______________________________
پیش نویس ؛
یه فاصله ای هست بین زایش اذرخش و برق از اصابت دو ابر تا به شنیدن صدای رعد. همیشه اول نورش رو میبینیم و بعد گذر چند ثانیه کوتاه صداش به گوشمون میرسه ، حالا تصور کنید در کافه ای که پاتوق نویسنده ها و شاعر هاست در وسط یک باغ نشسته اید و مشرف به تصویر اسمون سمت قاب پنجره اید و سکوت مرموز و مبهمی توی کافه حاکمه. غروب یک جمعه ی بهاری هست و حس غریبی بر فضای احساسات درونی همه حاکمه، یه جوان با قدی بلند و نگاهی گیرا و چهره ای زیبا و موی بلند ، شیک پوش و شیرین سخن و خوش برخورد وارد کافه میشه ، چهره اش انگار حس ارامش خاطر و امنیت رو به اطرافیان تلقین میکنه
اون اومد و رو در روی قاب پنجره نشست. کمی بعد نور برق اسمان رو من و اون دیدیم ، از اون اذرخش هایی که واقعا دل اسمون رو میشکافه و مهیبه. قبل از شنیدن صدای اذرخش یا که رعد اون جوان برگشت و گفت : که قدیما صدای رعد منو یاد عشقم مینداخت چون خیلی میترسید ، همیشه پناهنده میشد به اغوشم. ولی الان معلوم نیست کجاست ، شاید از ترس کنج کمد دیواری اتاقش قایم شده ، لابد خیلی ترسیده ، .....
مکث .....
این مهمه که خدای شکر دیگه مدت هاست با شنیدن صدای رعد بی اختیار به یادش نمی افتم . و اصلا بهش فکر نمیکنم و عاشق نیستم.....
مکث نویس
راوی ؛
بوووووووووومب (صدای رعد )
سکوت و نگاه های غمگین و دلواپس اطرافیان و کمی مکث .....
سپس بارش باران و بوی خاک و نم .
من از تمام وجودم غمگین شدم ، چون اون خیلی عاشق بود و دلشکسته ، اون هنوزم با شنیدن صدای رعد ناخوداگاه به یاد عشقش افتاده بود ، و حتی بدتر از قبل ....
چون اینبار با دیدن نور برق اصابت دو ابر به یادش افتاده بود و بعدش صدای رعد
اگر قبلا پس از شنیدن صدا ناخوداگاه بفکرش می افتاد اما الان دیگه پیش از صدا به فکرش افتاده بود و جالب بود که داشت چنین ادعای عجیبی رو میکرد که دیگه عاشق نیست و به یادش نمی افته . در حالیکه به یادش افتاده بود که چنین جمله ای رو گفته بود.
خودشم فهمیده بود که دچار چه سو تعبیر غلطی از شرایطش شده و فقط خیال کرده که عاشق نیست ، بلکه اون در حقیقت عاشق تر شده بود . اون قهوه اش رو تلخ دوست داشت و حین بارش باران و در بین رفت و امد های مشتری ها غیب شد ، نفهمیدم که کجا و کی رفت ، ولی وقتی که رفت من کاغذی که زیر دستش بود و طی دقایق قبل از اغاز باران مشغول نوشتن بود رو از سر میزش برداشتم ، خط خوشی داشت . و متن بی وزن و بی سبک و ازادی رو نگارش در اورده بود که کاملا بدایه و چرکنویس بود ، این متن رو که شرح حال اون لحظاتش بود برام شیرین نشست و براتون عینن تایپ کردم و در وبلاگ و محیط مجازی ویرگول گذاشتم .
