داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

رعد عشق


کپی از پیج خانم   میم تنپوش
کپی از پیج خانم   میم تنپوش

______________________________
پیش نویس ؛ 
  یه فاصله ای هست بین زایش  اذرخش و برق از اصابت دو ابر  تا به شنیدن صدای رعد. همیشه اول نورش رو میبینیم و بعد گذر چند ثانیه کوتاه  صداش به گوشمون میرسه ، حالا تصور کنید در کافه ای که پاتوق نویسنده ها و شاعر هاست در وسط یک باغ نشسته اید و مشرف به تصویر اسمون سمت قاب پنجره اید و سکوت مرموز و مبهمی توی کافه حاکمه. غروب یک جمعه ی بهاری هست و حس غریبی بر فضای احساسات درونی همه حاکمه،  یه جوان با قدی بلند و نگاهی گیرا و چهره ای زیبا و موی بلند ، شیک پوش و شیرین سخن و خوش برخورد  وارد کافه میشه ، چهره اش انگار حس ارامش خاطر و امنیت رو به اطرافیان تلقین میکنه
اون اومد و رو در روی قاب پنجره نشست. کمی بعد نور برق اسمان رو من و اون دیدیم ، از اون اذرخش هایی که واقعا دل اسمون رو میشکافه و مهیبه. قبل از  شنیدن صدای اذرخش  یا که رعد  اون جوان برگشت و گفت : که   قدیما صدای رعد منو یاد عشقم مینداخت چون خیلی میترسید ، همیشه پناهنده میشد به اغوشم. ولی الان معلوم نیست کجاست ، شاید از ترس کنج کمد دیواری اتاقش قایم شده ، لابد خیلی ترسیده ،  .....  
مکث .....
این مهمه که خدای شکر دیگه مدت هاست با شنیدن صدای رعد  بی اختیار به یادش نمی افتم . و اصلا بهش فکر نمیکنم و  عاشق نیستم.....
مکث  نویس

راوی ؛
بوووووووووومب (صدای رعد )

سکوت و نگاه های غمگین و دلواپس اطرافیان  و کمی مکث .....
سپس بارش باران و بوی خاک و نم .

من از تمام وجودم غمگین شدم ، چون اون خیلی عاشق بود و دلشکسته ، اون هنوزم با شنیدن صدای رعد ناخوداگاه به یاد عشقش افتاده بود ، و حتی بدتر از قبل ....
چون اینبار با دیدن نور برق اصابت دو ابر به یادش افتاده بود و بعدش صدای رعد
اگر قبلا پس از شنیدن صدا  ناخوداگاه بفکرش می افتاد  اما الان دیگه پیش از صدا  به فکرش افتاده بود و جالب بود که داشت چنین ادعای عجیبی رو میکرد که دیگه عاشق نیست و به یادش نمی افته . در حالیکه به یادش افتاده بود که چنین جمله ای رو گفته بود. 
خودشم فهمیده بود که دچار چه سو تعبیر غلطی از شرایطش شده و فقط خیال کرده که عاشق نیست ، بلکه اون در حقیقت عاشق تر شده بود .  اون قهوه اش رو تلخ دوست داشت  و حین بارش باران و در بین رفت و امد های مشتری ها  غیب شد ، نفهمیدم که کجا و کی رفت ،  ولی وقتی که رفت من کاغذی که زیر دستش بود و طی دقایق قبل از  اغاز باران مشغول نوشتن بود رو از سر میزش برداشتم ، خط خوشی داشت .   و متن بی وزن و بی سبک و ازادی رو نگارش در اورده بود که کاملا بدایه و چرکنویس بود ،  این متن رو که شرح حال اون لحظاتش بود  برام شیرین نشست و براتون عینن تایپ کردم و در وبلاگ و محیط مجازی ویرگول گذاشتم .

   در اصل دلنوشته ست و شایدم نوعی چیدمان واژگان .  بی انضباط ، و شلخته ست در فعل های ناتمام.  ولی اینکه از هیچ قانونی پیروی نکرده برای نوشتن احساسش  برام جالبه. یک نوع حس رهایی و فرار از قید و بند های دستور زبان پارسی ، و یک نوع انحصار طلبی و امضا منحصربفرد در نوشته اش هست که انگار تلاش میکنه فقط چکیده ای کوتاه از یک پاراگراف صحبت رو در حل چند واژه  کنار هم بچینه و فقط لپ کلام رو برسونه. مثلا وقتی نوشته ؛  فرار از خیال ، سوار بر کفش 
منظورش رو من اینطور برداشت میکنم که انگار از فرط هجوم فکر و خیال های ازار دهنده از خانه خارج شده . 
داستان ساده ای از حس غریب غروب جمعه و صداهای دعوای همسایه ته کوچه و  هجوم افکار ازاردهنده به خیالش رو بازگو میکنه و متن تا به لحظه ی اومدنش به کافه و وقوع رعد برق پیش میره .           مینا تنپوش

«»«»«»«»«»«»«»«»«»

متن :



پارک شهر
پارک شهر


باغ محتشم رشت ۱۴۰۱
باغ محتشم رشت ۱۴۰۱



متن کاغذ روی میز ؛


مشتی خاطرات ازار دهنده مانده از عشق پاکم یادگاری.

. تا ذره ذره زجرم دهد از غم هجران و درد بی وفایی .  تکرار بی پایان ملودی های اغشته به عطر روزهای اول آشنایی .   ورق خوردن روزهای هفته و اختتامیه با سکانس غریب هجر عاشقی  و هنرنمایی غم های عجیب در غروب های  بی رنگ و بی عطر و بوی روزهای  جمعه.    بصرف بغض های سمج و لجباز و نشکسته ، در معجونی پر از احساس های شور انگیز و کشنده . 
 با حضور افتخاری حالاتی ، همانند  اشک و افسوس و زجه های بیصدا و غمسوز و نفسی از عمق رنج تحمیلی و خلق یک آه.... اه حسرت ، نه! آه از جنس دامنگیر ، صد مرتبه بدتر از جادوی سیاه و حتی طلسم و بی بختی  ، چیزی  در حدود هزاران نفرین. 
 خسته   از گریه هق هق  اه ، درد و بیقراری . 
   روز خلوت و صدای قارقار کلاغ جای نغمه ی خوش قناری .  گوشه ی نهان و ضلع سوم  غ۹م انگیز بهاری ، 
 عطر پیچک یاس و اقاقی .   سکوت مرموز و عبور نسیم و هجوم باد سرکش و کوهلی و فراری .  .ورود  لشکر ابرها همراه باد در آسمان .
 افکاری نخکش شده و گیر کرده بین شاخسار بهارنارنج .   شکستن سکوت با فحش و فریاد و داد های زوج همسایه، حواله های ناموسی از کمر پایین تا انگشت و دست و آرنج.  سمت جنوب کوچه و دعواهای سریالی  با تماشاگران مشتاق و ایستاده سرپایی.  با فحش فلاکت و قصه های ناتموم از  فساد فحشا تا فقر فره‍نگی  بی وفایی اعتیاد و بی سوادی . ویژه ی محلات پایین و زوج های اشتباهی. دو به دو ، گروهی  شاید ضربدری ، در چرخش پر تکرار  .  .‌ ، گاه  با ضرب و شتم و عمق اختلاف و بخیه های ناتمام ، چند روز دوا درمان و بستری  یا که کمی سطحی تر  و مداوای سرپایی ،  با خلق کبودی های زیر چشم ، خط و خطوط های موازی و خراش های خط خطی و حتی گاه ترسیم اشکال  هندسی و  طراحی،  یا که دست کم چند چک و سیلی ، زخم و چسب با ابروریزی و رسوایی .
   رسم زنگ تفریح و اوقات فراغت اهالی شده این دعواهای جنجالی
 هر غروب جمعه یک سکانس بدون بازپخش و مجانی. .
اخرین جمله ی این قسمت ؛ خفه شو برو خونه ی ننه ات زنیکه ی هرجایی...

  پناه بردن سمت تلویزیون با محتوای مهندسی افکار و سیاه نمایی های انتحاری و یا پخش مستند از اعترافات اجباری و اشتباهی  
یا که پخش قران و روضه و 
صدای گریه شیون و عزاداری 
تن پوش سیاه و پرده های تسلیت رسم و رسوم و عادت مردمان غمزاد در تکه زمین ناشاد.
من و سکوت سنگین خانه 
 عبور عاشقانه های حلق آویز از یاد . مرور ناخواسته و پر تکرار چشمان بهار
هجوم افکار از جنس انزجار  .ماندن سر دو راهی و انتخاب . بیصدا باز شکستن 
و گریه های بیصدا هنگام خواب 
یا 
فرار از زمان حال و پناهندگی سوی باغ؟.  درد عمیق و بی انتها  .   از غم بی وفا یی های  یار  . تشدید درد خنجر مانده بر پشت .  پاشیدن نمک بر زخم باز .  کفشها به پا ، عقب نشینی از خیال
،  قدم های پیوسته و آهسته.   بی رمق در پی  مقصد و فنجان داغ چای.   گذر از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر.  رقص خاطرات نشسته در خشت خشت دیوارهای شهر . مسیر های تنگ و تاریک ، گذر های  خاکی و  پاک 
 رسیدن به    کنج کافه  ی دود گرفته و نمور سوی باغ.  دوستی صمیمی   و فنجان چای داغ ‌ . غیبت قندان و  ولی شیرین از قارقار خندان زاغ  . خیمه ی سنگین ابری سیاه بروی شهر
   برخورد دو ابر و پایان سکوت انتظار و صبر .انفجار مهیب و زایش آذرخش 
کمی مکث 
 اغاز باران و بوی خاک و نم 
  اندیشیدن به مفهوم طالع ، قسمت ، تقدیر و بخت 
  ابراز وجود و ایفای نقش اول توسط  ناودان های شهر با ملودی شرشر باران   در سکانس هشتی های سقف

پنهان شدن قطرات باران با بلورهای  اشک  بر روی گونه های تر و غیبت چتر ، با حس خیس رخت
_______________________

و شکستن سکوت من با گفتن جمله ی :
  خدای شکر قدیما که عاشق بودم با صدای رعد برق سریع فکر بهاره می افتادم چون میترسید از رعد برق.   اما الان دیگه یادش نمی افتم  . معلوم نیس کجاس ، مسیرامون از هم سالهاست جداست .  الان به اغوش کی پناه میبره ؟ شاید کنج کمد دیواری اتاق    یا  که.... 
سکوت و نگاه معنادار دوست  ...... 
بگذریم
بنظر شما چای سرد تلخ تر؟  یا چای تلخ سرد تر؟ 
بنظرتون چرا شهر در حاشیه سردتره؟ چرا چای روی بوته سبزتر و شادتره؟ 
چرا واژه ها دست از سرم بر نمیدارن؟ من که شاعر نیستم ، در پی خلق یک شعر یا که سازش یک ترانه نیستم .  من بعد تو در پی خود سر به درون، محو خویشتن خویش و در پی پاسخ پرسشی نیستم ، بی تو من در این زندگانی کیستم ؟.. شاید من حتی دیگه عاشق نیستم  در پس گذر از دقایق نیستم ، مشتاق دیدن چهره ی یار و یا حبس دو تصویر در یک قاب نیستم 
 من خسته از دیدن رخ یار در خواب ، خسته از جرعه ی نور محبوس در کالبد زمینی ، خسته از خستگی هایم ، از وابستگی هایم ، از دلبستگی هایم ، خسته از خودم ، از همه ، خسته از نجوای درون و وجدان و میز مَحکمه . خسته از این شهر شلوغ ، از ریزش بارون و ادمای سرتاپا دروغ . خسته از رشت و بارونش ، چیک چیک ناودون و  جنگل اسفالت با قانونش . من خسته ام از حروف  عربی ، در پوشش پارسی . خسته از دست تنبلی های قاف ، و حضور تحمیلی غین ، عین ، و گاه حتی از دست تومور بدخیم توی سر و تومور خوش خیم توی قلب ، توموری با اسم عین شین قاف .       امضا شین براری
«»«»«»«»«»«»«»«»







http://ilami.blog.ir/
Http:/ilami.blog.irوبلاگدخترایلامی

دلنوشتهدلنویس خیسعاشقانهمتن عاشقاتهداستان کوتاه عشقی
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید