۰۰:۰۰
نیمه شب است. این یاداشت را در ساعت ۰۰:۰۰ صبح که غرق در ظلمات شب است مینویسم. بعد از چند ساعتی ترجمه در عصر، باز نگاهم به چراغهای روی کوهها افتاد. من نسبت به آن سوسوهای بیرمق دور حسابی کمتوانم، به خصوص وقتی بعد از باران، پاکتر میدرخشند. خلاصه اینکه تاب نیاوردم. رفتم تا بالای کوه تا کمی به تماشایشان بنشینم اما تماشایم ساعتها به طول انجامید چرا که «چشم توشه برنمیداشت و آدم از دیدن سیر نمیشد». این بیداری که اینطور بیتابم کرد، حاصل همان خلوت مسحور کننده است. حالا باید بنشینم و کلماتی که در سرم میچرخند را ببافم به هم، تا بلکه رهایم کنند.
۰۳:۰۰
از نیمهشب گذشته. تا نزدیکی سه صبح که روشناییِ کمسویی بدرخشد، همه چیز ناشناخته است.
درگیر نوعی دلتنگی هستم که یا واقعا به تو مربوط است، یا دلم میخواهد طوری به تو ربطش بدهم. هرچند، این روزها نسبت به تو حس دلزدگی دارم. نمیخواهم با تو حرفی بزنم. نمیخواهم از تو چیزی بخوانم یا ببینم.حتی مایلم تو را از یاد ببرم، چرا که از این حالت دائمی به یاد داشتن کسی، با وجود خوشایندیاش فراریم. از آن مشغولیتهای فکریست که حس ابتذال دارد و مرا یک آن از خودم و دمی دیگر از تو بیزار میکند. نمیخواهم در بند کسی باشم، حتی در بند دلپذیری چون تو.
در این ساعات صبح دچار نوعی دلتنگی هستم که یا واقعا به تو مربوط است، یا دلممیخواهد طوری به تو ربطش بدهم. تو که اینجا نیستی، پس یکی از یاداشتهایت را میخوانم. یاداشتی قدیمی که در مورد دوست پدرت نوشتی. کسی که میدانم چقدر برایت مهم بوده. البته به اشتباه نیندازمت، چیزی از او برایم نگفتی، اما من بسیار از تو خواندهام و از بین کلمات آدمها، میشود کمی شناختشان؛ کلمات شاهراهی مستقیم به ناخودآگاه آدمیاند. بگذار حقیقت را در زرورق ادبی پنهان نکنم. ذهنم دارد در به در دنبال چیزی آشنا میگردد تا ازین کلاف پیچ در پیچ ناشناخته که تو باشی به شناختی برسد، بلکه آن شناخت پایان سردرگمی باشد.
۰۶:۰۰
ساعت شش آغاز رسمی حکمرانی روشناییست. کمکم روشنایی به حدی میرسد که بتوان همه چیز را به شکلی موهوم بازشناخت.
یکی از یاداشتهایت را خواندم. این مرض جدیدم است که وقتی دلم تنگ همصحبتی با تو میشود، بروم سراغ نوشتههایت. تصورم این است که بیشتر از هرجا، آنجا میتوانم پیدایت کنم. چراکه تو را از چشم خودم میبینم و من چنین رفتاری دارم. همیشه اینطور بودم که راحتتر مینوشتم تا حرف بزنم. حرف زدن در خانهی ما - خانهای که ساکنانش پوشیده در لایههای تو در توی آداب دست و پا گیر و تملقِ فرهنگ خان مآبانهی آن یکی و رسوم حقوقی آن دیگریاند- همیشه برایم مساوی با شکلی از عدم صداقت بود و هست. خلاصه که نوشتن، تا آن پایه زبان مادری من است که همواره به دوستانم نامه مینوشتم.
پیشتر نوشتم که تو را از چشم خودم میبینم. صحیحاش این است که تا امروز هرچه در تو دیدم، حس آشناپنداری عجیبی داشته و فکر کردم لابد تو هم، چون من، در نوشتههایت صادقتری. البته نوشتههایت هر بار مرا به فکر فرو میبرد. هر بار از سویی جدید رویت را به سمتم میگیری. در یاداشتت از زندگی کردن جانانه در مقابل مرگهایی که دیدهای و خندیدن به زندگی نوشته بودی. خندهای به مثابهی راهکاری روشنفکرانه که گویا از کودکی آن را زیستهای، اما برای من گاهی تلالؤی فرار این راهکارت، بیشتر از زندگیاش به چشم آمد. زندگی که میانبری ندارد. باید همقدمش شد، به وقت ریشه دواند و هنگام گذر که رسید، شجاعت رفتن داشت. به وقت گریست و پا در رکاب سوگ گذاشت تا آن رها شدگی اجتنابناپذیر پس از دست دادن هم دفتری در زندگی شود که به پایان رسیده و بعد به خنده اجازه داد که به سان جویباری که در نهایت به بستر رودش برمیگردد، دوباره راهش را به زندگی باز کند .
خلاصه این تکهی یاداشتت به پازل تو جور در نمیآید… یا شاید هم کاملا جور است. مگر من از تو چه میدانم جز آنچه آشنا پنداشتهام؟!
صد هزار مرتبه شکر که این مهملات مرا را نمیخوانی…
۰۹:۰۰
تا ساعت نه دیگر نور بر هرچه هست و نیست تابیده و هیچ چیز را در ابهام باقی نگذاشته. این ساعت فرصت خوبیست برای دل کندن از شباهتها و دیدن تفاوتهایی که هر چیز و هر کسی را به آنچه هست بدل میکنند، بی ابهام و روشن. پس بگذار واقعیت را بنویسم. من از تو چیزی نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این است که مغزم آن قدر تکههای آشنا در تو دیده که مرا دچار این تصور کرده که میشناسمت. میبینی چه در فریب دادن خودمان ماهریم؟ تکههای آشنا را میبافیم به هم تا تار و پودش بشود ترسیمی از دیگری و بعد خودبافته بودن تار و پود را از یاد میبریم. خودت هم همین را گفته بودی. خاطرت هست؟ گفتی ما هرگز یک کلیت را به واسطهی اجزای برسازندهاش نمیشناسیم، بلکه خود کلیت ذهنمان را آمادهی دریافت آنچه مشابه است میسازد. گفتی به واسطهی کلیسازیهایمان آمادهایم تا ناشناختهها را، به سان شناختههای قبلی در بیاوریم تا به واقع بشناسیمشان.
کلماتت را میبینی؟ متوجهی در چه توالی متوازنی پشت هم صف کشیدهاند؟ حالا روشن نیست که چرا از تو لذت میبرم؟
گفتم تصور میکنم میشناسمت. شناختم تودهای موهوم است از آنچه در تو آشنا دیدم، و آنچه متفاوت یافتم. تو هم چون من کسانی را که برایت به معنای خانواده بودند از دست دادهای، تنهایی را در این پایهی بیتحریف از زندگی لمس کردهای. (احتمالاً) ترسیدی یا ناامید شدی، اما همچو من - و لابد بسیاری دیگر از بازماندگان تجارب این چنینی- دیدی که « گویی با هر فراق شمارهی هر دم مهمتر میشود» اما بعید میدانم تا به آن پایه که من در مقابل این حوادث تنها ماندم، تنها مانده باشی. بعید که چه بگویم، از نوشتههایت میبینم که چه کسانِ حقیقیای را در کنارت داشتی. من برعکس تو، تنها به دل آن طوفان زدم. در طوفان اگر پناهی نباشد، نه میتوان دمی ایستاد نه میتوان به چیزی تکیه کرد. در میانهی طوفان ایستاده بودم با فراق کسانی که از دست رفته بودند، اما زندگی همچنان پشت سازش نشسته بود و برایم مینواخت. میخواستم آن رقصندهی ماهری باشم که تا وقتی اجرا به پایان نرسیده، رقصش را به بهانهی درد نیمه رها نمیکند. پیش رفتم حتی اگر پیشروی، به سادگی کوششی برای بقا بود و این طور شد که زندگی کردن با خودم را آموختم.
دیدار با تو در این میان بیشتر از آنکه شبیه ملاقات با آدمی دیگر باشد، شبیه به نگاه کردن در آینه از آب درآمده بود. در تو دردی مشابه و تاب آوری را دیدم. گذر، بلوغ و شکوفایی پس از آن را دیدم. من در تو عشق را دیدم. البته منظورم عشق افلاطونی یا هر شکلی از آن که در ارتباط با دیگران معنی شود نیست . خود عشق را، آن مهر که در صدایت جاریست.
