ویرگول
ورودثبت نام
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi"قلم، تنها سلاحی است که هم می‌کُشد، هم زنده می‌کند... انتخاب با توست."
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

مرگ واژه ها

مرگ واژه ها
مرگ واژه ها

مرگ واژه‌ها
سکوت، سنگین و خفه کننده، شهر را در بر گرفته بود. نه صدای ماشینی، نه همهمه‌ی مردم، نه حتی صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پا. فقط سکوت. سکوتی که انگار تمام واژه‌ها را بلعیده بود. آوا، روزنامه‌نگاری که به دنبال کشف راز این سکوت مرموز بود، قدم‌هایش را در خیابان‌های خالی شهر می‌شمرد. هر قدم، او را به عمق تاریکی نزدیک‌تر می‌کرد.
چند روزی می‌شد که این سکوت عجیب و غریب شهر را فرا گرفته بود. ابتدا، مردم فکر می‌کردند که این یک شوخی یا یک پدیده طبیعی گذرا است. اما با گذشت زمان، متوجه شدند که چیزی جدی‌تر در حال وقوع است. واژه‌ها، یکی پس از دیگری، از زبان‌ها و نوشته‌ها ناپدید می‌شدند. ابتدا کلمات ساده، مانند «سلام» و «خداحافظ»، و سپس کلمات پیچیده‌تر، مانند «عشق» و «نفرت».
آوا، که همیشه به قدرت واژه‌ها اعتقاد داشت، احساس می‌کرد که چیزی عمیقاً اشتباه است. او می‌دانست که اگر واژه‌ها از بین بروند، ارتباط بین انسان‌ها نیز از بین خواهد رفت. و اگر ارتباط از بین برود، انسانیت نیز از بین خواهد رفت.
او تصمیم گرفت که راز این پدیده را کشف کند. او شروع به تحقیق در مورد تاریخچه شهر کرد، به دنبال هرگونه نشانه‌ای از وقایع مشابه. او با افراد مختلف، از جمله زبان‌شناسان، مورخان، و حتی افراد عادی، صحبت کرد. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
با گذشت هر روز، واژه‌های بیشتری ناپدید می‌شدند. سکوت، سنگین‌تر و ترسناک‌تر می‌شد. آوا احساس می‌کرد که زمان در حال تمام شدن است. او می‌دانست که باید هر چه زودتر راز این پدیده را کشف کند، قبل از اینکه خیلی دیر شود.
یک شب، آوا به یک کتابخانه قدیمی و متروکه رفت. او شنیده بود که این کتابخانه، محل نگهداری کتاب‌های قدیمی و نایاب است. او امیدوار بود که بتواند در این کتاب‌ها، سرنخی از راز «مرگ واژه‌ها» پیدا کند.
وقتی آوا وارد کتابخانه شد، احساس کرد که کسی او را تماشا می‌کند. او به اطراف نگاه کرد، اما کسی را ندید. او فکر کرد که این فقط تخیلات اوست، اما احساس ناخوشایندی در او باقی ماند.
آوا شروع به جستجو در میان کتاب‌ها کرد. او کتاب‌های قدیمی و غبارگرفته را ورق زد، به دنبال هرگونه نشانه‌ای از وقایع مشابه. اما هر چه بیشتر جستجو می‌کرد، کمتر چیزی پیدا می‌کرد.
ناگهان، آوا صدایی را شنید. صدایی خش‌دار و نامفهوم. او به اطراف نگاه کرد، اما باز هم کسی را ندید. صدا نزدیک‌تر می‌شد و آوا احساس کرد که کسی به او نزدیک می‌شود.
او ترسیده بود، اما مصمم بود که راز این پدیده را کشف کند. او به سمت صدا رفت، به دنبال منبع آن. صدا او را به سمت یک اتاق تاریک و نمور هدایت کرد.
وقتی آوا وارد اتاق شد، دید که یک مرد پیر و خمیده، با چشمانی نافذ و لبخندی مرموز، در گوشه‌ای از اتاق نشسته است.
مرد گفت: «تو هم مثل بقیه، به دنبال واژه‌ها هستی؟»
آوا با صدایی لرزان گفت: «شما می‌دانید چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «من تنها کسی هستم که می‌دانم. و من تنها کسی هستم که می‌تواند جلوی آن را بگیرد.»
آوا گفت: «پس لطفاً به من بگویید. چرا واژه‌ها در حال ناپدید شدن هستند؟»
مرد گفت: «واژه‌ها در حال مرگ هستند، زیرا انسان‌ها دیگر به آنها اهمیت نمی‌دهند. انسان‌ها از واژه‌ها برای دروغ گفتن، فریب دادن و آسیب رساندن به یکدیگر استفاده می‌کنند. و به همین دلیل، واژه‌ها تصمیم گرفته‌اند که از بین بروند.»
آوا گفت: «اما این عادلانه نیست. همه انسان‌ها بد نیستند. برخی از انسان‌ها از واژه‌ها برای بیان عشق، زیبایی و حقیقت استفاده می‌کنند.»
مرد گفت: «شاید. اما تعداد آنها بسیار کم است. و به همین دلیل، واژه‌ها تصمیم گرفته‌اند که از بین بروند.»
آوا گفت: «پس چه کار می‌توانیم بکنیم؟ چگونه می‌توانیم جلوی مرگ واژه‌ها را بگیریم؟»
مرد گفت: «شما نمی‌توانید جلوی آن را بگیرید. این سرنوشت واژه‌ها است. و سرنوشت انسان‌ها.»
آوا احساس کرد که ناامیدی او را فرا گرفته است. او می‌دانست که مرد راست می‌گوید. انسان‌ها از واژه‌ها برای کارهای بد زیادی استفاده می‌کنند. و به همین دلیل، واژه‌ها تصمیم گرفته‌اند که از بین بروند.
اما آوا نمی‌توانست تسلیم شود. او می‌دانست که باید راهی برای نجات واژه‌ها پیدا کند. او می‌دانست که باید راهی برای نجات انسانیت پیدا کند.
ادامه دارد...

داستانکداستان فلسفی
۲
۰
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi
"قلم، تنها سلاحی است که هم می‌کُشد، هم زنده می‌کند... انتخاب با توست."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید