ویرگول
ورودثبت نام
داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۲۸ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه ادبی شین براری



____________________________

■ داستان اول عطر نعنا

□ پروین برهان

■ داستان دوم رژ سفید

□ سایت همبودگاه

■ داستان سوم نوشته های یلخی

□ شهروزبراری صیقلانی



داستان کوتاه
داستان کوتاه


___________________________



داستان اول


عطر نعنا

پروین برهان

1792 بازدید

 صداي ترمز همه را در جا ميخكوب كرد . مردم از اطراف خيابان دويدند به سمت صدا . توي شلوغي كيفم را گم كردم . آمبولانس كه آمد به زور از لابه‏لاي جمعيت مصدوم را بيرون كشيدند . پشت آژير آمبولانس ، روي سطح خيابان فقط خون لخته شده ماند و ديگر هيچ.كه ان هم ماليد به تخت كفش مردم و همراهشان رفت تا ان كله ي شهر . همه از هم پاشيدند . وضعيت عادي شد . انگار كه اصلا اتفاقي نيفتاده باشد.هر كسي به راه خود رفت . تند وتند از كنار خيابان به سمت جلو مي‏رفتم . اما نمي‏دانستم كجا دارم مي‏روم . با اينكه از محل حادثه دور شده بودم اما نمي‏دانم چرا گاهي صداي آژير مي‌‏شنيدم . همه جا را مي‌‏شناختم ، اما باز مکانهابرايم غريب بودند . نمي‏دانم چرا رنگ ها مات و كدر شده بودند . يا سياه سياه يا سفيد سفيد . همه چيز قاطي پاتی شده بود . اي كاش حداقل صورتش را ديده بودم . نكند با اين همه دل شوره ، آشنا بوده باشد . حيف ، كاش دنبالش رفته بودم . براي خودم فلسفه مي‏بافتم . « حالا كه ديگر گذشته . چه فايده . » توي اين فكرها بودم كه كسي صدايم كرد . انگار تكانم داد . گفت : « از اين طرف نرو ، بن‏بسته راه بندونه . بگير و ببنده . مي‌‌‏شنوي .» سرم را تكان دادم كه يعني بله . اما هنوز داشتم به همان سمت مي‏رفتم ، نكند ديوانه شده ‏ام. خيلي سخت است . آخر مي‏گويند آدم خودش هم مي‏فهمد كه ديوانه شده ، اما خب ، كاري از دستش بر نمي ‏آيد . واي عجب دردي ، انگار سرم مي‏خواهد منفجر شود . تا همين چند لحظه قبل كه درد نمي‏كرد . « خوب حالا درد مي‏كند . يعني كه چه ؟ چرا اينقدر سين‏ جين مي‏كني ؟» اين را خطاب به خودم گفتم . سرم انگار بزرگ شده بود ، سنگيني مي‏كرد روي ‎گردنم . حالاکافه الند را رد کرده بودم ورسيده بودم به قنادي سركوچة خودمان . رفته بودم تو و يك زبان شيرين خوشمزه برداشته بودم . پولش را داشتم . مطمئن بودم . دهنم آب افتاده بود . كنجدها روي زبان شيرين برق مي‏زدند . آها . اين هم دوتا دوريالي‏ ام . پس كو . يك ريالش كو . دستم داشت توي كيف اين طرف و آن طرف مي‏رفت . حاجي آقاي صاحب مغازه خم شد و شيريني را از دستم گرفت . با دوتا انگشت طوري آن را محكم گرفته بود كه نكند يكهو از دستش در برود . همان طور چهارچشمي جستجوي من را در ميان كيف مي ‏پاييد . تمام سوراخ سنبه ‏هاي كيفم را گشتم اما از يك ريالي خبري نبود . حتما گمش كرده ‏ام . حيف . حاجي آقا نچ نچي كرد و شيريني را گذاشت توي سيني سرجايش . انگشتش را ليسيد و چهارريالي را انداخت وسط ترازو كه يعني هري . صداي دوريالي‏ ها توي مغازه و سرگذر و چهارسو پيچيد . توي سر من بيشتر از همه جا ، از آن روز به بعد ديگر هيچ وقت گول شكمم را نخوردم . سراغ ان پيرمرد هم نرفتم .البته تا حالا حتماً مرده . سردم بود . پاهايم يخ كرده بود . نمي‏شد تكانشان بدهم . مثل وقت هايي كه توي برف مي‏رفتيم مدرسه . سر ما از شست پايمان بی اجازه وارد مي‌‏شد و آرام آرام می خزید و بالا مي‏ رفت . انگار داشتم مي ‏لرزيدم . عجب سرمايي . اما تا ديروز كه هوا خوب بود.يك هو ديدم رسيده ام به چهار سو ، دور و برم را خوب نگاه كردم ، دنبال غلام سياه مي گشتم. بايد همين اطراف باشد . لابد توي اين گرما باز هم جلوي يك پيت حلبي پر از آتش نشسته است و دارد مردم را نگاه مي‏كند. پيدايش كردم . عجب آتشي گيرانده . عجب گرمايي . الاهه و زهرااز آن طرف خيابان دست تكان مي‏دهند . كه يعني بيا برويم. هر دوتاشان از غلام مي‏ترسند.همين طور الكي. غلام سياه من را كه ميبيند لبخند مي‏زند . مثل هميشه و دوباره دندان هاي سفيدش را مي‏بينم . نمي‏دانم با كدام خمير دندان آ‏نها را مي‏شويد . من هم مي‏خندم . مرا مي‏شناسد . سرم داد نمي‏زند . غلام وقتي مي‏خندد شبيه يكي از هنرپيشه ‏هاي خارجي مي‏شود . البته اگر سياه نباشد . با خودم مي‏گويم :« اگر مادرش پيدا مي‏شد و او را يك حمام و سلماني درست و حسابي مي‏فرستاد ، خيلي هم خوش‏تيپ مي‌‏شد .» آن طرف خيابان را نگاه مي‏كنم . آن ها رفته ‏اند . واي ، دوباره ديرم شد . مي‏دوم به طرف خانه . مي‏ترسم بابا آمده باشد.اول سردم مي‏شود بعد عرق مي‏كنم انگار زيرباران مانده باشم . آرام و پاورچين از دالان رد مي‏شوم .روي ايوان ننه پيدايش مي‏شود . چشم غره مي‏رود و اشاره مي‏كندكه يعني باباامده . زودتر از هر روز. هنوز هم نمي دانم خودش من را ديده بود يا ان دو تا وروجك خبر چيني كرده بودند.ديگر از دست هيچ كس كاري ساخته نبود. به ناچاررفتم توي اتاق . بابا كه منتظر من بود از جا كنده شد .رسيده نرسيده يك سيلي محكم ‏خواباند توي گوشم . گوشم صوت كشيدوصدا رفت تا ته کله ام.بعد انگار كه چيز داغي از گوشم بيرون ريخت . بابا هوار مي‏كشيد. . دهنم خشك و تلخ شده بود دلم هري ريخت پائين. چشم هايم مي‌‏سوخت. چشم هاي بابا گرد وترسناک شده بود . مثل دو تا حبة آتش . با يك حركت ناگهاني دستم را محكم مي‏گيرد و با خودش از اطاق بيرون مي‏كشد . يعني مي‏خواهد چه كار كند . غر مي‏زند . گلايه مي‏كند . اما من چيزي ازحرف هايش نمي‏فهمم . از پله‏ های سیمانی زبر كشان كشان پائينم مي‏برد ، آرام به دنبالش كشيده مي شوم . كيفم مي‏ افتد روي پله ‏ها . ننه روي ايوان از قول من حرف هايي مي‏زند و قول هايي مي‏دهد كه بار آخرش است و ديگر تكرارنمي كند. طاهره يك ريز گريه مي‏كند . لابد ترسيده . نمي‏دانم بابا كي و چطور داس كهنه ی باباجان را از لابه ‏لاي تيرهاي سقف مرغداني برداشته كه من نفهميده‏ ام ـ تنها ارثية او. اين را خود بابا گفته . بارها با آن توي باغچه چاله كنده ‏ام . ترسيده بودم . با آن كه اصلاً تيغه ‏اش برق نمي‏زد و پر از زنگ بود. اما چند بار دستم را بريده بود . دستم توي دست بابا بود كه كنار باغچه يك گوشه ‏اي ولم كرد روي زمين . شل و ول بودم . افتادم روي خاك . لباس مدرسه ‏ام خاكي شد . بوي نعنا مي ‏آمد . بابا بالاي سرم بود و اندازه ی غول توی کارتون سندباد شده بود،و هنوز داشت داد و فرياد مي‏كرد . « همه‌‏اش تقصير تو است . از بس لوسش كرده‏ اي » . ننه وسط گريه هايش قسمش مي داد اما بي فايده بود. « مگر صدبار نگفتم سرت را زير بينداز و زودي بيا خونه . مگر نگفتم چشم ‏چراني نكن . چش سفيد بي ‏آبرو . حالا ديگر مي‏روي مي‏نشيني كنار آتش پيش غلام سياه . وقتي سرت را گوش تا گوش كنار رخ نعنا بريدم آن وقت مي‏فهمي حق با كيه . لج به لج مي‏ گذاري . مي‏ خواهي حرصم را دربيآوري . حاليت مي‏كنم .» آسمان از هميشه زيباتر بود . آبي آبي،یک بچه ابر تنا داشت می رفت سمت خانه ی الاهه اینها، . باغچه راهيچ وقت اين قدر زيبا نديده بودم . آن طور كه خوابيده نگاهش مي‏كردم مثل بهشت بود ميخواستم بلند شوم و فرار كنم .اما نمي شد .بدنم بيحس شده بود .پاهايم جان نداشت ،بابا ناگهان خم شد و از پشت روسري ، گوشم را گرفت. داس توي دست راستش بود . انگار راستي راستي مي‏خواست يك كارهايي بكند . ترسيدم . جيغ كشيدم. شلوارم را خيس كردم . صداي زنگ در پيچيد توي حياط ... هنوز حالم بد بود . سرم درد مي‏كرد و حسابي تشنه ‏ام بود . انگار كه افتاده بودم توي آتش . عرقي مي‏ريختم كه نگو . اصلاً معلوم نبود امروز چرا اين طوري شده بودم . زبانم مثل يك تكه چوب چسبيده بود بيخ حلقم . تشنه ‏ام بود ... عمه وارد حياط شد و من و بابا و داس را با هم ديد و دو دستي زد توي سرش . شايد اگر عمه نمي آمد ،خون به پا مي‏شد . راستش خيلي خجالت كشيدم . حتي بيشتر از بابا . در باز مانده بود و عمه سربه زنگاه رسيده بود . يعني خدا او را رسانده بود . ننه حالا در سكوت اشك مي‏ريخت . طاهره آرام گرفته بود . عمه آن روز خيلي حرف ها زد . چند بار هم خودش را نشگون گرفت . بابا رفته بود روي پله ‏ها نشسته بود . سرش زير بود . آن قدر كه يقه پيراهنش از پشت سر مثل يك سوراخ سیاه باز مي ‏ماند . ديگر داس دستش نبود . روي پله هم نبود . كيفم هنوز آن جا افتاده بود . عمه داشت نصيحت مي‏كرد . ننه يك ليوان آب قند آورد . عمه گفته بود بياورد . ننه زير بغلم را گرفت و از روي زمين بلندم كرد . دستش را به سرو صورت اشكي و خاكي‏ ام كشيد و گفت : « بگير . بخور . تا ته سر بكش . » عمه دوباره ادامه داد . « آخه نگفتي قلبش يهو وا ميسه . ببين چه رنگ و رويي پيدا كرده . بميرم الاهي . حالا اگه مريض شد و موند روي دستت خوبه . دلت راضي مي‏شه . آخه چرا همش رفتارهاي اون خدا بيامرزو تكرار مي‏كني . مگه خودت اون روزا خيلي بهت خوش مي‏گذشت . اصلا همه اينها به كنار . مگه آدم سر دختر خودشو مي‏زاره لب باغچه . والا با دزد و جاني ‏ام اين طور رفتار نمي ‏كنن .» بابا ديگر طاقت نياورد . لااله‏الاالله ‏گفت و بلند شد از پله‏ ها رفت بالا توي اتاق . عمه با صداي بلند طوري كه بابا هم بشنود ادامه داد : « اصلا مرد حسابي ! همش مگه چندسالشه . والا،بلا،هنوز اين فكرايي كه تو مي‏كني سرش نمي‏شه . همش از رو دلسوزيه ، همين . اونم برا كي ؟ غلام سياه .»... نفسم گرفت . انگار يك چيز گرد و قلمبه راست گير كرده بود توي قلبم . داشتم خفه مي‏شدم . خواستم فرياد بزنم اما نشد . خناق گرفته بودم . توي آن حال و هوا يك هو به ياد گره روسري ‏ام افتادم . شايد زيادي محكم بسته بودمش . دست هايم را بالا بردم تا گره را كمي شل كنم . اما نشد . پناه بر خدا . اختيار دست هايم را هم نداشتم ترس برم داشت .گريه ام گرفت . نفسم رفت پايين . پائين و پايينتر . ديگر حتي صدايش هم نمي‏ آمد ، انگار خيال بالا آمدن هم نداشت . دنيا تيره و تار شد . قلبم پرشد . داشت مي‏ تركيد . شايد به خاطر ترس بود . ناگهان سنگيني چيزي را روي قفسة سينه‏ ام حس كردم . فشاري مي‏داد كه نگو . فشار مي‏داد و مي‏شمرد . يك دو سه .. « آهاي ! چكار مي‏كني . كمكم كن . داري خفه ‏ام مي‏كني . مگر نمي‏بيني دارم خفه مي‏شوم . صبركن . دنده‏ هايم شكست . » اما نه . مثل اين كه كر بود . كار خودش را مي‏كرد . شايد من لال شده بودم . نمي‏دانم . آخرين افكارم مثل موسيقي آرامي از بيقوله ‏هاي مغزم عبور كردند . يادم آمد كه غروب را دوست دارم . وقتي ابرها مي‏سوزند و پرتقالي مي‏شوند . بعد يادم آمد كه توي خيابان افتاده‏ام . آن هم و سط خيابان . روي خط سفيد . كاش حداقل رفته بودم يك كنار . حالا لابد راه‏ بندان مي‌‏شود . نكند چادرم بيفتد . گره روسري ‏ام را كه محكم بسته‏ ام ، تا بازش نكنم باز نمي‏شود . چقدر خوابم مي‏ آيد . چشم هايم دارند به ركوع مي‏روند . ناگهان نفسم برگشت . نمي‏دانم كجا رفته بود اما آمد . اول تير كشيد . درد داشت . بعد آرام شد . آرام گرفت . به شماره افتاد . هنوز صداي همهمه مي‏ آمد . معلوم نبود از كجا . اما نزديك بود . « اصلا اين جا كجاست ؟ چرا هر چه مي‏روم به مقصد نمي‏رسم . نكند راه را اشتباهي آمده باشم . بايد برگردم . بايد از يك نفر راه را بپرسم .» اما نه ، نمي‏شود . انگار به زمين چسبيده ‏ام . اصلا نمي‏شود تكان خورد . داد مي‏زنم . فرياد مي‏كشم . سعي مي‏كنم دست و پا بزنم شايد آزاد شوم . اما بي‏ فايده است . يك جائي از بدنم درد مي‏گيرد ، مي‏سوزد . چيزي داغ و برنده دررگهايم جريان پيدا مي كند . بي‏حال مي‏شوم . ديگر تقلا نمي‏كنم . خوابم مي‏ آيد.چيزي محكم روي دهانم را مي‏گيرد ، اما من ديگر توان فريادزدن را ندارم . فقط مي‏خواهم بخوابم . اما نكند بازهم ديرم شود . يعني هنوز داس همانجا سرجايش است راستي آن خانه را كه فروختيم .كسي سيلي ‏ام مي‏زند . عجب دست سنگيني هم دارد . خواب مي‏بينم ، نه بيدارم . « اصلا يعني چه ؟ به چه حقي مي‏زند ؟ نكند راه را عوضي رفته‏ام ! ا ين جا هم بازداشتگاه است. حالا هم دارند بازجويي‏ ام مي‏كنند. يك نفر گفت كه از اين راه نرو ، بگير و ببنده .» دوباره مي‌‏زند.صورت ‏ام مي‏سوزد . كز كز مي‏كند . مي‏خواهم اعتراض كنم. چشم هايم باز نمي‏شوند . انگار به هم قفل شده ‏اند ، تقلا مي‏كنم به زور بازشان مي‏كنم . خطي از نور مي دود در عمق نگاهم . بوي عجيبي مي‌‏آيد . يعني اين جا كجاست ؟ کسی بالاي سرم ايستاده . مي‏ترسم . اما داس دستش نيست . نگاهم مي‏كند . چشم هايم را به زور باز نگه مي‏دارم . اين كه خودش است . خود خودش . با آن لبخند هميشگي‏ اش . خم مي‏شود و مچ دستم را مي‏گيرد. اصلاً تغييري نكرده . كجا بوده اين همه سال . عجیب جوان مانده . حتما مادرش آمده سراغش . پس بگو چرا ديگر آن اطراف پيدايش نيست . با آن قد بلند و چهارشانه ‏اش در اين روپوش سفيد خوش‏تيپ شده . گفت : « سلام » . خنديد . هنوز هم ميان لبخند ، دندانهايش مي‏ درخشيدند . « بالاخره برگشتي .» با خودم گفتم : « عجب ! مگر كجا رفته بودم كه برگردم . حالا خودت را بگوئي يك چيزي .» اما لام تا كام حرفي نزدم . حتي ديگر لبخند هم نزدم . با آن كه الاهه و زهرا آن جا نبودند . شايد داس باباجان هنوز يك جايي پنهان باشد . كسي چه مي‏داند . به امتحانش نمي‏ ارزد . به خصوص وقتي عمه زير آن همه خاك است و ديگر نمي‏ آيد .



