مقدمه
زمین میلرزد. آسمان شکاف میخورد. بادهایی کهن، حامل زمزمههای فراموششده، از اعماق تاریخ برمیخیزند. جهان دیگر همان جهان نیست؛ قوانین طبیعت در هم شکسته و مرزهای زمان و مکان دریده شدهاند.
در کوهستان البرز، در میان مهی که هرگز نمیخوابد، دروازهای گشوده شده است—دروازهای که به گذشته، آینده و دنیایی فراتر از تصور راه دارد. از این شکاف، سایههایی بیرون میخزند؛ برخی آشنا، برخی ناشناخته. پهلوانان، شاهان، دیوان، و فرشتگان؛ همگی بیدار شدهاند. اما این بار، هیچ کتابی سرنوشتشان را ننوشته است.
رستم، دست بر تیغهی زالساختهی خود میفشارد، درحالیکه از دور، اسفندیار را میبیند، چشمانی که همچنان از آتش سرنوشت میسوزند.
ضحاک، دوباره با مارهای گرسنه بر دوشش از دخمههای تاریک برخاسته، و این بار دیگر در زنجیر نیست.
جمشید، که از سقوط خود پشیمان است، تاجی از نور بر سر دارد، اما در برابرش کیخسرو ایستاده، با جامی که حقیقت جهان را در آن میبیند.
و در دوردست، در سایههای شب، سیاوش با زخمهایی که هرگز التیام نیافتند، در انتظار رویارویی با قاتلان خویش است.
این نبرد، فراتر از خیر و شر است. این نبرد، آخرین جنگ تاریخ است—جنگ افسانهها.
آیا سرنوشت بار دیگر خود را تکرار خواهد کرد؟ یا این بار، پهلوانان تاریخ، سرنوشت را خواهند نوشت؟
اگر مقدمه داستان براتون جذاب بود بگید ادامه میدم...