرش را پذیرفته و رو به بهبود است. صدای در آمد. سبد را سر جایش گذاشتم و سریع پشت میز، فنجان به دست نشستم. هوتن بیدار شده بود؟
-« صاب خونه؟!»... نه! صدای خانمِ پوران بود. مادربزرگِ هوتن. خودم را به او رساندم و سلام کردم. گفتم:« آقا هرمز نیستن.»
لبخندی زد و گفت:« میدونم. اینوقتِ روز خونه نمیاد. هوتن خوابه؟» بله گفتم و پرسیدم:« نوشیدنی میل دارین؟ شربت یا چای؟» بانوی خوشچهره و شیکپوش وارد آشپزخانه شد و گفت:« شما بشین چاییت رو بخور. من خودم می ریزم. اگه زری اینجا بوده که دو سه تا استکان چاییت سرد شده و از گلوت پایین نرفته! »
خندیدم و گفت:« دهن گرمی داره ماشالاه.»
پشت میز نشست و اشاره کرد بنشینم. گفت:« خوب رخت ما رو شست و پهن کرد جلوتون؟!»
-« نه. بهش فضا ندادم. حتی وقتی گفت یک دختر معلول داره، به خودم اجازه ندادم بیشتر بدونم. کمی هم نصیحت کرد با دل هوتن جان راه بیام. همین.»
لبخندی زد و چای کمرنگش را با نی نبات هم میزد. گفت:
« ما دیگه به حرف و حدیث ملت عادت کردیم. مهم نیست چی گفته اما برای من و هرمز مهمه که تو بتونی فارغ از حرفایی که درباره هوتن میزنن کنارش بمونی و بدون قضاوت، رفتارهای اون رو ببینی. ما نگران افسردگی هوتن نیستیم. دکترا و روانشناسای خوبی داره که تونستن درمانش کنن. خوب همکاری کرده، بچۀ شجاع و قدرتمندیه. حالا که موفق شدیم به افکارش راه پیدا کنیم و پرستاری باب دلش پیدا کنیم و اون رو سر راه شما قرار بدیم، ازتون میخوام بهش زمان بدین. همینطور که با بدرفتاریهای ما کنار اومدین. ما باید صبر و متانت شما رو امتحان میکردیم. » نگاهش را بالا آورد تا عکس العمل مرا ببیند. زبانم خشک شدهبود . مثل چوب به سقف دهانم چسبیدهبود. نه قدرت حرف زدن داشتم نه توان اینکه از چشمان خاکستریش چشم بردارم. تمام روزهای گذشته را با این فرضیۀ جدید که مهرهای از یک بازی بودهام، از ذهنم گذشت. به تله افتاده بودم اما دلیل ترسم نشد. به هر سختی که بود آب دهانم را قورت دادم و از روی اعتراض صورتم را از خانمِ پوران برگرداندم.
-« هرمز گفت رفتین توی اتاقش اما فقط کمدها رو باز کردین. چطوره که سر وقت کشوها نرفتین؟»
قطرۀ عرق سردی در گودی کمرم افتاد. خانه دوربین داشت. چطور به ذهنم نرسیدهبود! عصبی شدم. گوشۀ لبم غیر ارادی میپرید. به این امید که نیم رخم را ندیده باشد دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: « رفتم. خواستم کشو و کمد میز آقای هرمز رو باز کنم. قفل بود. دنبال چیزی میگشتم که اسم و رسمشون رو بدونم. اینکه چه کاره هستن و همین چیزا! »
حریف قطرههای اشک نشدم. از این که رو دست خوردهبودم، بغضم ترکید. بلند شدم و به سمت کمددیواری رفتم تا لباس بپوشم. بر خلاف انتظار اصلا مانعم نشد. فقط وقتی صدای باز شدن در آپارتمان را شنید گفت:« بی خداحافظی از هوتن نرو. حتی اگه دیگه نمیخوای به اینجا برگردی! » لعنتی! مرا بیشتر از خودم می شناخت. رگ ادب من در دستش بود. همان مبادی آداب بودنی که مرا به این لحظه کشانده بود. همان دختر خوب و حرف گوشکنِ مامان بودن که هرگز نباید به دیگران بیاحترامی کند، چون مهم شخصیت خود آدم است! بدون آنکه در را ببندم پشت در اتاق هوتن رفتم و آرام در زدم. در را باز کرد و بیرون آمد. پشت در گوش ایستاده بود. این را از چشمهای بیدارش فهمیدم. گفتم:« دارم میرم. » جواب نداد. به اتاقش برگشت و کولهپشتی کوچک اما حجیمی با خودش بیرون آورد. دستم را گرفت و گفت:« بریم.» خانمِ پوران جلو آمد و به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داد. رو به هوتن پرسید:« شما کجا؟»
-« گفته بودم اگه قبولش نکنین یا بابام ببرتش توی اتاق، از خونه میرم.»
پوران در برابر هوتن زانو زد و گفت:« قبولش کردیم و بابا هم هم نبردش توی اتاق. خودش داره میره.»
هوتن دستم را کشید که: « چرا میخوای بری؟ ساعت هشت نشده.»
چرا میرفتم؟ چون به من نگفتهبودند که خانه دوربین دارد. احساس میکردم به حریم خصوصیام تجاوز شدهاست ولی این را چطور باید به هوتن شش ساله میفهماندم.
به جای من خانمِ پوران جواب داد:« از ما قول گرفتهبودی که نگیم دوربین داریم. گفته بودی خودت میگی. تو که میدونستی بعضی خانما روی روسریشون حساسن و بابا هم خونه رو چک میکنه چرا نگفتی؟ تو قول دادی خودت میگی.»
قلاب انگشتان هوتن را از دستم رها کردم. یک بچه هم مرا دور زده بود! حال خودم را نمیفهمیدم. یک حرکت دَوَرانی در سرم، رگههای مذاب آتشین در پاهایم و یک کوه یخ درون شکمم داشت مرا از هم میپاشید. دستم را به دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. بیشک هوتن تحت تاثیر دارو بود که از سین جیمِ مادربزرگش برآشفته نشد. شانهای بالا انداخت و گفت:« نگفتم تا خودتون ببینین پرستار خوبیه. اگه بهش میگفتم دوربین داریم، بعدش شما حرف من رو قبول نمیکردین. میگفتین به خاطر دوربین با من مهربونه. از دوربین ترسیده که من رو نزده. »
خانمِ پوران کوله پشتی را برداشت و گفت:« فکر کردی من نمیفهمم داری از این خانم دفاع میکنی. تو حتی کاری نکردی که عصبانی بشه. بر خلاف روزای دیگه داروت رو خوردی تا آروم باشی. از کی تا حالا ظهرا میخوابی؟» دست چپم مورمور میشد. قفسه سینهام تیر میکشید. هوتن به اتاق رفت و سطل زباله کوچکی را آورد که کاغذ باطله داشت. جلوی پای خانمِ پوران خالی کرد و از لای کاغذها چند قرص ریز را پیدا کرد و نشانش داد:« امروزم نخوردم. بدون اینا هم بلدم ساکت باشم. خوابم نبودم. گوش واستادم تا ببینم وقتی زری خانم خبرکشی من رو میکنه، این بعدش با من بداخلاقی میکنه یا نه؟ ولی تو خرابش کردی. اصلا کی گفت بیای؟ من میخواستم عصری دیوونه بازی در بیارم تا بهتون ثابت کنم دوست مامانم همین خانمه است. »
خانمِ پوران متحیر بود. این را از قرصهایی که هنوز در کف دستش نگه داشته بود و تماشا میکرد فهمیدم. شاید به این فکر میکرد چه هزینههای سنگینی را به روانپزشکان و مشاورانی داده است که هوتن با یک زیرکی کودکانه توانسته بود همه را نقش بر آب کند!
-« چرا در بازه؟! » خانمِ پوران با کولهای در دست و قرصهایی در مشت به استقبال پدر هوتن رفت. دست کوچک هوتن را کنار کمرم حس کردم که با دور کردنِ من از خودش فهماند باید بروم. با نگاه و لبخند پنهانی از هوتن تشکر کردم و رو به پدرش گفتم: « من داشتم میرفتم.» از بین هرمز و خانمِ پوران عبور کردم و در را پشت سرم بستم. به پایین مجتمع که رسیدم پیامکی از هرمز دریافت کردم که نوشته بود: « امشب برای گفتگو با شما تماس میگیرم. اگر ممکنه در یک مکان عمومی. پارک جلوی خونۀ شما.» ... دوان دوان خودم را به اتوبوس رساندم و به خانه رفتم. با خانم سعیدی تماس گرفتم و پرسیدم چرا بدون هماهنگی آدرس منزل مرا به پدر هوتن دادهاست؟ انکار نکرد و گفت به عنوان معرفِ من باید به او اجازۀ تحقیقات و اطمینان میداده است. با ناراحتی تماس را قطع کردم و به حمام رفتم.
هرمز ساعت هشت شب تماس گرفت اما جواب ندادم. باید میدانست منم که شرایط را تعیین میکنم. قایمباشکبازی بس بود! ساعت هشت و نیم پیام داد که فردا به دفتر کارش بروم و برایم آدرس فرستاد. مطمئن نبودم بروم یا نه! رمان "طبل حلبی" و یک سیب زرد را برداشتم و به اتاق خواب رفتم.
۵
ساعت نه صبح در دفتر هرمز و روبه روی مردی که همان لباسهای دیروز تنش بود، نشسته بودم. از آنجایی که آدرس خانۀ من را داشت ترجیح دادم قضیه را منطقی و مسالمتآمیز تمامش کنم و درِ ذهن و روانم به سوی خانۀ پدر هوتن باز نماند. او مرا به عنوان پرستار پسرش میخواست اما این موش و گربه بازیها برایم بیمعنا بود. بعد از اینکه خدمتکار پذیرایی کرد و رفت هرمز بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن:
« خانم فرّخ! از کلیات زندگی ما خبردار شدین. من مجردم و تنها،چون تنها خواهرم رفته ترکیه و مادر رو هم داره میبره اونجا. منم قصد مهاجرت دارم اما تا زمانیکه هوتن مرگ مادرش رو نپذیره ممکن نیست. هر پرستاری که آوردیم هوتن با مادری که خیلی هم ازش خاطره نداره مقایسه کرد و سر به ناسازگاری گذاشت اما اولینباری که هوتن اومد مراسم خیریه، برای مادرم تعریف کرده بود دوست مامانش رو اونجا دیده. نمی دونم قبلا گفتم یا نه! چون تکتم از طریق دوستی با خانم سعیدی وارد کار خیریه شده بود و مدتی هم از هوتن پرستاری کرده بود، ما خوشحال شدیم که یک آشنا توجه هوتن رو جلب کرده. برای همین خانم سعیدی رو دعوت کردم خونه. اما هوتن یه سلام کرد و دیگه از اتاقش بیرون نیومد. اصرار داشت که دوست مامانش یکی دیگه است. سه ماه طول کشید تا فهمیدیم شما رو میگه. هر بار میومد خیریه زیر نظر داشتم ببینم با کی ارتباط میگیره تا اون روز سر صحبت رو با شما باز کرد. بقیهاش رو هم در جریانین.»
کیسۀ دمنوش را از فنجان خارج کردم و به جزئیات آن روز دقت کردم. نیمی از فنجان را نوشیدم و پرسیدم:« چرا مستقیم به خودم شماره ندادین؟»
-« چون اون روز قصد نداشتم چیزی بگم اما به قدری هوتن توی مسیر برگشت التماس کرد که بهتون کار بدم، کلافه شدم. زنگ زدم خانم سعیدی که روز بعد بیاد باهاش درباره شما بیشتر صحبت کنم اما ایشون نیومد و شما رو فرستاد. وقتی بعدا دلیلش رو پرسیدم گفت بعد از گفتن به همسرش، منعش کرده بره خونه مردم و ایشون خجالت کشیدن به من بگن و شما رو فرستادن.»
حرفهایش با دستپاچگی آن روز خانم سعیدی مطابقت داشت. اما کدام همسر؟ صلاح ندیدم دربارۀ این دروغهای به ظاهر مصلحتی خانم سعیدی چیزی به هرمز بگویم. شاید به حرف هوتن دربارۀ ارتباط پدرش و زنان مربوط بود.
هرمز از پشت میزش بلند شد و باقیماندۀ قهوهاش را سر کشید و گفت:« درباره دوربین هم که متوجه شدین درخواست هوتن بود... خانم فرّخ من جلسه دارم و باید برم. ممنون میشم برین پیش هوتن. تنهاست. مادرم امروز نمیاد. ممکنه؟» به در دفتر رسیده و دستش روی دستگیره بود. اگر هرمز با همه مشغلۀ کاریاش تا آن روز نتوانسته بود پرستاری را با پول بخرد و همچنان با مشکل فرزندش دست و پنجه نرم میکرد فقط یک معنا داشت؛ رضایت و آرامش هوتن برایش مهم بود. برخاستم و به سمت در رفتم. پرسیدم:« چقدر طول میکشه با مرگ مادرش کنار بیاد؟» گفت:« بستگی به شما داره. ما اجازه ندادیم مراسم تدفین رو ببینه و وانمود کردیم مادرش رفته یک سفر دور. از چشم انتظاری خسته شد و شروع کرد به سوال و جواب که چرا مامانش رفته سفر و جوابای ناهماهنگ ما باعث شد اعتمادش رو به همه از دست بده. به گمانِ مشاورش شما رو به عنوان کسی که از طرف مامانش هست و میتونه بهش اعتماد کنه و حقیقت رو بفهمه، انتخاب کرده...» ... به تندی دویدم وسط صحبتش و گفتم:« و اصلا فکر نکردین که باید اینا رو قبل از رویارویی با هوتن به من بگین تا ندونسته این اعتماد رو خراب نکنم. چطور تونستین برای چنین موضوع مهمی روی رفتار غریزی یک پرستار، اونم مجرد که تجربه مادری نداره، حساب باز کنین؟» ... لبخندی زد و در را باز کرد. گفت:« عرض میکنم! فعلا باید برم. فردا جمعه است و برای نهار وقتم آزاده تا بیشتر و بدون دغدغه باهاتون صحبت کنم. امروز رو هم خودتون باشین چون وقتی از یک سری مسایل مطلع بشین بعد از اون مجبور میشین جلوی هوتن نقش بازی کنین و اون بچهای نیست که بشه گولش زد.» از دفتر بیرون رفت و به منشی که با چند برگه جلو آمد، گفت تا برایم تاکسی بگیرد و آدرس خانۀ خودش را داد. برگهها را از منشی گرفت و رفت.
قبل از رسیدن تاکسی، کلید آپارتمان هرمز را که دیروز فراموش کرده بودم تحویلش بدهم، از کیف درآوردم و به دسته کلیدهای خودم اضافه کردم. حالا پایان این سفر ماجراجویانه از ابهام خارج شده بود. مانند جادۀ کوهستانیِ مهگرفتهای که پایانش در بلندای یک قله، زیر نور خورشید، نمایان شده باشد. اینکه طی مسیر چند ماه طول میکشید برایم قابل پیشبینی نبود اما انگیزه سفر را برقرار میکرد.
به خانه که رسیدم. چند ضربه به در زدم و بعد کلید انداختم تا اگر هوتن بیدار است نترسد. بیدار بود و زودتر از کلید، در را باز کرد و خودش را چند ثانیه دور کمرم قلاب کرد و زود گریخت.
با لگوهای مختلف، تمام سالن پذیرایی را تبدیل به پیست اتومبیلرانی کرده بود و با ماشین کنترلیاش بازی میکرد. در جواب سوالم که پرسیدم صبحانه خوردهاست یا نه!؟ به آشپزخانه رفت و با یک بشقاب و چند ساندویچ شکلاتمال شده برگشت و گفت:« برای تو هم درست کردم.» در حالیکه بشقاب را میگرفتم، دستان کوچکش را بوسیدم و تشکر کردم. بهتزده نگاهم میکرد. برای اولین بار دیدم چشمانش مانند خانمِ پوران خاکستری است. رنگ نادری بود و احتمالا به همین دلیل با هالهای از غم که در نگاه هوتن بود، به نظرم رسیدهبود که چشمانش کدر است. بشقاب را رها کرد و به سراغ بازیش رفت. به آشپزخانهای رفتم که تمیز کردن شکلات صبحانه از روی میز و صندلی و دستگیرهها یک ساعتی وقت برد و نهار درست کردم. چندباری از هوتن خبر گرفتم اما در عالم خودش سیر میکرد. شعلۀ گاز را کم کردم و به سمت اتاقش رفتم. خودش را رساند و گفت:«نریا! دست نزنیا! بهم میریزی همه رو!» کف اتاق پر از مداد و پاستیلهای شمعی بود و یک دفتر نقاشی با برگههای پراکنده. با ذوق گرفتم:« نقاشی دوست داری؟ چیا بلدی بکشی؟» از کنار دیوار هولم داد به جلو تا بدون زیر پا گذاشتن لوازمش به تخت رسیدیم. مرا نشاند و خودش سراغ کاغذها رفت. چند تایی را تند تند مچاله کرد و در سطل زباله ریخت و دو تا هم برای نشان دادن به من آورد. پرسید:« میدونی چیه؟» تمام صفحۀ کاغذ با رنگهای شاد خطخطی شده بود اما سایهای سیاه در وسط نقاشی دیده میشد. سعی کردم تصویر سایه را حدس بزنم. گفتم:« سایه یک عقاب روی جنگل؟» چشمانش را جمع کرد. کاغذ را گرفت و خودش نگاه کرد. گفت:« نه.» کاغذ را برگرداند.پرسیدم:« یک خرگوش توی لونهاش قایم شده؟»
سرش را جوری روی کاغذ چرخاند که از زاویۀ دید من دوباره نگاه کند. گفت:« نه»
با ناامیدی گفتم:« خیلی خاصه. نمی دونم.» گفت:« مامان تو رو کشیدم توی اون باغ.» رگی در سرم تیر کشید. دوباره به نقاشی نگاه کردم. پرسیدم:« این چادره که سرش کرده؟» پرسید: «چادر چی بود؟»
-« همون روسری بلند و مشکی که خانما ...»
-« آها یادم اومد. نه. چون نمی دونستم چه شکلیه براش هیچی نکشیدم. ولی مامان خودم رو ببین.»
برگۀ دوم را نشان داد. اما این بار تمام صفحه با رنگهای تیره پوشیده شده بود و در میان آنها زنی را با پیراهن قرمز، لبهای سیاه و چشمانی که زیر عینک بودند، نقاشی کردهبود. کمی برگه را عقب و جلو بردم تا در این فاصله جملات مناسب را برای صحبت پیدا کنم. گفتم:« خوب مامانت رو توی همون باغ کنار مامان من میکشیدی که تنها نباشن.» هر دو نقاشی را گرفت، پاره و مچاله کرد و از اتاق بیرون رفت. آهی کشیدم و دنبالش رفتم. در اتاق پدرش بود. داخل یکی از کشوهای کمددیواری، خم شده بود و چیزی را بیرون میکشید. به کمکش رفتم اما موفق شد به تنهایی آلبوم بزرگی را بیرون آورد. همانجا نشست و ورق زد. از میان آن همه عکس، یکی را بیرون کشید و نشان داد. گفت:« ببین من رو دوست نداشته...» عکس را گرفتم و نشستم. یک عکس چند نفره بود در یک جشن تولد درون باغ. هرمز را شناختم که هوتنِ دو ساله را در آغوش گرفته و پشت میز کیک نشسته بود. یک زن و مرد دیگر با بچۀ نوزادی در سمت راستِ هرمز و خانمِ پوران با مرد میانسالی در سمت چپ او ایستادهبودند. تنها زنی که میتوانست مادر هوتن باشد همان بانوی نوزاد در بغلی بود که پیراهنی قرمز به تن و رژ تیرهای به لب داشت و به خاطر آفتاب، عینک داشت. پرسیدم:« از کجا معلومه که دوستت نداره؟!»
عکس را گرفت و به نوزاد اشاره کرد. گفت:« تولد منه اما اون بچه رو بغل کرده.»
_« این آقا کیه؟»
عکس را سر جایش برگرداند و گفت:« مهم نیست! ». حق با او بود. مهم این بود که مادرش کنار او و هرمز نایستاده بود. با عجله روی آلبوم دست گذاشتم تا جمعش نکند. گفتم:« خب حتما توی عکسای دیگه بغلت کرده. بیا بگردیم.» آلبوم را به من واگذار کرد و کنار نشست. در کمال تعجب و ناباوری هوتن در تمام عکسها، آغوش پدرش بود. تکتم، زنی با یک چهرۀ معمولی و قد متوسط در لباسهای فاخر میدرخشید اما همیشه با کمی فاصله کنار هرمز یا دور از او حضور داشت. حتی عکسی که در آن، نگاه او متوجۀ هوتن باشد، نبود! آخرین تصویر آلبوم مربوط به جشن سه سالگی هوتن بود که همراه هرمز شمع کیک را فوت میکرد، بدون تکتم. فکری به ذهنم خطور کرد. آلبوم را به اول برگرداندم تا اولین تصویر را ببینم. تا سه ماهگی تمام عکسهایش تکی بود و کمکم هرمز و تکتم وارد قاب دوربین می شدند. عادی نبود. سرم را بلند کردم تا از هوتن بپرسم آلبوم دیگری دارد؟ اما داخل اتاق نبود. صدایش زدم جواب نداد. به اتاقش رفتم، نبود. سرویس بهداشتی را سرک کشیدم. صدا زدم جواب نداد. در آشپزخانه هم نبود. « هوتن!... هوتن! » چشمم به در آپارتمان افتاد که باز بود. تپش قلب گرفتم.کجا رفته بود. به طرف کمددیواری دویدم تا روسری را بردارم که صدای مهیب انفجاری نفسم را بند آورد. گویی کمددیواری با تمام وسایلش روی سرم آوار شد. در آن وهم و وحشت صدای قهقهههای هوتن را میشنیدم که رو به سکوت میرفت. « خوبی نوشی! خوبی؟! » روی زمین ولو شده بودم و تمام تنم درد میکرد. ترسم ریختهبود و حجم بدن هوتن را به خاطر میآوردم که از درون کمددیواری، با فریاد گوشخراشی، ناغافل خودش را در آغوشم انداخته بود و هر دو محکم به زمین خوردهبودیم. آرامآرام پاهایم را جمع کردم تا بتوانم بلند شوم. گفتم:« اولا نوشین! دوما برو یه لیوان آب بیار.» کنار دستش یک لیوان آب بود و دستم داد: « آب زدم صورتت بیدار شدی. ترسو. هیچکس اندازه تو نترسیده بود از شوخیای من.» بعد هم طلبکارانه دست به سینه شد و رویش را با اخم و قهر برگرداند. گفتم: « ببخشین! زهره ترک شدم بدهکارم هستم. این چه کاری بود؟!» به اتاقش رفت و در را بست. خودم را جمع و جور کردم. ساعت یک بود و باید نهارش را می خورد. سرم چنان درد میکرد که خودم اشتهایی برای خوردن نداشتم. غذا را روی میز گذاشتم و صدایش زدم. خیلی سریع آمد و پشت میز نشست:« کو غذای خودت؟»
_« سرم درد میکنه. بعدا میخورم.» با دست به کابینت روی یخچال اشاره کرد و گفت:« قرصا اون بالاست. اونجا گذاشتن من خودم رو مثل مامانم نکشم.» میانۀ بالا بردن دست و باز کردن در کابینت خشکم زد! با تشر گفتم:« نگو این حرفا رو! اینا چرت و پرته.» با دهان پر جواب داد:« منم به مامان پوران همین رو گفتم. گفتم که چرت و پرت میگه و الان مامانم داره با بچهاش خوش میگذرونه.» ظاهرا این داستان برای هوتن خیلی جدی بود. قرص را با یک لیوان آب یک نفس سر کشیدم و به هوتن گفتم:« باید خیلی جدی درباره این موضوع صحبت کنیم. اگه مامانت واقعا نمرده باشه باید پیداش کنیم و ازش بپرسیم چرا تو رو ول کرده و رفته. حتی باید عذرخواهی هم بکنه. اون، بابات، مامان پوران و هر کس دیگه ای که بهت دروغ گفته. من تکلیف این قضیه رو روشن می کنم. از نظر تو که ایرادی نداره! داره؟»
لقمه در دهانش مانده بود. انگار پایین نمی رفت. برای اولین بار دیدم چشمانش خیس اشک است و مثل چشمهای در حال جوشیدن بود. کنارش نشستم و سرش را بوسیدم. لقمهاش را به آرامی بلعید و اشکهایش را با آستین پاک کرد. گفت:« چجوری پیداش کنیم؟ بابام گفته حق ندارم دربارهاش حرف بزنم.» غذاها را در ظرفش مرتب کردم و گفتم:« تو هر چی میدونی به من بگو. یواشکی تحقیق میکنم و با کمک هم سر از کارشون در میاریم.» تند تند مابقی غذایش را خورد و از اتاقش یک جعبۀ فلزی کوچک که قفل و رمز داشت آورد. به من گفت بازش کنم و رمزش را برایم خواند. این اولین نشانۀ یک اعتماد عمیق بود. درون جعبه چند عکس پاره بود که کودکانه به هم چسبانده بودند. یکی از آنها را به دستم داد. نوزادی خودش بود در تخت بیمارستان با دست زنی که روی سر هوتن بود. دستبند زن را نشان داد و گفت:« اینجا چی نوشته؟» گفتم:« خوب نمیشه خوند. چسبا رو باز کنیم دوباره بچسبونیم؟ شاید بفهمیم. قبول کرد و با ظرافت و وسواس تمام هر شگردی بلد بودم به کار بردم که با کمترین آسیب چسبها را جدا کنم و دوباره عکس را سر هم کنم. موفق شدیم اما نتیجه چیزی نبود که فکرش را میکردم. تمام ماجرا برای من یک بازی کودکانه بود برای حفظ اعتماد هوتن اما نوشتۀ روی دستبند زن، چیز دیگری می گفت. "محبوبه شکری. فرزند پسر. بیمارستان سینا. 3/2/1390." میدانستم باید با هوتن صادق باشم. پرسیدم:« کی بهت گفته بود؟!» پرسید:« دست مامان تکتم نیست. درسته؟ وقتی به بابام گفتم از دستم عصبانی شد و گفت عکسا رو خراب میکنم. آلبوم رو گرفت و جمع کرد. بعدا دیدم این عکسا رو ریخته توی بازیافت. دست مامان تکتم نیست. برم آلبوم رو بیارم دوباره ببینی.»
_« نمیشه. از دوربینا یادت رفته؟ تازه همین الانشم اگه بابات دیده باشه یا بعداً ببینه، باید توضیح بدیم چی رو چسبوندیم و نگاه کردیم.»
عکس را قاپید، جعبه را جمع کرد و به اتاقش رفت. حق با هوتن بود. دستان تکتم لاغر بود با انگشتان کشیده اما دست زن داخل تصویر تپل بود با ناخنهای گرد. بیشک مسالۀ مهمی را از هوتن پنهان کرده بودند. دوباره با جعبه برگشت. گفت:« این رو به تو هدیه میدم. ببر خونهتون.» پرسیدم:« توش چی هست؟» چشمک ریز و پنهانی زد و جواب داد:« برو خونهتون باز کن. رمزش رو که بلدی.» با چشمکی جواب مثبت دادم. شاید فکر کردهبود جای جعبه پیش من امنتر است. خمیازهکشیدم و گفتم:« فکر کنم به خاطر قرص گیج شدم. بریم یه کم بخوابیم؟» سر حال بود. گفت: « تو برو. من ظرفم رو میشورم.» گیج و منگ بودم و جای تعارف نبود. به اتاقش رفتم و یک ساعتی خوابیدم. با صدای تلویزیون و شخصیتِ "شادی" در انیمیشن "درون و بیرون" بیدار شدم. صدای سوت کتری هم میآمد. هراسان دویدم. هوتن جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و کتری جوش بود. از داخل سالن داد زد که:« من برات کتری روشن کردم.»
-« مرسی عزیزم.» و به دلیلِ دردی که هنوز دور سرم میچرخید فکر کردم. صدای در آمد:
-« سلام بابا. زود اومدی.» هرمز آمده بود و مانده بودم بیروسری. هوتن را صدا زدم و با روسری و مانتو در دست آمد. خیلی آرام و درِ گوشی گفت:« برا بابام اسپرسو بیار. دوست داره.» به خوشنیّتی کودکانهاش خندیدم و چند دقیقه بعد با فنجان قهوه به سمت اتاق هرمز رفتم که درش باز بود.
-« سلام. قهوه میل دارین؟» لباس عوضکرده بیرون آمد:
_« سلام... مرسی. » سینی را گرفت و روی مبل راحتی سالن نشست. کمی قهوه را مزه کرد و گفت:« پنج شنبهها زودتر میام. میتونین برین.»
کیفم را برداشتم اما زیپش به خاطر جعبهای که هوتن امانت دادهبود بسته نمیشد. لوازم داخل کیف را جا به جا میکردم که هرمز نزدیک آمد و گفت:« ممکنه ببینم چی بهتون داده؟» ... و دستش را دراز کرد. مردد ماندم. جای پنهانکاری و کتمان نبود. به هوتن نگاه کردم. لبخند زد و انگشتانش را به نشانۀ "اوکی! " حلقه کرد. جعبه را به هرمز دادم. قفل بود. اشاره کرد به رمز و بازش کردم. داخلش همان نقاشیهای صبح هوتن بود؛ چسبخورده و همراه با کمی پوشالِ کاغذی و شکلات. رو به هوتن پرسید:« نقاشی پاره هدیه دادی؟!»
گفت:« خودش دوست داشت. من گفتم به درد نمیخوره. پاره کردم. گفت دوست داره نگه داره. منم چسبوندم.»
به این فکر میکردم که کمی بعد هرمز به اتاق خواهد رفت و تمام چیزهایی را که هوتن بعد از جا به جایی با نقاشیها پنهان کرده است را بیرون میآورد اما او جعبه را بست و پس داد:« من رو ببخشین. باید کنترلش کنم.» تایید کردم و با خداحافظی از خانه بیرون آمدم. تنها یک دلیل داشت که هوتن توانسته بود این جابهجایی را انجام دهد. همان دلیلی که قبل از این همه توانستهبود چنین جعبهای را پنهان نگه دارد. اتاقش نقطۀ کوری در برابر دوربین داشت و هوتن این را میدانست. او فقط باهوش نبود. شرایط از اون یک کودک حیلهگر ساخته بود و من باید بیشتر حواسم را جمع میکردم. به خانه که رسیدم، لباس عوض کردم و به دورهمی دوستانهای که دیروز رد کرده بودم رفتم. دلم کمی بیخیالی میخواست.
۶
صبح جمعه بود و پدر چشم انتظار. با فرض اینکه هرمز تماس بگیرد و برای گفتگو قرار ملاقات بگذارد، متفاوتتر و مناسبتر از همیشه لباس پوشیدم و این از چشمان تیزبین پدر دور نماند چون وقتی لیلاجان که هنوز هم، بعد از بیست و چند سال زن پدری، نمیتوانم مامان صدایش کنم، شربت آلبالو را با پیشدستی سورمهایِ دور طلایی جلویم گذاشت و پرسید:« خیلی کت خوشدوختیه. حاضری خریدی؟!» ... پدر که به ظاهر مشغول غورهچینی بود گفت:« شهریاری دختری چون ماه داشت/ عالمی پر عاشق و گمراه داشت/ فتنه را بیداریای پیوست بود/ زانک چشم نیمخوابش مست بود/ عارض از کافور و زلف از مشک داشت/ لعل سیراب از لبش لب خشک داشت/ گر جمالش ذرهای پیدا شدی/ عقل از لایعقلی رسوا شدی ... » (عطار. منطق الطیر. حکایت بلبل) لیلا جان شربت دو رنگش را هم زد و چشمانش را رو به آسمان چرخاند و گفت:« باشه حاجی. دوزاریم افتاد. به من ربطی نداره. مبارک اونی باشه که براش پوشیده.» و بعد هم رو به من کرد و گفت:« نه والاه! دروغ میگم؟»
خندیدم و جواب دادم:« مونس برام دوخته. سراغتون رو میگرفت. چرا نرفتین چادرتون رو اندازه بزنین؟»
لیلاجان لیوان را توی سینی گذاشت و دامن را روی قوزک پایش پایین کشید. جوری که پدرم نشنود گفت:« دامادی پسرم ماه دیگه است. منتظرم حاجی یه پولی بده برای پارچه پیرهنی. یه دفعه برم برا اندازهگیری. خیلی لاغر شدم. باید دوباره سایز بگیره. باهام میای پارچه انتخاب کنم؟»
-« هزار ماشالله! احسان دامادی شد؟ وای! چه زود میگذره. پسرۀ شرّ. هنوز جای اون ترکه چوبی که شب عقد شما و بابا پشت دستم زد میسوزه. خدا به داد زنش برسه.» و از یادآمدن آن خاطرات شادِ کودکی بلند خندیدم.
-« نگو تو رو خدا! دلت میاد؟ پسرم یه پارچه آقاست. از کی ندیدیش؟»
پدر صدا زد:« لیلا! بیا این سبد رو بگیر دستهاش شکست.» لیلاجان رفت کمک پدر و من هم یادم نیامد آخرین بار کی پسرش را دیده بودم اما اگر او که سه سال از من کوچکتر است داماد شده بود، پدرم حق داشت برای تنهاییِ دختر 28 سالهاش نگران باشد. از نردبان پایین آمد؛ لباس و موهایش را تکاند و لبۀ ایوان نشست. لیلاجان با یک لیوان چای آمد اما سینی شربت را جمع کرد و به داخل خانه برگشت. پرسیدم:« خوبی بابا؟ پا دردت بهتره شکر خدا. از دیسکت بود؟»
قند را دهانش گذاشت و به گوشۀ لپش کشید:« نه! از فشار خونم و واریس بود. تو از چی صورتت سوخته؟»
دستی روی بینیام کشیدم که هنوز لکۀ سوختگیاش آشکار بود. برایش تعریف کردم که توی کوه خوابم برده است و همان کابوس همیشگی با تصویر تازهای بیدارم کرده است اما دیر. مثل همان صبحی که دیر بیدار شدم و مادرم رفته بود. باقیماندۀ چایش را در باغچه خالی کرد و گفت:« تا کی میخوای این کینه رو رویِ دلت بکشی؟ نمیفهمم تو با این قلب مهربونت چطور نتونستی هنوز این زن رو ببخشی؟» بغض کردم و پدر انگار راهکاری برای نجات من پیدا کرده باشد خودش را از ایوان بالا کشید و چهار زانو روبه رویم نشست. دستش را روی زانویم گذاشت و گفت:« بیا و یه بزرگی در حق پدر پیرت بکن نوشین. بیا و من رو ببخش. شاید اینجوری برای همه مون بهتر باشه.»
تلخندی زدم و زانوانم را جمع کردم:« شما رو ببخشم؟ آره. حق نداشتین دست روی مادرم بلند کنین. حالا یه شب با دوستاش رفته بود خوش گذرونی و دیر اومده بود. حق نداشتین با زخم زبوناتون عیشش رو طیش کنین و کار رو به کتک کاری برسونین اما هنوز برام قابل درک نیست که چطور از سر خودخواهی و برای تنبیه شما حاضر شد من رو ول کنه به امون خدا و بره.»
پدر دوباره پاهایش را از ایوان آویزان کرد اما قبل از آنکه برود گفت:« نادون بودم. مغرور بودم ولی نمیدونی که به خاطر تو سه بار رفتم دنبالش و بار آخرش تف کرد توی صورتم که برم و دیگه برنگردم. ببخش نوشین. ببخش و فراموش کن. اون همه کتابی که توی کتابخونهات داری رو اگه نخوندی، حداقل بذار زیر پات تا قدت از سقف خاطرههات بالاتر بره دختر جان. بچگیت رو که سر مادری کردن برای پسرِ لیلا از دست دادی، جوونیت رو هم که داری با دربهدری دنبالِ خودت به باد میدی. » سبد کوچک میوه را از روی زمین برداشت. کمی صبر کرد. رو برگرداند به سمت چشمان خیس من و گفت:« دیگه از من نیست که بهت بگم بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست/ در خود بطلب هرآنچه خواهی که توئی...» لیلا جان با سینی خیار،گوجه و پیاز آمد و پرسید:« نهار که هستی؟ استامبولی داریم با سالاد شیرازی. جات خالی دیشب حاجی هر چی چوب و خاشاک و این چیزا بود از دور و بر حیاط جمع کرد و آتیش زد. رو همون ذغالا یک بادمجون کباب کرد برای برانی. اینقدر خوشمزه بود از گلومون پایین نمیرفت بی تو. برات گذاشتم کنار ببری. گفتی نهار میمونی؟» آب بینیام را بالا کشیدم. دستی در کیفم بردم و موبایل را بیرون آوردم. ساعت دوازده بود و خبری از هرمز نبود. گفتم:« منتظر تماسم اگه تا نیم ساعت دیگه ... » پیامک هرمز در همان لحظه رسید که عذرخواهی کرده بود برای بهم خوردن برنامهاش. به لیلاجان گفتم میمانم و برای عوض کردن لباسهایم به اتاق رفتم. از جلوی آینۀ قدی خانه که تنها یادگار باقی مانده از مادرم در این خانه بود رد شدم. بعد از رفتن مادر هرگز در برابرش نایستاده بودم.در اعماق قلبم کینهای حس نمیکردم. بیشتر حالت کودک لجباز و گستاخی را داشتم که نمیدانست دلیل بدقلقیهایش یک دلتنگی کهنه است. یک حس دوری و فراق برای کسی که، جایی در کودکیهای دور گم شد و هرگز فرصت نکرد به مادرش بگوید دوستش دارد تا شاید مانع رفتنش شود. این روزها به مادرم حق میدادم که برای حفظ عزت نفسش به عنوان یک زن، مردی که حرمتش را درهمشکسته بود را ترک کند اما الهۀ مادری درونم فریاد میزد تعهد مادرانه ورای یک خوددوستی تعریف میشود. نمیدانم؛ شاید هم حق با پدرم بود و باید از زاویه دیگری به ماجرا نگاه میکردم. این که در این سن و سال هنوز نتوانسته بودم به مردی در حد یک دوست اعتماد کنم و برای اثبات تمام فرضیههایم در غیرقابل اعتماد بودن مردها، از تمام فرصتهای خوب زندگی گذشته بودم و در اجتماع مردم به دنبال دلیلهای متقن و محکم میگشتم، نوعی فرار از یک حقیقت روشن بود. دلتنگی من برای مادرم و فروخوردن بغضم در آن صبح بهاری، تبدیل به خشمی ناخواسته شده بود که برای انتقام از او به دوست داشتن افراطی پدرم روی آورده و از تمام اتهامات مبرایش کرده بودم. اینکه حالا سهم پدرم را در این اتفاق بپذیرم و در قبال تمام محبتها و حمایتهای این چند سالهاش از گناه او بگذرم، کمکی در صلح من با جهان مردانه خواهد کرد یا نه؟ هنوز هم به گذر زمان نیاز داشتم.
گیرۀ موهایم را باز کردم و برای اولین بار در برابر آن آینۀ قدی ایستادم. حالت موهایم شبیه مادر بود و دماغ کوچکم اما هر کس مرا در نظر اول میدید میشناخت که دختر آقای فرّخام. همان کتابفروشِ محله. کتابها و جملات در سرم میچرخیدند و سعی میکردم یکی را که کلمهای از آینه داشت، به خاطر آورم:
" بايد پيوسته هويت انسانی خود را ساخت.هويتِ اين مجموعه ضعيف و ناپايدار و بسيار شكننده كه نااميدی در تمام وجودش خانه كرده است و به خود در برابر آينهاش دروغی نقل میكند كه نياز دارد، آن را باور كند." ( ظرافت جوجه تیغی)
و من نیاز داشتم که در میان این هجمههای ترس و تردید، کسی را باور کنم بیآنکه به راست و دروغ بودنش بیاندیشم اما این از ریسکی که در پذیرفتن نجات هوتن و تظاهر به قبول دروغهای هرمز کرده بودم هم خطرناکتر بود. هنوز از شرّ این ماجرا خلاص نشده به مرد مهربانی فکر میکردم که هر از گاهی با من تماس میگرفت و برای دقایقی مرا به خلسۀ دوست داشته شدن میبرد. موبایلم زنگ خورد و از اغوای آینۀ مادر بیرون آمدم. دوستم بود و می خواست برای نهار دعوتم کند. گفتم مهمان پدرم هستم و نمیتوانم بیایم اما پدر از دور صدایش را بلند کرد که:« دختر جان برو به کارت برس. عزم دیدار شما دارد جانِ بر لب آمده! » دخترانه خندیدیم. تشکر و خداحافظی کردم و پدر نگاهش را میدزدید چون نمیدانست پشت خط زن بوده است یا مرد؟ آه پدر! پدر! نه از این همه بیپروایی و صراحت تو نه از آن همه سالاری و سرسختی هرمز در پدرانگی برای هوتن. باید قبل از تمام شدن این فرصت یک هفتهای برای بستن قرار داد با هرمز، راز مادرش را کشف میکردم.
۷
ساعت هنوز هشت نشده بود. به آرامی کلید انداختم و وارد خانهٔ هوتن شدم. صحنهای که میدیدم اصلا شبیه روزهای قبل نبود. گویی اهل خانه دست از تعارف و مهمانبازی برداشته بودند و دیگر وقتش بود چادر به کمر ببندم و مانند یک خدمتکار و پرستارِ تماموقت به وظیفهام عمل کنم. هر قدم که برمیداشتم، خم شده و یکی از اسباببازی یا لگوهای هوتن را از زیر پا جمع میکردم. تمام سالن آشفته بود. هر چه خورده و آشامیده بود ظرفش را همانجا رها کرده بود. شالم را با یک روسری کوچک عوض میکردم که هرمز با چشمان سرخ از اتاقش خارج شد. لباس پوشیده و آمادۀ رفتن اما هنوز موهایش خیس بود. سلام کرد و درخواست قهوه داشت. خودش با کیف و دفتر و آغوشی از کاغذ پشت میز غذاخوری نشست. وقتی با قهوه برگشتم، به یک صندلی اشاره کرد تا بنشینم و خودش همچنان مشغول نوشتن بود. دو دقیقهای در سکوت به چپدست بودن و دستخط زیبایش نگاه کردم و متوجه شدم قرار است بقیۀ برگه با اطلاعات شخصی من پر شود. کارش تمام شد. برگه را به سمتم روی میز سُر داد و قهوهاش را نوشید. خواندنم که تمام شد پرسیدم: « الان پُر کنم؟» نهای گفت. کیفش را برداشت و رفت.
برگه را همانجا رها کردم و مشغول کار شدم. هوتن نزدیک ظهر بیدار شد اما بیحوصله بود. جواب سلام هم به زور داد.
آرام و پاورچین سری به اتاق پدرش زد و وقتی مطمئن شد نیست، دوباره به تختش برگشت. با یک لیوان شیر گرم سراغش رفتم. در میان لوازم کف اتاق جایی باز کردم و با سینی نشستم:« بیا بشین اینجا.»
غلتی زد و رویش را به سمت من برگرداند. پرسید:« بابام رو دیدی؟»
-« بله.»
-« حالش خوب بود؟»
-« آره شکر خدا. سرحال بود.»
-« چشماش قرمز نبود؟»
-« یه کم. شاید چون دیر بیدار شده بود.»
-« هر وقت با خانما قرار میذاره، چشماش اینجوری میشه. مثل خونآشاما!»
سرم را پایین انداختم. پس دیروز با کسی قرار داشت که قرارمان را لغو کرد اما خونآشامی ایدۀ ترسناکی بود.
گفتم:« خون آشاما وجود ندارن. قصه هستن. حُقّۀ تلویزیون و سینماست. واقعی نیستن. تو که خودت میدونی.»
از جایش برخاست . یک کتاب پیدا کرد و کنارم نشست. شروع کرد به ورق زدن کتاب و گفت:« تو بابای من رو نمیشناسی. هروقت عصبانی میشه اینقدر محکم بغلت میکنه که از حال میری. بعد مثل خونآشاما دندوناش رو فرو میکنه توی لبت و همه خونت رو میخوره. برا همین چند ساعت از اتاقش بیرون نمیاد. بعضی خانما خونشون سمیّه. چون بابام وقتی میاد خونه تا چند ساعت عق میزنه و خون بالا میاره. خودم دیدم. اگه دوربین نبود میبردم اتاقش رو نشونت میدادم. همه جا رو گند کشیده. باز زری غرغرو میاد و کلی فحش میده بهش.»
صدای زنگ موبایل هوتن رشتۀ افکار خونآشامی هردوی ما را برید. هوتن کتاب را بست و به دستم داد. تماس را وصل کرد و بعد از سلام کردن، گوشی را به من داد. هرمز بود که گفت زری برای تمیز کردن خانه میآید و بهتر است من هوتن را به شهربازی ببرم. آدرس پاساژ را داد و گفت:« لطفا وقتی میاین اینجا گوشیتون رو دم دست بذارین صداش رو بشنوین. سه بار تماس گرفتم.» چشمی گفتم و خداحافظی کرد. هوتن در حال نوشیدن شیر بود و من نمیدانستم چطور فضا را تغییر بدهم؟! به کتابی که هنوز روی پاهایم بود نگاه کردم. آموزش دستورزی برای پیشدبستانیها. ربطی به حرفهای هوتن نداشت. بهانهای بود برای اینکه بتواند راحت در برابر دوربین صحبت کند. همدستی کردم؛ کتاب را نشانش دادم و گفتم:« چند صفحه از تمریناش مونده. وقتی برگشتیم با هم کار میکنیم.» شانه ای بالا انداخت و لیوان خالی را دستم داد. چند دقیقه بعد زری آمد و ما از خانه بیرون زدیم. هوتن مضطرب بود. احساس کردم نگران بازخورد من به حرفهایی است که دربارۀ پدرش گفته بود. به بهانۀ رد شدن از خط عابر پیاده دستش را گرفتم و رها نکردم. با انگشت شست، دستش را نوازش می کردم و به دنبال واژۀ درستی برای حرف زدن میگشتم. پشت ویترین یکی از مغازه ها یک اژدها نظرش را جلب کرد. بدنی شیر مانند داشت اما سرش به آدمی شبیهتر بود. با دمی بلند و کژدموار. دو بال بزرگ هم روی شانههایش داشت. گفت:« این رو دیدی؟ » خم شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. بیشتر وحشتناک بود تا جذاب. پرسیدم:« چی هست؟» با هیجان جواب داد:« آدم خواره دیگه! ببین خودشم آدمه! صورتش رو ببین! اینجوری دمش رو می پیچیه دور زنا!...» و دستانش را محکم دور من حلقه کرد و ادامه داد:«... بیهوش میکنه و بعدم می خورشون.» باید میپرسیدم مثل بابات! اما قد راست کردم و با ادای کودکانه پرسیدم:« فقط زنا رو میخوره؟!»
خیلی جدی گفت:« آره! فقط زنا رو. مثل بابام.» و خشمگین مشت محکمی به شیشۀ ویترین کوبید. از صدای لرزش شیشه و چهارچوب ویترین دلم هری ریخت پایین. هوتن هم ترسید و چند قدم عقب رفتیم. صاحب مغازه بیرون آمد و وقتی از سلامت شیشه مطمئن شد با تکان دادن انگشت اشاره هوتن را تهدید کرد و بیهیچ حرفی به سمت مشتریهایش برگشت. نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم و به شهر بازی رفتیم. هوتن سرگرم شد و من از این همه استیصال در برابر این بچه به تنگ آمده بودم. هرمز باید یک روانشناس را در نقش پرستار استخدام میکرد نه زن بیتجربهای مثل مرا. صرف اعتماد هوتن و شنیدن برونریزی حرفها و احساساتش چه کاری از دستم بر میآمد؟
نه جرات داشتم از ماجرای پنج شنبه و مادرش حرفی بزنم نه دربرابر خیال پردازیهایش جبهه بگیرم. هرمز هم از من نخواسته بود که حرفهای هوتن را با او در میان بگذارم. واقعاً چرا؟ این حرفها را هزار باره شنیده بود و هوتن آدم جدیدی برای حرف زدن پیدا کرده است؟ شاید هم دوربینها ضبط صدا داشتند و هرمز منتظر واکنش من به حرفهای هوتن بود؟ سعی کردم از بین گفتههای هوتن، نشانههایی در زندگی و رفتار حقیقی هرمز پیدا کنم. به گفتۀ خود هوتن که پدرش زنها را بیرون از خانه میدید، چشمان قرمز و عق زدن، شاید دلیلش بیرون رفتن با دوستان و مشروب خوردن بود و حال بدش را به خانه میآورد! اما تصویر در آغوش کشیدن و لب گرفتن تناسبی با این ماجرا نداشت! مادری هم که به خودش ندیده بود مگر اینکه تصاویری قبل از سه سالگی در ذهنش مانده باشد! شاید هم هرمز مدتی خانمها را به خانه می آورده است! شاید...شاید .. شاید... بیفایده بود. از این قصهپردازیها چیزی نصیبم نمیشد. باید خیلی جدی با هرمز صحبت میکردم. اگر حضوری وقت نداشت تلفنی. تصمیمم را گرفتم و برایش پیامک فرستادم که باید با او صحبت کنم؛ بدون حضور هوتن.
کمتر از چند دقیقه جواب داد:« هر زمان که تنها بودین تماس بگیرین.» خب! جای امیدواری بود.
هوتن گرسنه و تشنه آمد و با هم برای خوردن پیتزا به توافق رسیدیم. غذایش که تمام شد گفت:« بابام از تو خوشش نمیاد. از پرستارای قبلی همهاش تعریف میکرد. باهاشون حرف میزد. با هم میرفتیم رستوران. ولی برای تو وقت نداره. بهش گفتی شوهر و بچه داری؟»
-« نه. خودش میدونست ندارم. خانم سعیدی گفته بود. گفت پرستار شوهردار نمیخواد.»
کمی فکر کرد و جرعه ای نوشابه خورد و گفت:« پس واقعا از تو بدش میاد. فکر کنم چون دستات مثل مامانمه.» به دستانم نگاه کردم. تپل با انگشتان کوتاه و ناخنهای گرد. حق با او بود. خندیدم و گفتم:« احتمالا.»
گفت:« چشماتم شبیهه. خندهات. بغلتم مثل مامانم گرمه.» کلمۀ گرم را خیلی آرام و همراه با شرمی کودکانه گفت ولی چطور میتوانست این اندازه دقیق و با احساسات پر رنگ از مادری که فقط یک عکس پاره شده از او دیده بود، حرف بزند. بله! قوۀ تخیلش عالی بود اما گرمای یک آغوش برای کودکی که هنوز ذهنش مسایل انتزاعی را درک نمیکرد، بدون لمس با یکی از حواس پنجگانهاش ممکن نبود. هوتن این گرما را در آغوش کسی همانندسازی کرده بود. گفتم:« بغل مامان پوران گرمتره یا من؟» بی معطلی گفت:« مامان پوران بغلم نمیکنه.»
-« پس از کجا میدونی بغل مامانت چجوری بوده؟ چون توی عکس داره نازت میکنه؟»
انتظار هر واکنشی را داشتم اما باید وارد گود میشدم. هوتن بچهای نبود که به راحتی حرف بزند. این سه چهار روز مرتب مرا درگیر سوالهایی کرده بود که خودش نمیخواست مستقیم دربارۀ آنها صحبت کند. این رفتار را در هرمز هم میدیدم. هوتن قوطی دلستر را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید تا در گوشی حرفی بزند. من هم صندلی را پیش آوردم؛ خودم را به میز چسباندم و گوشم را به دهانش نزدیک کردم. انگشت کوچک دست راستش را جلو آورد و گفت:« قول بند انگشتی بده که به بابام نگی.» انگشتانمان را قلاب کردیم و قول دادم. گفت:« مامانم زنده است.» بیاختیار پلکم شروع کرد به پریدن. دستم را آزاد کردم و پلکم را نگه داشتم. انگار قرار نبود از این هزارتوی افسانهای خارج شوم. یک لحظه از چشمان خاکستری هوتن که حالا از شادی میدرخشید، به خود لرزیدم. تصویر آن هیولای پشت ویترین در ذهنم زنده شد. احساس کردم هوتن هم دمش را به دور من پیچید و با این حرفش سمّی به من تزریق کرد که تمام بدنم لمس شد. کلافه شدم. از جا بلند شدم و شالم را مرتب کردم و دوباره نشستم. هوتن از اینکه توانسته بود حرف دلش را بزند گل از گلش شکفته بود. باید واکنشی در خور شعف کودکانۀ او به خرج میدادم. دستانش را در دست گرفتم و از روی هیجانی که خودم میدانستم عصبی است اما وانمود کردم از خوشحالی است، گفتم:« قسم بخور این خبر خوب رو فقط به من دادی!»
-« قسم میخورم.»
« تو خودت از نزدیک دیدیش؟ حتما دیدی که بغلت کرده. مگه نه؟»
« اوهوم. اولا میومد درِ مهد کودک. حالا میاد کلاس زبان. »
کمی وجۀ منطقی به خودم گرفتم و پرسیدم:« میشه شفاف صحبت کنیم؟ ما داریم درباره اون مامانت که دستش توی عکس بود صحبت میکنیم دیگه؟ درسته؟ اون مامان تکتم که ...» دستانش را عقب کشید و به تندی گفت:
_« من مامان تکتم ندارم. تو هم دروغای بابام رو باور کردی. ادا در میاری که خوشحالی!» و با خشم وشتاب از رستوران بیرون زد. یک بن بست دوباره اما نباید اسیر این کوچکِ مکّار میشدم. دنبالش دویدم. راهش را بستم و جلوی پایش زانو زدم. محکم بازوانش را گرفتم و خیلی جدی گفتم:« دیگه با من قهر نکن هوتن! منم بلدما! با خودت فکر کردی من هیچی از تو و خانوادهات نمیدونم. حق ندارم سوال کنم؟ این دفعه قهر کنی حرف زشتی میشنوی! »
با همان اخمهای درهم کشیده پرسید:« چه حرفی؟»
آرام آرام بازوهایش را رها کردم و گفتم:« کسی که داره راستش رو میگه از سوالا فرار نمیکنه. آدم درغگو فرار میکنه که لو نره! متوجهای!»
-« اگه بهم بگی دروغگو، تو رو هم مثل پرستارای دیگه بدبخت میکنم. اصلا برام مهم نیست که دوست مامانمی. فهمیدی؟»
تهدید کرد و از پاساژ بیرون رفت! هوتن نمونۀ بارزی از تربیت در یک محیط ناامن و مملو از پنهانکاری بود. شاید کسی به او دروغ نگفته بود اما پنهان کردن حقیقتی که او میخواست بشنود هم چنین آشوبی ایجاد کرده بود. ساکت اما غمگین با چند قدم فاصله، تا خانه به دنبالش رفتم. زری خانه را مرتب کرده و رفته بود. سرگیجه داشتم. هوتن درِ اتاقش را از داخل قفل کرده بود. دلم کمی خواب میخواست. یک کوسن برداشتم تا روی زمین دراز بکشم اما شیطان در درونم کمی احترام طلب کرد. بی پروا به اتاق هرمز رفتم و روی تخت دراز کشیدم. دادههای هوتن را کنار هم چیدم و با انگشتانم میشمردم:
مادر حقیقی هوتن طلاق گرفته و رفته بود . گویا بعد از چند سال پنهانی به دیدن هوتن میآید.
تکتم، همسر دوم هرمز نمرده است و ترکش کردهاست.
هرمز رفتارهایی داشت که با منطق کودکانۀ هوتن جور در نمیآمد و او در خیال خود، از رفتارهای پدرش یک آدمخوار ساخته بود که خون آشام است.
طبق دانستههای خود من، هرمز مردی سرد و بیاحساس بود که از رویارویی با من پرهیز میکرد چون نمیتوانست دربارۀ یک سری حقایق صحبت کند. او مرا در برابر کار انجام شده قرار داده بود تا خودم با تحقیقات میدانی به یک سری مسایل پی ببرم! فقط مانده بودم چرا من! آیا صرف شباهتهایی که هوتن بین من و مادرخیالیاش پیدا کرده بود، من آنجا بودم یا اینکه او واقعا مادرش را میدید و حقیقتاً بین من و مادر او یک دوستی برقرار بود!
از جا جستم! اگر این فرضیه درست بود چه؟ اگر تمام این ماجرا یک نقشه از طرف مادر هوتن بود که میخواست با این شیوه حرفش را برساند و به این زندگی برگردد چه! هوتن گفت بدبختم میکند و اصلا هم برایش مهم نبود که دوست مادرش بودم! اگر این دوستی مسالۀ ارزشمندی نبود او برای تهدید به آن متوسل نمیشد. شروع به قدم زدن کردم و روی این فرضیه متمرکز شدم. دفترچهام را برداشتم تا اسامی دوستان دور و نزدیکم را یادداشت کنم و نشانۀ مشترکی بیابم. هنوز پنج اسم بیشتر ننوشته بودم که هوتن از اتاق بیرون آمد و بیاعتنا به من تلویزیون را روشن کرد. ترجیح دادم اقتدارم را حفظ کنم. تمرکزم از بین رفت. تا چای دم کردم و برای شام کتلت درست کردم، هرمز هم آمد. حالش از صبح بهتر بود. با اینکه در دوربین چیزی برای دیدن نبود اما از جو سنگین خانه معلوم بود که اوضاع روبه راه نیست. میلی نداشتم برایش قهوه درست کنم. بلافاصله لباس عوض کردم و به خانه برگشتم. لیست دوستانم را قبل از خواب نوشتم و جزئیات را به روز بعد موکول کردم. خیلی زود خوابم برد. نوشتن همیشه برای خوابِ آرام من موثر است.
۸
صبح با صدای پیامک تلفن همراه از خواب بیدار شدم. یک شمارۀ ناشناس نوشته بود:« نوشین جون خودم میرسونمت خونه هوتن. ساعت هفت سر کوچه، جلو سوپر مارکت آسمان.» یادم نیست چندبار پیام را خواندم یا دفترچۀ تلفن را برای پیدا کردن احتمالی صاحب شماره گشتم. حتی دوبار هم سرم را از پنجره بیرون بردم و دو طرف کوچه را نگاه کردم شاید ماشین یا شخص جدیدی را ببینم اما خبری نبود. صبحانه خورده و نخورده، لیست اسامی دیروز را داخل کیفم گذاشتم و پیاده به سمت سوپرمارکت راه افتادم. سه دقیقۀ مسیر را چهرۀ تکتک کسانی که میدیدم دقیق بررسی میکردم شاید یک آشناییِ غریبگونه بیابم. باور کردنی نبود اما من تمام هفت نفری را که دیدم، میشناختم. یا به چشمم آشنا بودند یا با روحم. پیرمرد هشتادسالهای که با دو نان برشته در سبد حصیری، عصا زنان از نانوایی برمیگشت، همسرندیدۀ من بود که بعد از بزرگ کردن سه فرزندمان، با دلِ خوش و روی گشاده، هنوز مشتاق این بود که با عطر نان سنگک مرا از خواب بیدار کند تا چای دم کشیده با هل را در آن فنجان چینی با گلهای بنفشِ اسطخودوس، کنار هم بنوشیم و روزمان به امید آمدن و دیدن نوههایِ مغزباداممان مبارک شود.
آن دختر خوابآلود با مقنعۀ چرخیده در دور سرش که از رفتن به مدرسه در شیفت صبح شاکی بود و چرت قبل از رسیدن سرویس را مغتنم میشمرد هم من بودم. از نه ماه تحصیلی را شش ماهش دیر میرسیدم و برای هر روزش بهانۀ جالب توجهی داشتم.
آن پسر شانزده هفده سالهای که هدفون بر گوش سوار دوچرخه عبور کرد و تمام آنچه از بدنش عریان بود را با تتوهای رنگی و سیاه و سفید نقاشی کردهبود را درک نمیکردم اما تک پسرِ همسایۀ ناسازگار محل بود که هر وقت از نیمه شب میتوانستی صدای بوق کوتاه اما مزاحم دزدگیر ماشینش را بشنوی که جهت اطمینان خاطر از بودن ماشینش در کنار خیابان، مینواخت. نمی دانم اگر شبی آن دکمۀ کوچک را میفشرد اما صدای دزدگیر را نمیشنید شاهد چه مصیبتی بودیم اما فکر کردنش هم دلهره آور بود.
بانوی باردار و جوانی که دست در دست همسرش برای پیادهروی روزهای آخر حاملگی آرام از کنارم گذشتند، بوی گردن نوزاد شیرخوار را در مشامم تازه کرد. نمیدانم خستگیِ حمل جنینی نه ماهه در شکم بیشتر است یا تحمل غمی چند ساله در قلب یک زن از نبود فرزندی که بخواهد اما نصیبش نباشد. گاهی تمام درکت از یک ماجرا، به ژرفای نفهمیدن درستی یا نادرستی یک انتخاب است. نباید که همیشه با همذاتپنداری به درد مشترک با کسی رسید! به همسرش که تمام مدت سرش در تلفن همراهش بود و یک دستی تایپ می کرد، نگاه کردم و مطمئن شدم او هم از عدم درک به همراهی با همسرش رسیده است برای همسویی با جریان زندگی.
قبل از سوپر مارکت یک مغازۀ خشکشویی بود. مردی جوان و خوش چهره با آن محاسن بور و چشمان عسلیاش که روز صندلی چوبی صد و چندسالۀ جلوی مغازه نشسته بود و همیشه یک دستش به واکر بود، بعد از این همه سال بیشتر از این که پسر صاحب مغازه باشد، اعتبار کوچه و محله بود. با آن لبخند زیبا و سلامی که کلامی در خود نداشت، با تکان سر، اگر روزی غایب بود دل یاکریمهای محل هم به شور میافتاد چه برسد به ما! مرد جوان را که در سکوت زندگی میکرد و پای دویدن در ازدحام جهان پرهیاهوی آدمی را نداشت درک نمیکردم اما نگرانیِ پدر میانسالش را میفهمیدم که هر چند دقیقه یک بار از داخل مغازه سرک میکشید تا از احوالِ خوش پسرش مطمئن شود.
به سوپر مارکت رسیدم و اطراف را نگاه کردم. ساعت از هفت گذشته بود. صدای باز شدن قفل مرکزیِ یک اتومبیل را شنیدم که به فاصلۀ دو ماشین آن طرفتر پارک بود. روی برگراندم اما زنی از پشت سرم گفت:« سوار نمیشی؟»
صدا دور سرم چرخید و ثانیهای بعد زنی که بیشک مادر حقیقی هوتن بود در برابرم ایستاده و لبخند میزد:
« سلام نوشین. گفته بودم کاراگاه خوبی میشی!» انگار با چشمان هوتن تماشا میکرد و با دهان او حرف میزد. چقدر نزدیک به من ایستادهبود و چه دور میدیدمش در خاطراتم. او را به ژرفای بیست سالِ از دست رفتۀ دوستی در آغوش کشیدم و از عمق جان بوسیدم. هنوز بوی خودکار بیک میداد و رنگ روغن اما با آن هیکل سیبمانندش هیچ شباهتی به آن زنان مینیاتوری که کپی میکرد، نداشت. خودش را از گره بازوانم آزاد کرد و به سمت ماشین برد. سوار شدم و تا او بلوار را دور زد سعی کردم شواهدی را در گذشتۀ نزدیک مرور کنم تا بیابم کجا زاغ سیاه مرا چوب میزدهاست که ندیدهبودمش. پشت چراغ قرمز ایستاد و خودش شروع کرد به صحبت کردن:« همون اندازه که خدا بزرگه، دنیا کوچیکه نوشین. مگه نه؟! توی مارمولک کجا؟ منه خرس تنبل کجا؟ اینقدر بهت گفتم سرت تو لاک خودت باشه از آخرم از تو پیشونی خودم سر درآوردی. گفتم خوندن کتابای جنایی کار دستت می ده، نگفتم؟»
چراغ سبز شد و راه افتاد. عجلهای برای رسیدن نداشت. نیمبر نشسته و نگاهش میکردم. در ازای هر کلمهای که به کار میبرد ساعتها خاطره در ذهنم به تصویر کشیده میشد. یکبار از چندمین باری که رفته بودم از کار ناظمی که وقت و بیوقت تلفنی حرف میزد سر در بیاورم، ناظم مرا در انعکاس شیشۀ دفتر دیده بود. تا متوجه شدم، پاکتی که تمام اطلاعات ناظم را در آن جمع کرده بودم را جلوی در رها و فرار کردم. ناظم بدبخت از ترس آن همه رازی که دربارهاش فهمیده بودم، اصلا به روی خودش نیاورد که مرا دیده است. از همان موقع نسترن به من میگفت مارمولک؛ دمم را انداخته بودم جهت حواسپرتی و جانم را نجات داده بودم. تمام این خاطرات در کسری از ثانیه مثل ستارهای ناگهان میدرخشید و خاموش میشد. در جواب سوالش گفتم:« فعلا که از تو رو دست خوردم. کجا و چطور؟ چند وقته داری برنامهریزی میکنی برای همچین روزی؟ چطور ندیدمت؟ چطور نفهمیدم؟»
پرسید:« بریم صبحونه بخوریم؟ به هوتن گفتم نیم ساعتی دیرتر میرسی.»
_« چطور باهاش در ارتباطی؟ مگه اون دوربینا چند تا نقطۀ کور داره؟»
خندید و جلوی رستوران پارک کرد:« برای بچۀ حواس جمعی مثل هوتن همون یه نقطه کافیه. واتسون رو دست کم گرفتی شرلوک جان! » خندید و پیاده شد.
راست می گفت؛ علیرغم ادعاهای من حس ششم او قویتر بود و خیلی وقتها حدسیاتش راه میانبری برای رسیدن من به رازهای مگوی معلمان و دبیرها بود. تا سال اول دبیرستان با هم بودیم اما او به خاطر شغل پدرش به جنوب مهاجرت کرد. جنوب! بی خود نبود نظر اول هرمز را یک مرد جنوبی دیدم! اما اهواز کجا و اینجا کجا؟ این را وقتی پشت میز نشستیم بیمقدمه پرسیدم. گفت:« بسوزه پدر عاشقی! بعد ازدواج با هرمز برگشتم.»
_« چند سال قبل؟» منوی صبحانه را به دستم داد و گفت:« هشت سال قبل اما قبل از اینکه فحش بدی که این همه سال کجا بودم؟ سفارش بده.»
اولین گزینهها را انتخاب کردم و زل زدم به چشمهایش. هنوز هم با آن چروکهای ریز دور لبش زیبا بود. گفت:
« بابای هرمز مخالف بود. به پیشنهاد مادرم که از آبروی خودش و فرار من می ترسید پنهونی عقد کردیم و اومدیم اینجا چون مادرم دو تا ملک داشت که میتونستم بفروشم و خونه و سرمایه کار جور کنیم. نمیتونستم با هیچ آشنایی ارتباط بگیرم. از اینکه پدرش پیدامون کنه میترسیدم. از طرفی هم زود حامله شدم. دست و بالم بسته شد. هوتن که دو ساله شد تازه فهمیدم چرا پدر هرمز مخالف ازدواجمون بود. تا قبل از اون بدخلقیها و پرخاشگریهای هرمز رو میذاشتم به حساب شرایط سخت زندگیمون. بهش حق میدادم راحت نبود اما بعد سه چهار سال که کمکم آتیش عشق و عاشقیم سرد شد متوجه شدم این بدخلقیها طبیعی نیست. اختلالات خلقیش شدید بود و نیاز به درمان داشت اما به جای تمام دلسوزیهای من برای درمان ترجیح داد طلاقم بده و از شرّم راحت شه...» گارسون سینی صبحانه را آورد و فضا تغییر کرد. برای هر دویمان چای ریختم و گفتم:
« اون که از شرّت راحت نشد. بذار ببینم من باهات چند چندم. هنوزم چاییم کنارت سینه پهلو میکنه یا نه؟»
خندید و خاطره ای را که اولین بار به خانهشان رفته بودم را یادآوری کرد. مادرش سه بار چای سرد شدۀ ما را عوض کرد و آخرین بار استکانهای خالی را به اتاق آورد؛ جلویمان گذاشت و گفت:« هر وقت وِروِرتون تموم شد برید برا خودتون بریزید. حیف اون زعفرونی که من خرج قوری چاییتون کردم.» به نسترن گفتم برای منی که مادر نداشتم این روحیه شوخطبعی مادر او جای حسرت و حسادت داشت. آهی کشیدم و پرسید:« نیومد سراغت؟ واقعا نیومد؟» یک لقمه نیمرو گرفتم و گفتم:« همه که مثل تو ذلیل بچه نیستن. هرمز که زود داماد شده، تو چرا بیخیال نشدی؟ فکر نکردی چه بلایی سر هوتن میاد؟ هنوزم کله خری نسترن! یه نگاه به هوتن بکن. از داروهایی که میخوره خبر داری؟»
_« نمیخوره. بهش سپردم که نخوره. میندازه توی چاه توالت. اونا فکر میکنن بچه با مرگ مادرش کنار نیومده. نمیدونن واقعیت رو خبر داره. به زور میخوان به خوردش بدن مادرش مرده. بعدشم کی گفته هرمز داماد شده؟ تکتم زنش نبود. یه معشوقه گذری بود که یه سال نشده از اخلاقای تند و بیثبات هرمز به تنگ اومد و برگشت سراغ شوهر اولش و بچهاش.»
دست از صبحانه کشیدم و با حیرت پرسیدم:« تو همه اینا رو برا هوتن تعریف کردی؟ »
_ «نباید میگفتم؟ چطور اون بابای مریضش حق داشت هر دروغی رو به خورد بچه بده، من اجازه نداشتم واقعیت رو بگم؟»
به چشمان قرمز از نفرت نسترن نگاهی کردم و سرم را پایین انداختم. جای بحث و مجادله نبود. قاضیِ وجدانمنشِ نسترن، حکم را صادر کرده بود و روح هوتن را به حضانت خود درآورده بود. بابت صبحانه تشکر کردم و برخاستم:« باید برم نسترن! هرمز شک میکنه.»
-« آره بریم. می رسونمت.»
چند دقیقهای از مسیر را به "چه باید بکنم!"هایی فکر کردم که سرانجامی نداشت اما وقتی پرسید که از او دلخورم یا نه؟! گفتم:« به این فکر میکنم که چون خونه پدریم عوض نشده، پیدا کردنم راحت بوده اما چطور با هرمز و هوتن وصلم کردی؟ خانم سعیدی چه کاره بود این وسط؟»
_« سعیدی؟ هیچ کاره! میشناسمش و میدونم که چندماهی مراقب هوتن بود ولی کارهای نبود. وقتی دیدم هرمز با اون خیریه کار میکنه، منم وارد گروه شدم فقط برای باخبر بودن از کارای هرمز. البته همیشه نماینده شرکتم رو میفرستادم اما شش ماه قبل یک داستان ازت خوندم توی کانالت که یکی از صحنهپردازیات با خیریۀ آفتاب مو نمیزد. اونجا شاخکام جنبید که بفهمم ربط تو با اونا چیه؟ حالا واقعا تو اونجا چه کار میکنی؟ پذیرایی؟! باور کنم؟!...» به خانۀ هرمز رسیدیم و با اشارۀ دست از نسترن خواستم سکوت کند. آن آیدی ناشناسی که دربارۀ داستانهایم با من چت میکرد خودش بود. تمام اطلاعات ریز و درشت مرا از همان چتهای وقت و بیوقت به دست آورده بود. او جوابهای مرا با شناختی بیست و چند ساله میخوانده و به جای ماهی، نهنگ شکار میکرده است از دریای خوش خیالی من! چقدر احمق بودم که چنین سادهدلانه از بودنش به عنوان یک خوانندۀ بیقضاوت تشکر میکردم!
بی هیچ حرفی پیاده شدم و او هم به سرعت رفت. از پلهها بالا رفتم تا اشک چشمانم خشک شود اما به محض این که در را باز کردم هوتن را رو به رویم دیدم که کاغذی در دست داشت و روی آن یک لب بزرگ کشیده که ضربدر خورده بود. نگاهش کردم و فهمیدم که نباید حرف بیربط بزنم. سلام کردم و برگههای توی دستش را گرفتم. دو سه نقاشی دیگر هم کشیده بود برای رد گمکنی! یکی که منظره دریا داشت را نشانش دادم و گفتم:
« این خیلی قشنگه. من عاشق دریام. میتونم نگهش دارم؟ دلم میخواد قاب کنم بزنمش دیوار اتاقم. چند تا نقاشی دیگه هم قبلا هدیه گرفتم و دارمشون. بریم بیرون قاب بخریم؟» خرسند از اینکه منظورش را فهمیده بودم لیلیکنان به اتاقش رفت و لباس پوشیده برگشت. ساعت نه صبح و مغازه تعطیل بود. پیشخدمت یک کافی شاپ در حال چیدن میز و صندلیهایش در پیاده رو بود. ما را که بین ماندن و رفتن مردد بودیم دید و یک میز را آماده و تعارف کرد. نشستیم. هوتن موبایلش را روی میز گذاشت و پرسید:« مامانم رو دیدی؟ باور کردی راست میگم؟» غمگین بودم یا خشمگین نمیدانستم. آشوب بودم. احساس میکردم نسترن از حسن نیتم سوءاستفاده کرده است. نیازی به این دغلبازیها نبود. اگر آنقدر مرا زیر نظر داشته که توانسته بود در جهت منافع خودش مرا به بازی بگیرد حتماً میدانست من در آن خیریۀ معروف و خاص چه میکردم؟ او که حیطۀ فعالیتهای مجازی مرا پیدا کرده و داستانهای مرا خوانده بود، چه دلیلی داشت یک داستان دیگر خلق کند! خلق کند! همین! همین بود! همیشه همین بود! تمام سالهای مدرسه هم رقیب سرسختی بود و همیشه سعی داشت ثابت کند باهوش بودن به نمرۀ کلاسی و معدل بالا نیست. بارها در پروژههای عملی از من موفقتر عمل کرده بود. این بار هم همین بود. شک ندارم روزی که این داستان تمام شود در بین کامنتها خواهم خواند" این یک داستان واقعی است که نوشتنش را مدیون یک دوست قدیمی هستی! " یا چیزی شبیه به این. نسترن هیچ فرصتی را برای فخرفروشی و غلبه بر من از دست نخواهد داد.
-« خانم! اجازه می دین؟»
گارسون سفارش هوتن را آورده بود و برای من هم یک قوری چای. دستم را کنار کشیدم تا سینی را بگذارد. از هوتن پرسیدم:« چجوری بابات متوجه مامانت نشده؟ وقتی میرفتی مهد، مربیت بهش نگفت که یک خانم بیگانه میاد دیدنت؟»
-« نه! مامانم راننده سرویسم بود. بقیه که میرفتن باهام حرف میزد.»
با کلافگی پرسیدم:« یعنی بابات یه بار هم راننده سرویس تو رو ندید؟»
-« نه. پرستارا من رو میدادن به سرویس.»
-« پیامایی که با مامانت رد و بدل میکردی چی؟ بابات که همه چی رو چک میکنه! چطور براش صوتی میذاشتی؟ نترسیدی دوربین صدا رو هم ضبط کنه؟»
-« مامانم گفته بود اگه خیلی کار واجب داشتم. برم تو حمام شیر رو باز کنم و حرف بزنم.»
وحشتناک بود! نسترن فکر همه چیز را کرده بود جز اینکه از یک کودک معصوم یک روح مکّار ساخته است! فقط مرا وارد این نمایش خطرناک کردهبود که چه؟ هدفش چه بود؟ بودن من در آن خانه چه نفعی برای او داشت؟ از هوتن پرسیدم:« حالا من چه کار کنم؟»
با گوجه گیلاسیهای کنار ژامبونها بازی میکرد و جواب نداد. صدایم را بلند کردم که:« هوتن خان! حالا من با تو چه کار کنم؟» از جایش بلند شد و صندلی را انداخت. بلندتر از من فریاد زد: « من رو ببر خونه مامانم.»
منجمد شدم. حتی ترک خوردن پوستم در این یخزدگی را حس میکردم. عوضیِ بیشرم! نسترن تمام این سه سال دنبال یک مهرۀ نفوذی بود تا پسرش را بی سروصدا از آن خانه بیرون بکشد! آن قدر روی هدفش متمرکز شده که حتی روح و روان هوتن را این وسط قربانی کرده بود.
-« همین الان من رو ببر اونجا! همین الان.» و با پشت دست لیوان آب پرتغال را از روی میز به زمین انداخت و شکست. تسلیم شدم و قبول کردم تا آرام و ساکت شود. تحمل این یکی را نداشتم. صبحانه و خسارت را حساب کردم و راه افتادیم. به هوتن گفتم باید به مادرش پیام بدهم و او صفحۀ نسترن را باز کرد. باید از نسترن میخواستم فعلا هوتن را منصرف کند تا من با شرایط جدید کنار بیایم. تا نسترن تماس را جواب داد برنامههای بازِ گوشی هوتن را نگاهی کردم. جالب توجه بود. نسترن زود جواب داد. قبول داشت که اتفاقات اخیر برای من دیوانه کننده و حق با من بود اما نوشت خیلی فرصت ندارد و باید امروز هوتن را برای کارهای قانونی با خودش به محضر ببرد. او وجود مرا یک نعمت میدانست که راه صد سالۀ او را یک شبه کردهبودم. در برابر وعده و وعیدهای نسترن مقاومت کردم و نوشتم اگر هوتن را از دیدار امروز منصرف نکند، من برای فرداهای دیگر هم نمیتوانم قولی بدهم. به زمان کافی برای فکر کردن نیاز داشتم و نمیتوانستم بیگدار به آب بزنم. آن روز هوتن با پیام صوتی نسترن و قولهای مادرانهاش از خر شیطان پیاده شد اما تمام روز نه دیگر چیزی خورد نه آبی آشامید. ساعت پنج بعدازظهر بود که احساس کردم گُرگرفته و تبآلود است. اجازه نمیداد به او نزدیک شوم اما مشخص بود دل درد شدیدی هم دارد. با هرمز تماس گرفتم. خودش را رساند. هوتن را بغل کرد و به من گفت در آپارتمان را قفل کنم و به خانهام بروم. قبل از اینکه سوار آسانسور شود محض اطمینان پرسید که هوتن داروهایش را خورده است یا نه؟ نمیدانستم! این گنگی و ندانمکاری را در چشمهایم خواند و رفت. کاری از دستم بر نمیآمد. به خانه برگشتم و به اتاق کارم رفتم. در بین تمام کامنتها و پیامهای خصوصی رد پای نسترن را پیدا کردم. صفحاتش خالی بود و هیچ نشانهای دستم را نگرفت. فکرم را جمع کردم تا راهکار معقولی پیدا کنم. شاید وقتش بود به سراغ خانم سعیدی بروم. چرا بعد از شش ماه انصراف داده بود و چرا این بار این مسؤولیت را قبول نکرده بود! باید تا دیر نشده بود خودم را از این مهلکه بیرون میکشیدم.
۹
دوشنبه بود و من فرصت زیادی برای تصمیمگیری نداشتم. باید برای نماندنم بهانۀ خوبی دست و پا میکردم. صبح که رسیدم کسی خانه نبود. آشپزخانه و اتاق هوتن را مرتب کردم و موقع گردگیری، برگۀ اطلاعات شخصی را روی میز غذاخوری دیدم. فراموش کرده بودم کاملش کنم. از صمیم قلب خدا را شکر کردم برای این موضوع. از کیفم خودکاری آوردم و روی کاغذ گذاشتم تا بعداَ در برابر پیگیری هرمز، فراموشی دوباره را بهانه کنم. موبایل را برداشتم تا سراغی از هوتن بگیرم. هرمز جواب نداد اما چند دقیقه بعد با هوتنِ بی حال و ملول به خانه آمدند. سلام مرا جواب نداد و هوتن را به اتاقش برد. قهوه دم کردم و آوردم. هرمز با دو بسته چیپس و پفک و یک پاکت شیر که همه نیمخورده بودند، بیرون آمد، در اتاق را بست و اشاره کرد بنشینم. خسته و عصبی بود. سینی را روی میز کوچک کنار دستش گذاشتم و صندلی نزدیک به هرمز نشستم تا مجبور نباشد بلند صحبت کند و پرخاشش را بروز دهد. خوراکیها را روی میز پرت کرد و پرسید:
-« دیروز کجا رفتین؟»
-« رفتیم برای نقاشی هوتن قاب بخریم. توی راه بدقلقی کرد. برگشتیم.» با غیض پرسید:
-« چی میخواست؟»
-« بهانۀ مادرش رو گرفت. اینکه منم مثل بقیه باورش ندارم، عصبیش کرد.» صدایش بالا رفت:
-« خب چرا وانمود نکردین که راست میگه. شما که تا حالا خوب با دلش راه اومدین. آلبوم عکس و ماجرای باغ بهشت و آدمخوار بودن من و...»
-« آدم خوار؟!»
-« افسانه مانتیکور رو از کجا بلده؟»... نشنیده بودم:
_« چی هست اصلا؟»
-« که اینطور! خبر ندارین! از دارو خوردن و نخوردنش هم که خبر ندارین! از خرت و پرتای توی کمدش هم که بیخبر بودین! پس این چند روز پابهپای هوتن فقط بچگی کردین!؟ بد نیست... نه! بد نیست اما خوبه این رو بدونین دیروز هوتن چندتا هلههوله رو با هم خورده بود.» به پاکت شیری که با خودش از اتاق آورده بود اشاره کرد و گفت:« اون شیر فاسده! میفهمین؟! مجبور شدن معدهاش رو شستشو بدن. میدونین چرا؟ چون از همدلی شما کاملا مطمئن شده مادرش زنده است. اونوقت این کارش یعنی چی؟ یعنی تهدید شما برای بردنش پیش اون! »
تمام فریادش را در حنجرهاش کنترل میکرد و رگهای گردنش متورم شده بود. سرم را بالا آوردم تا حرفی بزنم اما صورتش کبود و گوشۀ لبهایش کف کرده بود. چشمان قرمزش به وحشتم افزود. از ترس اینکه مثل اژدهایی حملهور شود ساکن و ساکت نشسته بودم. ماهیچۀ پایم منقبض شده بود و درد میکرد. دستانم بیحس شده بود. کاملا خودم را بیدفاع میدیدم. اشکهایم ریخت. انگار بوی خون داده و یک شکارچی وحشی را تحریک کرده باشند از جایش بلند شد و به سمتم یورش آورد: « زنیکۀ بی شعور ! » ... دستش را بالا برد و اگر خودم را کنار نمیکشیدم مشتش در صورتم میخوابید. تعادلش بهم خورد و از زیر دستش به سمت در آپارتمان گریختم. فریاد میزد اما کلماتش نامفهوم بود. قبل از بستن در صدای التماسهای هوتن که کمک میخواست و پدرش را صدا میکرد، قدمهایم را سست کرد. هرچند هرمز موجود قابل ترحمی نبود اما در این ماجرا بیتقصیر نبودم. لعنت بر این حس گناه! برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. هرمز چهاردست و پا روی زمین بود و به سختی نفس میکشید. هوتن سعی داشت به او آب بدهد اما هرمز شروع کرد به عق زدن. این حملات عصبی برایم آشنا بود. دوان دوان لَگنی آوردم چون فرصتی برای رساندن هرمز به حمام نبود. معدهاش خالی بود اما همان اسید معدهای که بالا آورد حالش را بهتر کرد. لب و دهان و صورتش را تمیز کردم همانجا طاق باز خوابید. یک کوسن را زیر گردنش کشیدم. اعتراضی نکرد. بدنش یخ کرده بود. به هوتن نگاه کردم تا بگویم یک پتو بیاورد اما بچۀ بیپناه ترسیده و متفکر با همان لیوان آب در دست، خشکش زده بود. لیوان را گرفتم و بوسیدمش. دلداریش دادم و گفتم اگر دوست دارد میتواند کنار پدرش بماند. کنار هرمز نشست و دستش را گرفت و نوازش کرد. لگن را بردم و برای هرمز پتویی آوردم و با تمام ضعف و سردردم برای درست کردن دمنوش آرامبخش به آشپزخانه رفتم. هر از گاهی به سالن سرک میکشیدم تا شرایط را بسنجم ولی وقتی برگشتم هرمز نبود.
-« بابام رفت حموم کنه.» ... لیوان را روی میز غذاخوری گذاشتم و از هوتن که بیهدف در حال عوض کردن شبکههای تلویزیون بود پرسیدم:« به نظرت من برم بهتره؟ نیاد باز عصبانی بشه؟!»
-« نه! تا فردا دیگه از اتاقش بیرون نمیاد. شانس آوردی فرار کردی. چون خسته بود نتونست خونت رو بخوره!»
جلوی پایش زانو زدم تا چشم در چشم صحبت کنم:« هوتن! قربونت برم. اینا همهاش قصه است. اژدها! دراکولا! گودزیلا! اینا همه افسانه است. واقعی نیست. دیدی که! خیلیا مثل بابات وقتی عصبانی میشن حالشون بهم میخوره. نمیدونم کی این قصهها رو برات تعریف کرده اما هر کی گفته بابات اژدهاست حتما خودش یک هیولاست که خواسته از بابات بترسی.»
کنترل را با تمام شدت به زمین کوبید و گوشۀ شکستۀ آن کمانه کرد و گونه ام را خراشید. تا به خودم جنبیدم موها و شال مرا در مشتهایش گرفته بود و به دو طرف میکشید. جیغ میکشید و لحظه به لحظه هم قدرتمندتر میشد. هرمز با همان حولۀ حمام آمد و به دادم رسید و هوتن را به اتاقش برد. سر و صورتم میسوخت و بیشتر از آن جگرم! خود کرده را تدبیر نیست! این تمام توجیهی بود که از آن لحظات وحشتناک و توهینآمیز بر خودم روا میدیدم. قصۀ مانتیکور، خیانت نسترن در حق کودکش بود. پایاننامۀ دانشگاهش دربارۀ اسطورهها و افسانهها بود. آن بهمخوری هم بیشک نتیجۀ آموزشهای احمقانۀ او بود اما چطور میتوانستم ماجرا را به هرمز بگویم بیآنکه خودم به همدستی متهم نشوم! این دقیقا چیزی بود که نسترن میخواست؛ از رودخانه رد شود بیآنکه دامنش خیس شود!
خودم را جمع و جور کردم و قبل از رفتن، پشت در اتاق هوتن رفتم و هرمز را صدا زدم تا از او بابت اهمالکاریم عذرخواهی کنم و بگویم دیگر نخواهم آمد. جوابم را نداد. به آرامی در اتاق را باز کردم. اتاق را تاریک کرده و هر دو کنار هم روی تخت خوابیده بودند. قبل از بستن در هرمز به آرامی گفت:« میگرنم عود کرده. چند ساعت دیگه ولم میکنه. بمون و غذا درست کن.» لحن فرمایشی و خودمانی شدهاش را نشنیده گرفتم و به امید اینکه با صلح و بیدلواپسی از این خانه برای همیشه بروم، برای نهار چلوگوشت درست کردم و ساعت پنج مثل یک خانوادۀ فرهیخته در کنار هم غذا خوردیم. تصویر کاملی از این مثل معروف بودیم که « دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!» و الا چه دلیلی داشت بعد از این همه تنش و رسوایی و بیحرمتی همچنان با هم مدارا کنیم؟ چیزی جز رفع اتهام از رفتارهای بیمارگونهمان وجود داشت؟ بعد از این چاقوکشیهای معنوی و دریدن روان هم و قتل عزتنفس، زدن این نقاب انسانِ متمدن به چه معنا بود؟ بعد از نهار، هوتن گوشی به دست رو به روی تلویزیون دراز کشید و هرمز دو فنجان چای ریخت و از من خواست در آشپزخانه صحبت کنیم. ضلع مقابل میز رو به رویش نشستم. بلند شد و به سمتم آمد:
-« بیماری که از روز اول دربارهاش صحبت بود رو شناختی؟» فنجان را جلویم گذاشت و سرجایش برگشت.
همان جملۀ خودش را تحویل دادم که: « حق با شما بود! سوء برداشت! دروغ نگفتین اما نگفتین که بیمار داریم تا بیمار!» نیشخندی زد و گفت:« آره! این اسمش جنونه نه بیماری! چیزی که مادر هوتن علیه من استفاده کرد و تونست طلاق بگیره و بره.»
طلاق بگیره؟! نسترن گفت هرمز طلاقش داده بود! ادامه داد:« تحت درمان مستمر هستم اما اگه تو هم جای من دیشب پرپر زدن هوتن رو میدیدی، دیوانه میشدی! مخصوصا که هیچ مدله نمیتونستم ازت شکایت کنم! »
عجب قلدر و بیچشم و رو بود! گفتم:« مثل من! اگه امروز مشت شما صورتم رو له میکرد!»
خیلی خونسرد گفت:« بله! درسته! برای همین بیشتر از این نباید این وضعیت ادامه پیدا کنه. دلیلی که خانم سعیدی هم ما رو ترک کرد همین بود. یک روز هوتن از بغلش افتاد و بچه بیهوش شد. بعد هم که با نذر و نیاز به هوش اومد تا چند ساعت بالا میآورد. دکترا هیچ جوابی نداشتن جز گذر زمان چون تصویربرداری و آزمایشات چیزی رو نشون نمیداد. اون روز خانم سعیدی به اندازۀ تو خوششانس نبود. ضرب شست بدی از من دید. هر دو مجبور شدیم نسبت به هم رضایت بدیم و من امروز برای بار دوم در این موقعیت بد قرار گرفتم. تصمیمت رو برای موندن یا رفتن بگیر و تا آخر شب بهم خبر بده. خواستی بمونی باید فردا صبح، اول قرار داد امضا کنی و مدارکت رو بیاری بعد من میرم شرکت. امروزم مادرم میاد اینجا. میتونی زودتر بری. یه فکری هم برای اون اژدهای لعنتی بکن که از من برای هوتن ساختی. دیشب توی تب و لرز دائم این رو برای دکتر و پرستارا تعریف میکرد که باباش آدمخواره! »
آرام اما محکم گفتم:« من بهش یاد ندادم. از این قصهها بلد نیستم. اصلا چرا باید همچین حرفی بزنم؟ امروز اولین بار بود حملههای عصبی شما رو دیدم. بعد حرف شما توی اینترنت درباره این افسانه خوندم!»
از پشت میز بلند شد و گفت:« نمی دونم! شاید این خیال پردازیا رو از مادرش به ارث برده! تو دوست مامانشی. بهتر میدونی! مگه نه!»
پشتم لرزید. اتفاقی بود یا تیری در تاریکی؟! به چشمانش زل زدم و گفتم:« باید دید این چشمای خاکستری از کجا به ارث رسیده! اونوقت ریشۀ افسانه هم پیدا میشه!»
لبخند محوی زد و گفت:« پس همچینم غریبه نیستی با این افسانه! ...قبل از رفتن اون برگه رو پر کن اگه واقعاً از این چشمای خاکستری ترسی نداری! » از هرمز میترسیدم؛ تمام ماجرا هم که دستم آمده بود و روحیۀ کاراگاهیام ارضاء شده بود؛ علیالقاعده باید بی چونوچرا میرفتم اما باختن به یک نارفیق قدیمی خیلی دردش از مغلوب شدن در برابر هرمز بیشتر بود. من با هدف نجات هوتن از چنگال پدر بیمار و شهوترانش به این خانه آمدم اما حالا با یک مادر خودخواه روبه رو بودم که به هر قیمتی حاضر بود بینی هرمز را به خاک بمالد و فرزندش را مانند پرچم بر فراز شانههای پیروزمندش بالا ببرد! باید هوتن را از این بلاتکلیفی و اندوه ممتد بیرون میکشیدم. تنها یک راه وجود داشت و آن هم مصالحه با نسترن بود. باید هوتن را به دیدنش میبردم و این یعنی به دو روز باقی مانده از این هفت روز آزمایشی نیاز داشتم. قبل از رفتن برگۀ اطلاعات شخصی را درون کیفم گذاشتم و به هرمز گفتم فردا با خودم میآورم. برق پیروزی در چشمانش درخشید. در چشمانش خواندم " هورا! این زندانی عاشق زندانبانش شده است! " و من خستهتر از هر روز به خانه برگشتم.
۱۰
صبح روز بعد با تمام مدارکی که هرمز خواسته بود، سر وقت به خانه رسیدم. دربارۀ حقوق و مزایا صحبت کرد و بیچانهزدن همه چیز را پذیرفتم اما برای امضای برگه تا پایان هفت روز آزمایشی فرصت خواستم. کارت ملیام در اختیارش بود و میتوانست کمی صبر کند. بلند شد تا برود؛ گفتم:« من از خواستههام نگفتم. اینا همه شرط و شروط شما بود.»
کمی مکث کرد و گفت:« رسم نیست ولی تو بگو! »
نگاهم را دزدیدم و با همان لحن صمیمی خودش گفتم:« دو روز پیش قرار بود هر وقت تنها شدم بهت زنگ بزنم و صحبت کنیم. نشد. لطفا یک امروز رو در دسترس باش. هر وقت که من خواستم!»
برگههای در دستش را ورقی زد و نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. سری به تایید تکان داد و رفت. تا وقتی هوتن بیدار شد تدارکات نهار را انجام دادم و بعد از صبحانه از هوتن خواستم بازیهای روی تبلتش را نشانم دهد. با اکراه و ناراحتی قبول کرد چون چارهای نداشت. تنها راهی که او را به مادرش میرساند مصالحه با من بود. بعد از چند دور بازی به آرامی از هوتن پرسیدم که دوست دارد مادرش را ببیند؟ همانطور که نگاهش به صفحه تبلت بود، زیر لب گفت:« نه! دوست دارم ببریم اونجا.» پرسیدم:« به چه بهونهای بریم بیرون؟»
بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:« میرم توی اتاق از مامانم میپرسم.» بازی را باختم و گفتم:« پس آدرس رو هم بگیر تا ببرمت.» تبلت را از دستانم قاپید و فرارکنان به اتاق رفت. چند قدمی دنبالش خندهکنان دویدم و به آشپزخانه رفتم تا خودم را سرگرم کنم. چند دقیقه بعد هیجانزده و پر سروصدا برگشت با عکس یک ماشین کنترلی که روی صفحه بود و با اصرار و التماس که بریم این رو بخریم. مطمئن بودم این راه حلی بود که نسترن برای بیرون رفتن از خانه پیش پایش گذاشته بود. صفحۀ گفتگوی او و مادرش را باز کردم. فایلهای صوتی را نمی توانستم بشنوم اما بعد از عکس ماشین، لوکیشن پاساژ را هم فرستاده بود و زیرش آدرس خانهاش را نوشته بود که همان نزدیکی بود. از صفحه عکس گرفتم. برای خودم فرستادم و تمام شواهد را پاک کردم. بعد از به اصلاح بررسی ماشین و قیمت و آدرس به هوتن گفتم باید از پدرش برای خرید اجازه بگیرد. با هرمز تماس گرفت و او هم که شرایط گفتگو را نداشت، بلافاصله قبول کرد. تاکسی گرفتم. تمام مسیر هوتن از خوبیهای مادرش میگفت و اینکه بلاخره او و پدرش را آشتی خواهد داد. پرسیدم:« اگه بابات بپرسه مامانت رو چجوری پیدا کردی چی بهش میگی؟» بدون هیچ مکثی گفت:« میگم تو گفتی.» دندانهایم روی هم کشیده شد. با دست فکم را نگه داشتم. تا خرخره در این باتلاق فرو رفتهبودم و خبر نداشتم. هوتن وردست خوبی برای مادرش بود. گفتم:
« پس بهتره نریم. نمیشه که من خودم رو به خطر بندازم اما تو دروغ بگی و ازم حمایت نکنی. مامانت خودش تو رو توی مهد کودک پیدا کرده بود. به من چه که بدبخت شم؟!چرا باید به خاطر تو برم زندان؟»
-« زندان؟»
-« بله! بابات بفهمه من تو رو بردم ازم شکایت می کنه که بچهاش رو دزدیدم و می برنم زندان. تازه مامانتم گیر میفته. اینجوری خیلی بد می شه. بیخیال اصلا! پشیمون شدم.برمیگردیم.»
خودش را دور گردنم انداخت و قول داد که نمیگوید. گفت اگر کسی پرسید همان ماجرای مهد کودک را تعریف می کند. گفتم:« اینجوری بهتره. مامانتم دردسرش کمتر میشه.» خوشحال شد و بحث را ادامه ندادم.
ساعت یازده روبهروی مغازۀ اسباب بازی فروشی بودیم. بزرگی و رنگارنگی مغازه قابل چشمپوشی نبود. با دیدن هر عروسک به خلسۀ یک رؤیای کودکانه میرفتم. هنوز هم این قابلیت را داشتم که به جای جهیزیه برای خانۀ بختم، یک سرویس کامل از آن لوازم منزل مینیمال را بخرم و ساعتها در خیال خودم کدبانوی کسی باشم و روزها یک پیشبند چیندار بلند را دور دامن پرنسسیام ببندم و برایش آشپزی کنم و عصرها با او مانند یک ببر ماده به شکار در دشت های سرسبز و وسیع بروم. شبها رو به روی یکی از آن میز توالتهای صورتی بنشینم با یک تاپ و شلوار ساتن، موهای کمندم را شانه کنم و دخترانه در پناه بازوان هرکول مانند مردی بخوابم که تمام امنیت جان و جهان است. با تکانهای شدید هوتن از جهان شاهزادگان دیزنی بیرون کشیده شدم. ماشین را خریدم و قدم زنان به سمت خانۀ زنی رفتیم که قسمتی از رنج عظیم من در آن روزها بود. یک خیابان پایینتر و دو کوچه دورتر، یک مجتمع ده طبقه با سی واحد. زنگ واحد هفده را زدم و بالا رفتیم. نسترن از شوق دیدن هوتن برای چند ثانیه زمان و مکان را از دست داد و گریه کنان کودک را غرق بوسه کرد. هوتن به محض خلاص شدن از آغوش مادرش اسباب بازیش را جلوی در رها کرد و کنجکاوانه وارد خانه شد. نسترن که گویی تازه مرا دیده بود، اشکهایش را پاک کرد و مهربانانه و با سپاسگزاری مرا به داخل خانه دعوت کرد. برخلاف خانۀ هرمز آپارتمان نسترن بزرگ بود و در هر گوشه نشانی از اشرافیگری دیده میشد. پیشنهادش را برای خوردن نوشیدنی رد کردم و پرسیدم:« کی بیام دنبال هوتن؟» او که بدش نمیآمد خلوت مادرانهای با هوتن داشته باشد گفت:« برای رفتن به محضر دیر شده. امروز یه ساعتی باشه. فردا زودتر بیارش که ببرم عکس گذرنامهاش رو بگیرم.» خیلی سعی کردم حالت چهرهام اضطراب و ترس را نشان ندهد اما دلم هری پایین ریخت. یک لحظه از پیشنهاد احمقانهام برای تنها گذاشتن این دو نفر پشیمان شدم. پرسیدم:« مگه حضانتش با هرمز نیست؟ چطور میخوای گذرنامه بگیری؟» در حالیکه با چشمانش مراقب بازی هرمز و مجسمههای کریستال روی کنسولی بود جواب داد:« توی این مملکت تنها دردی که با پول درمون نمیشه مرگه دخترجان. حالا تو بشین محض آگاهی خلق الله مفت و مجانی قلم بزن!» بی توجه به متلکش با تردید نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: « پس ساعت دو میام دنبالش.» و آنها را تنها گذاشتم. با شتاب و عجله به پاساژ برگشتم و شمارۀ هرمز را گرفتم. زود جواب داد و به طعنه گفت:« قرار بود وقتی تنها شدی زنگ بزنی!» با حالتی نفس زنان و مضطرب گفتم:« وقت شوخی نیست! یه چی میگم قول بده عصبانی نشی! قول بده!» نگران شد. پرسید:« هوتن چی شده؟!» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« تا پنج دقیقه قبل همینجا بود! یهو غیبش زد. تمام پاساژ رو گشتم... » اجازه نداد حرفم تمام شود داد زد:« منه خر چرا باز به تو اعتماد کردم! حواست کجا بود؟ به پلیس زنگ زدی؟...» ... گوشۀ خلوتی از خیابان ایستادم و صدایم را بالا بردم:« داد نزن هرمز. گوش کن. اول روی گوشیت لوکیشنش رو چک کن و بهم بگو. اگه پیداش نکردم، زنگ میزنم پلیس...» گوشی را قطع کرد. میدانستم کمتر از بیست دقیقۀ دیگر رو به روی مجتمع نسترن خواهد بود. همان نزدیکی رفتم و منتظرش ماندم. با چه سرعتی رانندگی کرده بود که شانزده دقیقۀ بعد دیدم سر کوچۀ نسترن موبایل به دست از ماشینش پیاده شد و سعی داشت آدرس دقیق را بیابد. با او تماس گرفتم و پرسیدم کجاست؟ و گفتم صبر کند تا من هم برسم. بعد از سه_ چهار دقیقه معطلی خودم را به او رساندم. از مرز عصبانیت رد شده و به بیچارگی رسیده بود. موبایل را از دستش گرفتم و سلانه سلانه به دنبال لوکیشن تا جلوی مجتمع نسترن پیش رفتم. او که تا آن لحظه مستاصل به ماشین تکیه داده و تماشایم می کرد، وقتی ایستادن و مکث مرا دید جلو دوید. گفتم:« اینجا رو نشون میده. خونه آشناهاتون نیست؟ شاید کسی رو دیده و اومده؟» موبایل را گرفت و گفت:« زنگ می زنم پلیس.» مانعش شدم و گفتم:« چه کاریه خب! پنج طبقه اول رو من در می زنم. پنج طبقه دوم رو تو. پیدا نشد بعد زنگ بزن. بچه که نیست. حتما یه دلیلی داشته تا اینجا اومده. اصلا خودش اصرار کرد بیایم اینجا خرید...» جواب من را نداد اما از درِ مجتمع که عامدانه نبسته بودمش گذشت، دکمه آسانسور را زد و به طبقه ششم رفت. من هم از پله ها بالا رفتم. تا او به واحد نسترن رسید و در زد من در پاگرد طبقۀ چهارم بودم. خیلی دلم میخواست رویارویی این دو تن را بعد از سالها می دیدم اما تدبیر اقتضا نمیکرد! صدای بسته شدن در آپارتمان را شنیدم و دو طبقه دیگر بالا رفتم و در پاگرد نشستم. دعوایشان بالا گرفت و ناسزا گفتنهایشان را در لابهلای صدای شکستن آن لوازم لوکس، تا ساعت دو تحمل کردم و بعد زنگ آپارتمان را زدم. برای چند ثانیه سکوت برقرار شد. هوتن در را باز کرد و با مشتهای گره کرده به من حمله کرد و داد می زد:« تو به بابام گفتی من اینجام. آشغال. تو آشغالی!» مچ دستهایش را محکم نگه داشتم و گفتم:« من نگفتم. بابات خودش اومد.» و رو به هرمز که هنوز ساعد نسترنِ آشفته در چنگش بود داد زدم:« من گفتم؟ من به تو گفتم؟ بهش بگو چطور پیداش کردی؟ » هرمز از همهجا بیخبر ساعد نسترن را با غیض رها کرد و به سمت هوتن آمد. او را زیر بغلش زد و بیرون رفت اما لحظهای بعد بدون هوتن برگشت. با انگشت تهدید و با صدای خشدار از عربدههایی که کشیده بود رو به نسترن که با موهای پریشان و لب خونی به دیوار تکیه داده بود گفت:« نمیذارم قصر در بری. مادرت رو به عزات میشونم حیوون!...» و رو به من گفت:« دِ بجنب!» و هوتنِ گریهکنان را از پلهها پایین کشید و با خودش برد. من که تا آن لحظه بیرون از چهارچوب ایستاده بودم، چشم از نگاه پرسشگرِ نسترن برداشتم و با اعتماد به نفس کامل و در آرامش وارد آپارتمان شدم. از میان خرد شیشه ها و لوازم شکسته، ماشین کنترلی هوتن را جمع کردم و تبلتش را از روی میز برداشتم تا بروم. نسترن جلویم ایستاد. قبل از هر حرفی سیلی محکمی از او خوردم و جعبه ماشین از دستم افتاد. با صدای لرزان گفت:« آدم فروش! گول چی رو خوردی بدبخت! تو اینقدر احمقی که فکر نکردی پای خودتم این وسط گیره؟» بغضش گرفت و پرسید:« چطور دلت اومد نوشین؟» تبلت هوتن را باز کردم و صفحه ردیابی را که فعال بود نشانش دادم. گفتم:« احمق تویی که فکرت به اینجا نرسید. واقعا تو فکر کردی اون کمتر از چهار پنج روز به من اعتماد میکنه و مثل یک ابله بچهاش رو به یک غریبه میسپره؟ » نگاهش روی صفحه تبلت خیره مانده بود. او هیچ وقت به این تبلت دسترسی نداشته بود تا از این موضوع مطلع شود و این تنها حلقۀ نجات من به عنوان یک غریق بود که در دریای کینهتوزی و نفرت او از هرمز در حال غرق شدن بودم. گفتم:« میدونی از کجا شک کردم؟ از اینکه اینترنت خط هوتن فعال بود. این برای یه بچه خطرناکه و از هرمز بعید بود که چنین ریسکی بکنه مگر اینکه هدف مهمتری داشته باشه! دیروز که از کافی شاپ بهت پیام دادم متوجه شدم. الانم به عنوان کسی که به تمام ماجرا اشراف داره بهت پیشنهاد میدم تا دیر نشده از دسترس هرمز خارج شو. اون کسی نیست که به خاطر هوتن بهت رحم کنه.» درِ نیمه باز آپارتمان را کامل باز کرد و گفت:« مثل تو که برای به خاک مالیدن دماغ من به مادر بودنم رحم نکردی! خدا خوب در و تخته رو جور کرده نوشین! از من میشنوی هرمز رو از دست نده! مخصوصا حالا که با همه وجودش بهت اعتماد داره! » جعبه ماشین را از روی زمین برداشتم تا بروم. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:« خوش وقت شدم خانم کارآگاه! باختن به یکی مثل تو باعث افتخاره!» پشت کردم و بی هیچ حال خوشی از این پیروزی پایین رفتم. مغلوب کردن نسترن، لذت انتقام از مادرم را به کام من ننشاند اما در باورم نشست که با کارگری و پرستاری در خانۀ مردم، شاید بتوانم امثال مادرم را بیابم اما هرگز او را همان اندازه مهربان در خاطرات دور نخواهم یافت. به سر کوچه رسیدم اما هرمز منتظرم نمانده و رفته بود. یک پیک گرفتم و لوازم هوتن را برایش فرستادم و خودم به خانه برگشتم. باید سر فرصت با هرمز تماس میگرفتم و حقیقتی را که پشت این وقایع پنهان بود را برایش توضیح میدادم. وقتش بود نقاب بردارم و خودِ نویسندهای را که همیشه از نشان دادنش به مردم می هراسیدم، اولینبار به او معرفی کنم اما هرمز هرگز تماسهای مرا جواب نداد و از آن نور مکدّر در چشمان هوتن، تنها همین داستان، در خاطرم باقی ماند.
پایان
اکرم امید
پاییز ۱۴۰۰