این طور شد که با دیدنت جهانم تکان خورد. من پس از آشنایی با تو، همچو جانداری بازمانده در یکی از یخچالهای قطبی که قرنها منجمد مانده و حالا به خاطر گرمایش زمین، به ناگاه در قرن بیست و یک چشم گشوده، دیده به جهانی آشنا، اما دیگرگون گشودم و دوباره شروع به رشد کردم. شناختنت برایم راهی بود که تنها به زنده ماندن قناعت نکنم، بلکه به واقع زندگی کنم. این شد که تو مرا، زندگیم را و بند بند وجودم را زیر و زبر کردی. باری بخش حذف نشدنی رشد، درد است. دارم استخوان میترکانم…
دوست دارم به سمتت بیایم و بیشتر بشناسمت اما درست به همان اندازه از تو گریزانم. من بزرگترین وحشتهای زندگیام را در از هم گسیختنها دیدم و چیزی افراطی در تو موجب شده فکر کنم که با تمام ارادتت به وجه حقیقی زندگی، میتوانی بسیاری از حقیقیترین بخشهایش را به نام روشن فکری محترم نشماری. با این وجود تویی در ذهنم نفس میکشد که جایش منحصر از هر دیگریست و نمیدانم اگر با تویی متفاوت از آن رو به رو شوم، شجاعتش را دارم که ببینم این سازه که « به جانش كشتم و به جان دادمش آب به برم می شكند » یا خیر.
در این ساعات پر تشویش تا رسیدن روشنایی مطلق ظهر، صداقتی بیمحابا میجوشد که مرا به اعتراف وا میدارد. باید اعتراف کنم که دوست دارم تو همانقدر در من آشناپنداری و امنیت ببینی که من در تو دیدم.حتی دلم میخواهد مرا همچو دیگران تا آن پایه دشوار در کنارت داشته باشی، نه اینکه دولتی باشم که بیخون دل به کنار آمدهام. زیرا نمیخواهم همانطور که به زندگی میخندی به من هم بخندی. البته این یکی در کردار تو نیست، اما خلاصه انگار دلم میخواهد در چشم تو، حتی بهتر از آن چیزی باشم که به واقع هستم. و این برایم گواهی از تاثیرگذاری توست، این تاثیرگذاریست که مرا میترساند.انگار سایهای از استبداد در کنهش نهفته…
میبینی دغدغههای فکریم به چه ابتذالی افتاده؟
۱۲:۰۰
ساعت دوازده ظهر زمان آسایش است. ساعتی که آدمی آنچه در سیاهی شب موهوم میپنداشت، در روشنایی صبح واضح دیده و بازشناخته. حالا در این ساعت، زمان دم گرفتن فرا میرسد.
هر چند این یادداشت را در شمار آنان که به بهانهی توست میگذارم، هیچ جای این سطور از تو ننوشتهام. این یادداشتی سراسر از جهان من در یک چرخش دوازده ساعتهی شب تا ظهر است که فکر تو رهایم نکرد. اگرچه نهادش یاد تو بود، لیک گویی من در شناختن تو، در یک چرخش دوازده ساعته زمان، باری دیگر به خودم رسیدهام. به دوست داشتنهایم و هراسهایم. گفته بودی که پیاژه این طور شناختنِ امری ناشناخته را شرح میدهد، در گذری از یک چرخش دوازده ساعته زمان. راست میگفتی، مثل همیشه. میبینی چه بیرحمانه شریک مستتر در هر فکر و هر دقیقهای؟
—:—
در جشن زندگی، کسانی بر طبل میکوبند و منی دیگر از درون این نگاهکردنها و دردِ رشد کشیدنها متولد میشود. شاید زیباست، لیکن من از تو نخواسته بودم آن قسمتی از مرا که در گذر از طوفانهای زندگیام زیر شن جا مانده بود، برایم آشکار کنی…
تا اطلاع ثانوی از تو میگریزم. زیرا دیگر تابش را ندارم بیش از این در چشمان خودم خیره بمانم. تاب یافتن خودی که در آن پنهان است را ندارم.
قربانت
نگارنده