در اصل دلنوشته ست و شایدم نوعی چیدمان واژگان . بی انضباط ، و شلخته ست در فعل های ناتمام. ولی اینکه از هیچ قانونی پیروی نکرده برای نوشتن احساسش برام جالبه. یک نوع حس رهایی و فرار از قید و بند های دستور زبان پارسی ، و یک نوع انحصار طلبی و امضا منحصربفرد در نوشته اش هست که انگار تلاش میکنه فقط چکیده ای کوتاه از یک پاراگراف صحبت رو در حل چند واژه کنار هم بچینه و فقط لپ کلام رو برسونه. مثلا وقتی نوشته ؛ فرار از خیال ، سوار بر کفش
منظورش رو من اینطور برداشت میکنم که انگار از فرط هجوم فکر و خیال های ازار دهنده از خانه خارج شده .
داستان ساده ای از حس غریب غروب جمعه و صداهای دعوای همسایه ته کوچه و هجوم افکار ازاردهنده به خیالش رو بازگو میکنه و متن تا به لحظه ی اومدنش به کافه و وقوع رعد برق پیش میره . مینا تنپوش
«»«»«»«»«»«»«»«»«»
متن :
متن کاغذ روی میز ؛
مشتی خاطرات ازار دهنده مانده از عشق پاکم یادگاری.
. تا ذره ذره زجرم دهد از غم هجران و درد بی وفایی . تکرار بی پایان ملودی های اغشته به عطر روزهای اول آشنایی . ورق خوردن روزهای هفته و اختتامیه با سکانس غریب هجر عاشقی و هنرنمایی غم های عجیب در غروب های بی رنگ و بی عطر و بوی روزهای جمعه. بصرف بغض های سمج و لجباز و نشکسته ، در معجونی پر از احساس های شور انگیز و کشنده .
با حضور افتخاری حالاتی ، همانند اشک و افسوس و زجه های بیصدا و غمسوز و نفسی از عمق رنج تحمیلی و خلق یک آه.... اه حسرت ، نه! آه از جنس دامنگیر ، صد مرتبه بدتر از جادوی سیاه و حتی طلسم و بی بختی ، چیزی در حدود هزاران نفرین.
خسته از گریه هق هق اه ، درد و بیقراری .
روز خلوت و صدای قارقار کلاغ جای نغمه ی خوش قناری . گوشه ی نهان و ضلع سوم غ۹م انگیز بهاری ،
عطر پیچک یاس و اقاقی . سکوت مرموز و عبور نسیم و هجوم باد سرکش و کوهلی و فراری . .ورود لشکر ابرها همراه باد در آسمان .
افکاری نخکش شده و گیر کرده بین شاخسار بهارنارنج . شکستن سکوت با فحش و فریاد و داد های زوج همسایه، حواله های ناموسی از کمر پایین تا انگشت و دست و آرنج. سمت جنوب کوچه و دعواهای سریالی با تماشاگران مشتاق و ایستاده سرپایی. با فحش فلاکت و قصه های ناتموم از فساد فحشا تا فقر فرهنگی بی وفایی اعتیاد و بی سوادی . ویژه ی محلات پایین و زوج های اشتباهی. دو به دو ، گروهی شاید ضربدری ، در چرخش پر تکرار . . ، گاه با ضرب و شتم و عمق اختلاف و بخیه های ناتمام ، چند روز دوا درمان و بستری یا که کمی سطحی تر و مداوای سرپایی ، با خلق کبودی های زیر چشم ، خط و خطوط های موازی و خراش های خط خطی و حتی گاه ترسیم اشکال هندسی و طراحی، یا که دست کم چند چک و سیلی ، زخم و چسب با ابروریزی و رسوایی .
رسم زنگ تفریح و اوقات فراغت اهالی شده این دعواهای جنجالی
هر غروب جمعه یک سکانس بدون بازپخش و مجانی. .
اخرین جمله ی این قسمت ؛ خفه شو برو خونه ی ننه ات زنیکه ی هرجایی...
پناه بردن سمت تلویزیون با محتوای مهندسی افکار و سیاه نمایی های انتحاری و یا پخش مستند از اعترافات اجباری و اشتباهی
یا که پخش قران و روضه و
صدای گریه شیون و عزاداری
تن پوش سیاه و پرده های تسلیت رسم و رسوم و عادت مردمان غمزاد در تکه زمین ناشاد.
من و سکوت سنگین خانه
عبور عاشقانه های حلق آویز از یاد . مرور ناخواسته و پر تکرار چشمان بهار
هجوم افکار از جنس انزجار .ماندن سر دو راهی و انتخاب . بیصدا باز شکستن
و گریه های بیصدا هنگام خواب
یا
فرار از زمان حال و پناهندگی سوی باغ؟. درد عمیق و بی انتها . از غم بی وفا یی های یار . تشدید درد خنجر مانده بر پشت . پاشیدن نمک بر زخم باز . کفشها به پا ، عقب نشینی از خیال
، قدم های پیوسته و آهسته. بی رمق در پی مقصد و فنجان داغ چای. گذر از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر. رقص خاطرات نشسته در خشت خشت دیوارهای شهر . مسیر های تنگ و تاریک ، گذر های خاکی و پاک
رسیدن به کنج کافه ی دود گرفته و نمور سوی باغ. دوستی صمیمی و فنجان چای داغ . غیبت قندان و ولی شیرین از قارقار خندان زاغ . خیمه ی سنگین ابری سیاه بروی شهر
برخورد دو ابر و پایان سکوت انتظار و صبر .انفجار مهیب و زایش آذرخش
کمی مکث
اغاز باران و بوی خاک و نم
اندیشیدن به مفهوم طالع ، قسمت ، تقدیر و بخت
ابراز وجود و ایفای نقش اول توسط ناودان های شهر با ملودی شرشر باران در سکانس هشتی های سقف
پنهان شدن قطرات باران با بلورهای اشک بر روی گونه های تر و غیبت چتر ، با حس خیس رخت
_______________________
و شکستن سکوت من با گفتن جمله ی :
خدای شکر قدیما که عاشق بودم با صدای رعد برق سریع فکر بهاره می افتادم چون میترسید از رعد برق. اما الان دیگه یادش نمی افتم . معلوم نیس کجاس ، مسیرامون از هم سالهاست جداست . الان به اغوش کی پناه میبره ؟ شاید کنج کمد دیواری اتاق یا که....
سکوت و نگاه معنادار دوست ......
بگذریم
بنظر شما چای سرد تلخ تر؟ یا چای تلخ سرد تر؟
بنظرتون چرا شهر در حاشیه سردتره؟ چرا چای روی بوته سبزتر و شادتره؟
چرا واژه ها دست از سرم بر نمیدارن؟ من که شاعر نیستم ، در پی خلق یک شعر یا که سازش یک ترانه نیستم . من بعد تو در پی خود سر به درون، محو خویشتن خویش و در پی پاسخ پرسشی نیستم ، بی تو من در این زندگانی کیستم ؟.. شاید من حتی دیگه عاشق نیستم در پس گذر از دقایق نیستم ، مشتاق دیدن چهره ی یار و یا حبس دو تصویر در یک قاب نیستم
من خسته از دیدن رخ یار در خواب ، خسته از جرعه ی نور محبوس در کالبد زمینی ، خسته از خستگی هایم ، از وابستگی هایم ، از دلبستگی هایم ، خسته از خودم ، از همه ، خسته از نجوای درون و وجدان و میز مَحکمه . خسته از این شهر شلوغ ، از ریزش بارون و ادمای سرتاپا دروغ . خسته از رشت و بارونش ، چیک چیک ناودون و جنگل اسفالت با قانونش . من خسته ام از حروف عربی ، در پوشش پارسی . خسته از دست تنبلی های قاف ، و حضور تحمیلی غین ، عین ، و گاه حتی از دست تومور بدخیم توی سر و تومور خوش خیم توی قلب ، توموری با اسم عین شین قاف . امضا شین براری
«»«»«»«»«»«»«»«»