همیشه توی چت ها عادت دارم بدون هیچ مقدمه و سفسطه چینی حرفم رو به دوستام و آشنایانم بگم و دوزاریام تازه زمانی میفته که اونا بهم میگن «سلام!» و کار از کار گذشته که نکنه من بیتربیتم یا اینطور بگم که «واقعا شعور سلام کردن رو ندارم!» بگذریم. بنا به دلایلی که به مرور درباره آن ها پست خواهیم گذاشت خلاصه امشبی که در حال نوشتن این پست هستم، بعد از لاگین کردن به داخل اکانت و کشیدن دستی بر سر و روی آن دیدم که دو سال پیش به نیت نوشتن اولین پست (حالا که فکرش رو میکنم چه خیال پردازی هایی توی سرم اون زمان داشتم!) تصمیم گرفته بودم توی ویرگول شروع به نوشتن کنم که خب شکست خورد! جدا کاش از همون اول زندگی بهمون یاد میدادن قراره کلی شکست بخوریم تا شاید با هزار و یک عامل پارامتری که توی موفقیت ما نقش دارن احتمالا! توی یه زمینهای به موفقیت برسیم. نه اینکه لزوما تو همه تلاشت رو کرده باشی، بهترین برنامه ریزی قرن رو برای خودت ریخته باشی و خودت رو حتی از نظر روحی آماده سازی کرده باشی اما اون لحظه آخری زرت! دستت بشکنه و یهو همه چی بهم بریزه. پس باید قبول کنیم بخش هایی از زندگی دست ما نیست و از کنترل ما خارجه. حالا تو هی زور بزن دری که باز نمیشه رو بخوای بشکونی. زیاده گویی نمیکنم. فعلا همینجا رو داشته باشید بعدش ببینیم چی پیش میاد. پست اول رو هم که دوسال پیش نوشته بودم رو پاک نمیکنم و میزارمش یکی از نقطه عطف های زندگیم تا شکست هام یادم باشه و بتونم از اون جا خودمو اصلاح کنم.