آقای داماد سرخانه ، در بهار سی و هشتمین سال زندگانی اش بسر میبرد. او از پیدا کردن کار مناسب ناامید نشده است و همچنان صبح ها جلوی آیینه جیوه پریده آویزان از چارچوب چوبی ایوان ، مویش را شانه میزند و میگوید:
من در خونه ای بزرگ شدم که همه چیز برام فراهم بود ، حتی تا سی سالگی ام صبح ها مادرم چای شیرین را برایم هم میزد و فوت میدمید تا مبادا لب هایم بسوزد . شاید آلان کار مناسب پیدا نکرده باشم ولی ممکنه همین روزها به من یک پست مدیریتی پیشنهاد بشه در سطح یک سازمان و یا شایدم کارخانه.
. سپس از خانه ی ته باغ خارج و کیف سامسونت خود را این دست به آن دست میکند .
آنگاه به منزل همسر اولش میرفت و تظاهر میکند از سر کار آمده و دست و رویش را میشوید و مشتی آب روی آیینه ی شیک خانه ی آپارتمانی میریزد . و موی خود را شانه میکند و میگوید:
والا من توی خونه ای بزرگ شدم که.....
بیست سال قبل ....
درون پرورشگاه جلوی آیینه ایستاده و چشم در چشم قامت هجده ساله اش مانده ، و جملاتی که از درون فیلم شنیده را تمرین میکند. و میگوید:
والا من توی خونه ای بزرگ شدم که.....