داستان های کوتاه

_____________________

داستان دوم

ادبیات داستانی فارسی

داستان نویسی خلاق

______________________

‌ داستان دوم


رز سفید


چشمانش را بست. مانند همیشه که دیگر هیچ راهی برایش باقی نمی ماند. پلک هایش را محکم روی هم فشرد و اجازه داد مردمک هایش پشت ان ها زندانی شوند. باید شروع میکرد، اما از کجا؟ تا کی می توانست دست روی دست بگذارد و اجازه دهد رویاهایش تنها درون ذهنش براورده شوند و او در خیالش به تماشای انها بنشیند؟ انگشتانش درد میکرد، از اینکه نوشته هایش روی کاغذ نمی امد و مدام درون ذهنش پاک میشد. باید شروع می کرد، بالاخره باید از یک جایی شروع می کرد.


چشمانش را باز کرد و از روی تخت پرید. با عجله به دنبال قلم و کاغذی دوید و پس از یافتن، روی زمین نشست. چه اشکالی داشت که مانند دیگران پشت میز نشین نبود؟ این کارها که کلاس محسوب نمیشد!


سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد افکار مزاحم را کنار بزند. با ترس و تردید به قلم نگاه کرد. انگار چاقویی بود که می خواست رگش را بزند! با احتیاط ان را برداشت و دستانش از لمس قلم لرزیدند. با عشق نگاهش کرد و به سال های دور فکر کرد که هروقت خسته بود و یا سرحال، خوشحال یا ناراحت، دست به قلم میشد و تراوشات ذهنش را روی کاغذ می اورد.


اولین عبارت را به رسم همیشه نوشت: به نام خدا.


لب هایش را جمع کرد. از لرزش دستانش کلمه ها بدخط شده بودند. اهمیتی نداد و سعی کرد خودش را ارام کند."اشکالی نداره خیلی وقته ننوشتی..طبیعیه که دستت بلرزه و قلبت شدیدا بتپه!" نفس عمیقی کشید و چتری هایش را که الان بلندتر شده بود کنار زد. کلمات بعدی بدون اینکه خودش بخواهد از ذهنش روی کاغذ روان شدند: برای تو..


برای که؟ چه کسی برایش مانده بود؟ اویی که رفته بود یا خانواده ای که ترکش کرده بودند؟ چشمانش اماده باریدن بودند اما اجازه ای از طرف صاحبش به ان ها داده نشد! با این حال ادامه داد:


برای تو می نویسم که رفته ای..


صدای در نگذاشت که ادمه اش را بنویسد. چه کسی بود؟ او که کسی را نداشت! با این حال از جایش بلند شد و به سمت در رفت. از چیزی که پشت در دید خشکش زد. دسته گلی از رزهای سفید با ربان قزمز! متحیر خم شد و از روی زمین ان را برداشت. دور و بر واحدش را نگاه کرد اما کسی را ندید. دمپایی های جلوی در را پوشید و دو طبقه را پایین رفت، اما باز هم کسی نبود. سوز و سرمای هوا باعث شد به خود بلرزد. دستانش را دور خود حلقه کرد و بالا رفت. وارد خانه شد و روی تخت نشست. دسته گل را بویید و از عطر خوش ان لبخندی روی لبش امد. تازه نگاهش به کارت روی ان افتاد: برای لبخندت.


همین. ناخوداگاه لبخند زد. هیچ اسم یا نشانه ای روی ان نبود. به ناچار ان را درون گلدان ابی قرار داد و دوباره روی زمین نشست. حس نوشتنش پریده بود! ولی خودش را مجبور کرد که بنویسد. کلمات مانند بار قبل بدون اراده نوشته شدند: برای لبخندت.. برای لبخندت که دنیای من بود. لبخند من هم دنیای کسی بود؟ کس دیگر را ولش کن، دنیای تو بود؟ اصلا بگو ببینم تا به حال من را دوست داشتی؟ وقتی در اغوشم میگرفتی با عشق بود؟ بوسه هایت چه؟ همه اش دروغ و کلک بود؟..


اهی کشید: اصلا برای چه بنویسم وقتی تو نمی خوانی، نمی توانی که بخوانی.


ذهنش به سمت دسته گل مرموز رفت. از طرف چه کسی بود و برای چه بود؟ نمی دانست، هیچ چیز نمی دانست. کلافه موهایش را میان دستانش گرفت و به کاغذ روبه رویش خیره شد. این متن به دلش ننشسته بود. در یک تصمیم ناگهانی پاره اش کرد و به تماشای تکه های ان نشست.


شروع کرد به نوشتن روی دل پاک و سفید کاغذ، اما این بار میخواست هرچیزی که ناراحتش می کند و دلش می خواهد بنویسد، خودمانی و راحت: دلم گرفته و ناراحتم. هیچ کسی و ندارم که باهاش حرف بزنم. تنها تو هستی خداجونم، ولی میخوام بدونم واقعا هستی؟ پس چرا من حست نمی کنم. چرا حواست به من نیست. من جز تو کسی و ندارم خدا..کسی که دوستش داشتم و البته هنوزم دارم من و ترک کرده و منم انگار خودم و ترک کردم! دیگه خودم نیستم، رویاهام و دنبال نمی کنم و با کوچک ترین چیزها شاد نمیشم. از نویسندگی که علاقه ام بود دست کشیدم، مثل اینه که دارم خودم و تنبیه میکنم.


صدایی درون ذهنش بلند شد" تا کی میخوای به همچین زندگی ادامه بدی؟ پاشو همین الان شروع کن هیچ وقت دیر نیست که دنبال ارزوهات بری ولی ممکنه بعدها دیگه وقتی نداشته باشی!"


دیگه وقتی نداشته باشی..دیگه وقتی نداشته باشی.. این کلمات درون ذهنش روی دور تکرار بود. باید شروع میکرد. باید برای حال خوب تلاش میکرد و زندگی کردن را دوباره از سر میگرفت. با دیدن دسته گل لبخند زد. ان را نشانه ای از حضور خدا در نظر گرفت. از جایش بلند شد و اماده شد. به سمت گل فروشی رفت و چند شاخه رز سفید خرید. هر خانه ای که به نظرش می امد انسانی غمگین و تنها درون ان است، شاخه ای پشت در میگذاشت و پس از فشردن زنگ، منتظر نمی ماند و به سمت خانه بعدی می رفت.


کارش که تمام شد، حالش از قبل بهتر بود. با اینکه از پیاده روی بعد از مدت ها، خسته شده بود اما به خستگی اش می ارزید! به سمت خانه کوچکش به راه افتاد. ساختمان سه طبقه مانند همیشه سوت و کور بود. ملیحه خانوم و شوهرش در طبقه اول زندگی می کردند و خانوم ساجدی که زنی تنها بود در طبقه سوم. در واحدش را باز کرد و اولین چیزی که چشمش خورد، رزهای سفید بود. لبخندی هرچند کمرنگ زد و روی تخت دراز کشید.


انقدر فکر و خیال کرد تا خوابش برد.


در خیابانی سرد و تاریک قدم میزد. هیچ کس نبود، تنهای تنها. نمی دانست به کجا می رود. پاهایش او را با خود می کشید. کاغذ سفیدی توجهش را جلب کرد. خم شد و ان را برداشت. هیچ چیز روی ان نوشته نشده بود. انگشتانش بدون اینکه از مغزش پیامی دریافت کنند، شروع به نوشتن کرد: سمت چپ.


همین. به سمت چپ پیچید. همه جا نور بود و روشنایی. چشمانش را جمع کرد و به راه ادامه داد. به جایی رسید که مسیر دوراهی میشد. دو تابلو وجود داشت، روی تابلوی سمت راست نوشته شده بود، گمشده در تو و تابلویی که به مسیر سمت چپ اشاره داشت، شاید فردا.


گیج شده بود.این اسامی برای تابلوها چه معنایی داشت؟ مسیر سمت راست را پیش گرفت. هرچه بیشتر جلو میرفت مسیرهای متعددی اضافه میشد و به سردرگمی اش اضافه میکرد. تصمیم گرفت برگردد اما راه اصلی انگار وجود نداشت. گم شده بود!


ایستاد و فکر کرد. اینجا چه کار میکرد؟ چطور از این مکان خوفناک و مرموز سر در اورده بود؟ هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه می رسید. ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. محکم سرجایش ایستاد و سرش را پایین گرفت تا گرد و خاک به چشمانش راه نیابند.


پس از مدتی وزش باد متوقف شد. سرش را بالا گرفت و نگاهش به جلوب پایش افتاد. گلبرگ سفید چند قدم ان ور تر افتاده بود. به سمتش حرکت کرد و گلبرگ را برداشت. چند قدم جلوتر باز هم گلبرگ دیگری بود، جلوتر گلبرگی دیگر، و باز هم گلبرگ! مسیر را دنبال کرد و گلبرگ ها را جمع کرد. اخرین گلبرگ را که برداشت دیگر چیزی ندید.


انگار کسی قدم میزد، اما خودش نبود. همه چیز را می دید اما در عین حال گنگ و پیچیده بود. خواست دستانش را تکان دهد اما به جایش بالاتر رفت و انگار در هوا معلق بود. دختری روبه رویش بود، با چهره ای که می خندید و ارام جلو می امد و متعاقب ان قدم هایی که تندتر برداشته شد. دختر در اغوش کسی کشیده شد و او هم ان میان بود. هنوز درکی از خودش نداشت تا اینکه دختر او را در اغوش کشید.


 لحظه وصال شیرین بود، عاشق و معشوق به هم رسیده بودند و دیگر فاصله ای نبود. مانند خودش که در او گم شد و دیگر پیدایش نشد، با این حال راضی بود که روحش با او در امیخته شد و فاصله ها از میان رفت.اری، او رز سفیدی شده بود که حال خوب را برای خودش و دیگران رقم زده بود، هرچند که این عشق زمینی برای خودش نبود!



پایان

سایت همبودگاه

__________________________


داستان سوم

متن بدایه از روزنوشت های فن پیج شهروز براری صیقلانی

__________________________


نوشته های یلخی

این قسمت:

SPRING بهار

به باد داد آرام زندگی

دُز به دُز نخ به نخ در جدال با جبر سخت بخت به باد داد آرامِ زندگی

زخم های بیشمار مانده بر این روح و تن

عمیق ترین زخم یادگار از هرانکه نزدیک ترین بود به من

بر باد داد آرامِ زندگی

چه دشوار است شرح سالهای بیقراری

او رفت و همان قصه ی پر تکرار و بی وفایی

چه دشوار بود چشم انتظاری و روزشماری

آنگاه که یک دم از تو جدا نیست خیالش

چه خواهی کشید در غیابش؟...

ثانیه ها بی رمق در عبور

زمان کش آمده بود و احساسی عجیب و بی قراری میشود منتها الیه چشم انتظاری

آنقدر ناامید خواهی شد که بهترین رفیقت مرگ خواهد بود.

آرزوی رسیدنش را داری.

زیرا مرگ زیباترین حادثه است نسبت به هرآنچه تو تجربه کرده ای و خواهی کرد .

اما مرگ هم سهم تو نخواهد شد.

و هر لحظه ات را درد خواهی کشید

به قانون روزگار شک میکنی

خشمگین و لجباز میشوی

کفر میگویی و خودت دست به ییقه خواهی شد

شب پرسه های هجران خورده ات تمامی ندارد این تباهی گویی پایانی ندارد

کاش کسی حرفت را میفهمید . کاش مغرور نبودی

باید کاری کنی . دلت را به دریا میزنی

با آنکه میدانی از چاله درآیی با فرق سر محکومی به قهر سیاهه چاه


ولی باز تلاشت را میکنی

اخرین چیزی که مانده است برایت را پیش میکشی و زیر پایت گذاشته و میشکنی غرور

گشایشی نسیه میشود به مرور

روزهای تلخ و شیرین سخت و سرد سهل و گرم شاد و غمین در عبوری شکننده و بی دوام

اما چشمانت تار دیده این جهان

سرت گیج رفته

میکشانی سایه ات را به دنبالت بی رمق


- زخم هایی مانده پشتت تا ابد

- نمک میپاشد روزگار ناخلف

- نقطه ی پرگاری در دایره ی افکار عوام تو تیتر جنجالی صفحه نخست مجله ای نزد دایره ی اطرافیان

گاه معصوم و مظلوم میشوی نزد مردمان چتر بدست و کج کلام

همان مردمان زنده کش و مرده پرست

گاه بی دلیل منفور ترینی نزدشان.

یا که مرکز خان سیبل و هدف میشوی بهر تمرین برجک زدن هایشان.


سفت کن و شول کن های او

دمدمی مزاج بازی های پرتکرار و کودکانه اش را میشناسی و ناچار میشوی فردی صبور

ولی باز تاب نمی آورد و عهد شکسته و بی وفایی ها ترانه ساز بهر وقوع حادثه ی تلخی به نام : جدایی ' میشوند

رفتنی ها میروند و تو میمانی با چمدانی از خاطرات و قلبیِ شکسته اما تپیده با غروری شکسته زیر پاهایت ...


تنها مانده ای چه بی گناه و معصوم

نقطه ی سقل عشق میشوی در ان حد و حدود

عشقت را همگان شنیده و دیده اند

وصف مهر و محبتت و گل رخ همچون ماهه تو بر کسی پنهان نیست

ولی بی پشت و پناهی

و این نیز جرم کمی نیست

راه میروی

گونه هایت خیس

آسمان ابری ولی باران نیست

زمین خیس

دلت خسته

سایه ات پا به پایت بسته

پشت و پناهت سایه ای شب هنگام و برسم تابش ماه تاب شده

تنها محرم رازت خلوت سوت و کور تنهایی هایت شده

ضلع سوم

اتاقی نمور و خانه ای وارثی و متروک

و افکاری آزار دهنده در مرور

تو گویی از قطار هجرت جا مانده ای

یا که گویی نیمه راه در مسیر خوشبختی درمانده ای

کسو کاری نداری

تحصیل کرده ولی بی پشت و تکیه گاهی

تمام اقوام و خویش و هم کیش و اصل و نصبت از یک گرفته تا به صد از ریز و درشت پیر و جوان ساکن سرزمین خوشبختی هستند و تو در لحظه ی حرکت با آنان نرفته ای تا بمانی و بمانی بر سر عهد و قول و قرارت

تو ماندی در سرزمینی که محکوم به تباهی ست

پر از تبعیض و سیاهی ست

تو ماندی تا بهارت را تا یار و نگارت را تنها نگذاری

تو پای قول و قرارت ماندی و بابتش چه هزینه ی سنگینی پرداخت نمودی

اما.....

او چه سبک سرانه و شیرین صفت رفت پس از شش سال

او چه بی دلیل رفت و شایدم باید گفت که چه بد دلیل رفت

بددلیل چون که میگفت :

اگر میرود و عهد شکسته تقصیر ندارد و همه چیز بر گردن تقدیر است و تقصیر کار این میان بد یومنی تقدیر و طالع است .

خب چرت بودن حرفش عیان و چه پر واضح است

حال او رفته و تو .....

- نشانه رفته اند تمام شهر سوی تو توجهاتشان را

سرشب سر سفره های هر خانه یک جمله ای از من و قصه ی غیر معمول غریبی و بی پناهی ام بر طبق عادت و از سر تکرار مکررات شده است روال معمول و رسم ثابت


و رسوای زمانه یعنی تعبیر وصف حال تو ....

- قصه ی بی مهری یارت و جفای به عهدش به تو ، نقل هر محفل

- آوازه ات پیچیده از یمین و یثار تا هفت دیار از مشرق یاکه مغرب تا سمت کوه دور

- اسمی برایت مینهند غریبگان آشنا. -زین پس می نامندند تو را جناب شخص : مجنون

- ذکر مثال خواهی شد تا سالیان سال و بر نسل های پیشرو

عمرت را وصف عشق ورزیدن میکنی و از هجر و عصیان نداری ترسی

- دیوانگی و عاشقی کردن شده گویی ارث تو

- نه فرزندی خواهی داشت و نه وصالی

- وصلتت لحظه ی مرگ است و آغازگر نسلت

- از دار دنیا یک نظر از روی یار و لبخندی به ان - سهم و قسمتت گردد میشوی سیر و مدهوش روزگار

- سجاده ای پهن میکنی سوی رد پای یار

- خدا را دیده ای در این دیار

- نه سری داری نه سامانی

- ذکر زمزمه میکنی و بظاهر آرامی

اما از درون کوه آتش فشانی در فوران و سرکش میشوی طغیان میکنی بی آن

- میگردی هر کجا در پی یافتن ردی از رخ ماه تاب شب چهاره و قرص قمر یار و نگار

- میجویی هر جهت را میگردی زیر سنگ را

- میگذاری سر به صحرا و بیابان

- عاشقی آشفته حال و پریشان خاطر

رنجیده و شکسته دل


-میکوبی قدم های خسته ات را بر تن سفید و داغ کویر تنهایی های ناتمام

- در پی یافتن چشمه ی ناب و زلال چشمان یار و نگار از هرچه سراب در گذری از هفت واهه و آبادی نیز میگذری

- میروی سوی ناکجا

- نمیدانی که با رفتنت تا به ابد در عاشقانه های حلق آویز جاویدان می مانی .

- پس حتی اگر در این راه پر خطر و بی ثمر نیابی چشمان نافض یار و نگارت را - از پای در آیی و نمانی به حیات ، - باز خواهی ماند در خاطره ها

- نامدار و نمادی خواهی شد در جنون

- جنون عشق

- تو مبتلایی بر یک تومور

- توموری روحی که رخنه کرده به مرور در پستوی روان و کالبد فانی و به مرگ سوق میدهد فرصت ناب زندگانی ات را بی امان و بی نوسان

- طغیان نموده در شریان های وجود ، شور و شوق احساس با سرعت نور


اما در این وانفسای دل و دلدادگی و این میان :

- میخندند و مضحکه میکنند مردمان ناخلف

- بد میگویند از یار بی وفایت

- تهمت میزنند ناروا و انگشت اتهام میروند سوی او نشانه هر وقت و زمان

نمی مانی از این دشمنی ها تو در امان

- تو که عمری از وصف ان چشم و ابرو گفته ای و آن دو ابروان چون کمان

تو که از پاکدامنی شعرها سروده ای و از بر کرده ای هر زمان

تو که رویای شیرینت را با گیسوی بلند چون شب سیه بافته ای این میان

تو که خودت را وقف پرستش کرده ای بی امان

تو که محو روی چون پری و ماه تاب یار شده ای در خفا گرفته تا به عیان


تو که ستوده ای زولف پر پیچ و تاب یار بی وفایت را هر گاه و هر جا و هر کلام

- به ناگاه در میابی که او را در این میان گم کرده ای

گویی که عمری در خواب غفلت بوده ای

گویی که هر چه گفته ای و دانسته ای خطب بود و خطا

باورش سخت است هرآنچه میشنوی از وصف یار

این همه هجم بد نامی و رسوایی بهر او بعید است و با شناختت از او ، جور نمی آید این چنین وصله های ناجور و شایعه های نانجیب میگردد در باورت ' فرضِ محال و عجیب

میگویی حتم دارم که این حرفها و تهمت ها یک سراب است سراب

این بد گویی ها و تهمت های ناروا در قبال یار پاکدامنم بعید است غریب


لعنت میفرستی بر زمانه ی بد و مردمان ناسازگار

فرض بر آن میکنی که دشمنی کرده اند بهر او

با خودت اختلاط میکنی همچون دیوانه ای خود درگیر از کوره در میروی

با خودت در انعکاس شیشه ی مات و کدر روبرو میشوی و دست به یقه

دشنام ها حواله میکنی به افکار آزرده و پتک وصله های نانجیب و غیبت های ناموسی مدام بر فرق سرت میکوبد بی امان

تکرار پشت تکرار

مرور میشود انچه شنیده ای از قصه ی رسوایی یار

محال است که او بدکاره باشد

محال است که او زنی ناخلف و هرجایی باشد .

خط بتلانی میکشی بر هر آنچه شنیده ای

منکر میشوی

فریاد میکشی

این دروغ است دروغ

ای لعنت بر شما مردمان حیله گر و دغل باز . ای مردمان سرتاپا دروغ

نفرین به شما و این شهر شلوغ با دل های سرد و خموش و بی فروغ

حال که از فرط بدگویی و بدنامی و یا حتی حسدورزی ، خار کرده اند در پیش همه دوست و دشمن یا که غریب و آشنا

دوشیزه ی پاکدامن و همچون برگ گل لطیف و معصوم او

چه باید کرد در رسیدن بر وصل او !...

عمری او را در قامت گلی میشناختی و چو پروانه طوافش کرده ای

اما اینک فارغ از حرف این و ان

با چشمان خودت میبینی ننگ و شرم او

میمانی شوکه و خیره به رسم هرزگی اش چو علف

- گویی عمر و مهرت را کرده باشی پای او تلف

- گویی اشتباه پرستیده باشی و پشت به قبله و سوی بت خانه سجده کرده باشی بی سبب

- آخرش در سراشیبی سقوط

در همهمه های گیج و مبهم

چه غرقی در قهر سکوت

دل آزرده ترینی در وقت غروب

- نجوای بیصدای روح درون

زجر و رنج به روح

- چه سیاه ست تصویرِ روبرو....

- مانده میخکوب

تقویمی نیمه کاره بر دیواری نمور

در گذر از این روزهای آلوده هر قدم یک خطر و دلخوشی های پوکیده

این روح از درون - پوسیده اندرون


داستان کوتاه ادبیداستانداستان نویسی خلاقعشقشین براری
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید