Khatere
Khatere
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

یادداشتی از سرزمین شِلاب

آنچه در این یادداشت می‌نویسم، اعتراف به حسی غریب است که مرز دوست داشتن، نیاز، امنیت و خودخواهی، در آن حسابی درهم است. البته از خوانندگان احتمالی بابت این عذر نمی‌خواهم، چون اولاً این نوشتن بساط سرگرمی و تمدد اعصاب بنده است. دوماً، خِر کسی را نگرفته‌ام که بیا و این‌ها را بخوان و سوماً، چه انتظاری دارید مرز چیزی را که برای خودم درهم است ، برای شما روشن کنم ؟! الاایحال نوشتن این سطور بیشتر به این موجب است که امروز چهارشنبه است و باید خودم را جوری آرام کنم، چراکه اکثرچهارشنبه‌ها، دچار همین حال مشوش می‌شوم و خلاصه نوشتن ارزان‌تر از تراپیی‌ست و ضرری هم به کسی نمی‌رساند.

البته می‌دانم که چهارشنبه به دلیل شیب‌تندش به سمت آخر هفت، معمولاً یک حس خاص سرخوشی دارد که دل همگان برایش غنج می‌رود، منتهی برای اینجانب روز‌یی‌ست که همیشه مزخرف سپری شده. حالا چون در ابتدای این متن بابت ابهام‌های بالقوه‌اش از شما عذر نخواستم، می‌خواهم این‌جا کمی تمرین احترام به مخاطب کرده باشم و در ادامه عدله‌ی خود را من باب مشکلات دیرینه‌‌ام با این روز برای‌تان شرح ‌دهم. شروع ماجرا ریشه در آب و هوای شمال دارد. چنانچه شما هم، در یکی از پرباران‌ترین شهر‌های ایران به مدرسه رفته بودید به ضرس قاطع درک می‌کردید، که تنها امر جان‌کاه‌تر از بیدار شدن هر روزه در نم و سرمای شمال و طاقت‌فرسا‌تر از باز نگاه داشتن چشم پر‌خواب در بعد‌ از ظهر بارانی سر کلاس درس ، تن دادن به ملالِ آخر هفته‌ای ابری و نمور در باران مداوم است و از آن‌جا که چهارشنبه کلاً برای دانش‌آموز جماعت آغاز رسمی آخر هفته محسوب می‌شود، بهتر است مرا از توضیح باقی واضحات منتج عفو کنید. منتهی چهارشنبه کلاً ول کن دامن این بخت برگشته نبود و حتی پس از مدرسه، با وجود مهاجرت به شهر خشک هم راهی برای ریختن زهر خود پیدا کرد. به این شکل که بنده در دوران دانشگاه کلاسی داشتم که پیش‌تر، انزجارم از آن را هرجایی که می‌شد اعلام کرده‌ام. واحد هم واحد سمجی بود. از این واحد‌ها که اسمش از ترم نخست تا آخرین ترم، مدام در لیست درس‌‌ها بود. حتماً حدس زده‌اید، آموزش دانشکده واحد مذکور را هیچ رقم در روز دیگری ارائه نمی‌داد مگر چهارشنبه‌ها. حالا اگر فکر کرده‌اید که خلاصه با پایان دوران علم‌آموزی، این روز منحوس یقه‌ی نگارنده را ول کرده، باید بگویم که پاک در اشتباهید. زیرا که گویا نطفه‌ی بنده را با محیط آموزشی بسته‌اند. حالا دو سالی‌ست که چهارشنبه‌ها باید از صبح تا شب ، بنشینم توی یک اتاق و درس بدهم، که البته به مدد موضوع هنری رشته‌ی اینجانب، اوقات آموزشی تدریس مذکور، عمدتاً فانتزی و بانمک است و خیلی وقت‌هایش به خنده می‌گذرد، اما از آن‌جا که من بیمار یادگیری‌ام و آموزش بخش یاد ‌دادنش پررنگ‌تر از یادگیری است، یک نفر از رئیس رؤسای درون مغزی‌ام مدام توی سرم می‌کوبد که وقتت چه هدری می‌رود و عجب بطالتی گریبان‌گیرت شده. همکار هم که در محیط جمعی اصلاً خود ماجرای جداییست. به خصوص جماعت ‌هنری که یک سر سنگین دارند و هزار سودای سبک. در نتیجه میزان کمبود علاقه‌ام به هم‌قطارانم در محیط کاری، همواره بحث برانگیز بوده، این روزها بیشتر. در این جا لازم است به یمن باز شدن بحث اطرافیان، چند دقیقه‌ای موضوع چهارشنبه‌ها را در تعلیق نگاه دارم و بروم سراغ ارتباطات و علاقه‌مندی به نوع بشر. پس باید روی صحبتم را از خوانندگان عزیز برداشته، به مخاطب خاصم برگردانده و بگویم بحث برانگیز شدن روز افزون میزان علاقه‌ام به اطرافیان، تقصیر شماست عزیز. چون این‌قدر آدم حسابی هستی و مغز مرغوب و کلام شیرینی داری، که همه را از چشم من انداختی. اگرچه، من هیچگاه آدم راحتی در معاشرت و جلب شدن به آدم‌ها نبوده‌ام. قبول! ولی حالا به کل استاندارد‌هایم زیر و زبر شده. خب این تقصیر شماست و لاغیر. چون تا پیش از این، هر وقت می‌گفتم انسان باید چنین و چنان باشد که آدم اسم ماجرا را بگذارد ارتباط، دوستی، رفاقت و امثالهم، دیگران برایم چشم و ابرو می‌آمدند که چنین فردی وجود خارجی ندارد و تو آن‌قدر کتاب خواندی که ایده‌آل گرا شدی، اما حالا شما در هیبت مثال نقض جان‌دار، حضور به عمل رسانده‌ای و نگارنده مطمئن شده، چنین فردی فی‌الواقع وجود خارجی دارد. این اثبات وجود داشتن چون شمایی، اگرچه که به دلیل به تصویر کشیدن مصداقی برای معیار‌های بنده نعمتی‌ست، اما بدبختی‌های خودش را هم دارد.

از همین بحث تشدید سخت پسندی من که پیش‌تر گفتم بگیر، برو تا آن‌جا، که از یک طرف من مدام دوست دارم مصدع اوقات جناب عالی شوم و از طرف دیگر، دوست ندارم شما از این میل بنده بویی ببرید. فلذا بلاجبار، باید هی مطالب ثقیل بخوانم، که سوال برایم پیش بیاید و بعد خودم را توجیه کنم، که مزاحمتم مطلقاً دلیل دیگری ندارد، جز سوال علمی و امیدوار باشم شما هم دو دقیقه از هوش و ذکاوت و تجربه‌ی سالیان خود بهره نبری و متمرکز بر موضوع سوال، تصور کنی که بنده جوانی جویای نام هستم که پرسشی دارم و درمانده از یافتن پاسخش، سراغ شما آمده‌ام و هیچ قصد و مرض محتمل دیگری مطرح نیست.

شلاب:باران تند و بی‌امان
شلاب:باران تند و بی‌امان

کاش داستان به همین جا ختم می‌شد، اما متأسفانه ماجرای پرسش و مطالعه برای من انشعاب دیگری دارد که می‌شود آن را غرور جوانی یا میل طبیعی نوع بشر به حفظ برتری‌هایش نامید.

خواهشم این است که آن‌چه در ادامه در مورد مطالعه می‌گویم را صرفاً به این خاطر که من‌باب دانسته‌های اندکم است، به حساب خودپسندی و امثالهم نگذارید.

اتفاقاً بگذارید تا بر سر منبرم بگویم که آدمی همان بهتر که ذهنش درگیر مطالعه و این دست کار‌های فرهنگ‌محور نشود. زیرا این دست فعالیت‌ها، تضمین درد دوران کشی و بدرود گفتن با فراغ بال در زندگی‌اند، اما نگارنده‌ی کم اقبال از گردش زمانه، همین یک علاقه‌مندی گیرش آمده که کتاب بخواند. خلاصه در ادامه خواهید خواند که:

این امر سوال پرسیدن برای منی، که همیشه در هر جمعی به موجب مطالعاتم مورد توجه بودم، از جمله موارد معذب کننده است. بدین سبب که اینجانب، اصلاً هم‌صحبتِ هم‌سن نداشته‌ام که هیچ، با دوستان، تا رده‌ی سنی ده سال بالاتر از سن خود هم صرفاً جهت بازنماندن از فرآیند بقا، خدمت صادقانه به ژن‌هایم و ادای احترام به چارلز داروین و دیگر فعالان حوزه‌ی تکامل وارد معاشرت می‌شدم و صحنه‌ی اصلی هنرنمایی‌ام، گفتگو‌هایی بوده که اساتید فن را بعضاً به حال فرار می‌انداخته. البته به جز در حضور محترم شما، که اغلب دخلم می‌آید و به واقع در حد یک کودک نادانم. از سویی چون هیچ خوش ندارم نادان جلوه کنم- و نادان باشم- نمی‌توانم بیست و چهار ساعت، سوال بارانتان کنم. فلذا مجبورم ابتدا موتور جستجوی گوگل را تا در آمدن داد بک‌اند دولوپر‌هایش بچلانم، سپس موارد باقی مانده‌ی حقیقی را با شما مطرح کرده و در دیگر مواقع، ضمن حفظ شرافت اخلاقی و کاری، دست به تولید پرسش کذایی نزنم و زبان به‌کام بگیرم. این‌جا درست جاییست که بحث چهارشنبه‌ها، مجدداً مطرح می‌شود و مخاطب بنده، دوباره خوانندگان فرضی این یادداشت‌اند.

خواهش می‌کنم تصور کنید با این دلتنگی و اشتیاق برای هم صحبتی با ایشان، در روز منحوسم، می‌روم در محیطی که تا پیش از این هم حوصله‌ام را سر می‌برده و حالا به سبب تغییر و تحولات رخ داده در سامانه‌ی پسند کردن دیگران، حسی نزدیک به ملال را برایم تداعی می‌کند. مثل بیابانگردی که اگرچه مدت‌هاست آخرین قطره‌ی آب درون مشک‌اش ته کشیده، هنوز در بیابان راه پیش‌ رو دارد، هر جور شده، با گذر از سراب و هن‌هن‌کنان تا نزدیک‌های غروب طاقت ‌می‌آورم ،اما شب که می‌رسد، دیگر امانم بریده‌ عزیزان. آسمان این شهر لعنتی ما هم مدام می‌بارد، بارشش هم ازین باران‌های نازک نارنجی تهران نیست که هوا را وارد حال نوستالژیک کند، حتی «وارش» متداول شمال هم نیست، شِلاب است: مجنون، عاصی، بی‌امان و مکدر‌کننده‌ی خاطر هر انسانی، خاصه انسان دلتنگ و ملول. در نتیجه، چهارشنبه شب که به خانه می‌رسم، دیگر رسماً از دلتنگی ناسورم. منتهی، چون هنوز ذهن بی‌صاحابم مثل اسب می‌تازد، تازه می‌آیم سراغ فکر کردن به چیستی این حس در بطن خود. این که آیا دلتنگی برای اوست یا نیاز من به دوستیِ د‌رخور؟ مهر یا خودخواهی‌ام بابت بها دادن به نیازم است؟

ای آقا

شاید روزی شما این‌ها را خواندی و به این دیوانه خندیدی

شاید همین حالا هم بنده در پنهان کاری موفق نبوده باشم و از قبل خندیده باشی.

ولی اگر روزی خواندی، مرا ببخش برای همه‌ی سوال‌هایی که از هر لامکانی درآوردم تا به بهانه‌اش چند دقیقه‌ای از زندگی، برای هم‌صحبتی با شما زمان بخرم. از خودم که پنهان نیست، از شما چه پنهان؟ فاصله‌ام تا مرگ، حتی اگر مرگ جسمانی نباشد، به اندازه‌ی دریچه‌‌ایست که شما به رویم باز کردی. گاهی شادی، نور بیشتری می‌تابانی، روشن‌تر می‌شوم و گاه که تاریکی، ظلماتم… خسته‌ام، خسته‌ام، خسته‌ام و تنها گرمای توست که می‌گذارد از یاد ببرم روزی را، که زندگی بر دستانم جان داد...

هر که تا این‌جایش را بخواند، قطعاً گلایه خواهد کرد که جمله‌ی آخر را نفهمیده، لیک بگذار گلایه کند آقا جان. غم را هرچه هم نزنی بهتر است، همین که من فهمیدم ارزش حضورتان تا به کجاست، کافیست.

حرف دیگری ندارم.

قربان شما

نگارنده

شامگاه چهارشنبه‌ی بارانی آبان ماه هزار و چهارصد.سرزمین شِلاب.


یاداشتجستارناداستانهنرتجربه
یادداشت‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید