ویرگول
ورودثبت نام
داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۲۳ دقیقه·۲ سال پیش

کالبدفروش

قسمتی از داستان بلند کالبدفروش بقلم شهروز براری


15■

اینجا هستم که هستم ، تو رو چه؟ مگه اینجا این درب صورتی خونه ی شماست؟

_ خانم کوچولو این که صورتی نیست ، نارنجی هستش


▪︎ خودم میدونستم، بعدشم اصلا میدونی چیه ؟.. موهام رو دو گوشی میبندم نمیتونم خوب برف بزنم .....


_ چی؟ برف بزنی ؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده ‌ . الان وسط پاییز هستیم ‌ ، منظورت از "برف زدن" "حرف زدن" نیست؟

▪︎ آرررره‌ ، من اینجوریام . هرجوری دلم بخواد حرف میزنم . مثلا وقتی موهام رو گیس کنم مدل حرف زدنم گیس گیسی‌ میشه مثلا بعدش به قابلمه میگم دابلمه ، به گنجشک میگم کونکشک‌ ، به آکواریوم میگم آفکاریون‌ ، خلاصه اینجوریاس مدل من . راستی این پیشی شماست ؟.. میشه بهش بگی انگشت بابای منو پس بده . با شما هستماا‌ ... آهای آقای بچه دزد ، با شما هستمااا‌. .. حواست کجاست ....

16■

_ به من گفتی بچه دزد ؟ به نظرت من بچه دزدم؟

▪︎ خب ، نه . یکم مهربون تر و دراز تر . بعدشم بچه دزدها که موهاشون بلند نیست. هست ؟....

_ نمیدونم . والا چی بگم ، تا حالا بچه دزد ندیدم . خب خانم کوچولو ممکنه به من بگی دو ساعته آزگار جلوی درب خونه ی من ، ته این کوچه بن بست چیکار میکنی ؟... هوا تاریک شده ، بیرون ناامن و خیابون شلوغ و شهر آشوبه. تو با این گربه ی سیاه از کجا سر و کله تون سبز شد ؟ واسه کدوم خونه هستید ، مادرت کجاست ، پدرت کیه ؟...

▪︎ میدونستم بچه دزد هستی . دیدی درست گفته بودم . باهاشون چیکار داری. مگه خودت پدر و مادر نداری ؟... برو پی کارت وگرنه جیغ میکشماااا‌.... برو برو ، پیشی بیچاره ترسید و در رفت.. مزاحم . چه آدمای بیکاری پیدا میشناااا‌... الان زنگ میزنم پلیس ۱۲۰ تا بیاد حسابت رو کف پات بزاره هاا.... ایششش.... خخخخ البته موبایل که ندارم ، ولی بابام داشت . شکست یه تیکه اش اونجا افتاده ، سرکوچه

_ خانم کوچولو اسمت چیه ؟ نگرانم گم شده باشی . چون انگار هیچ مقصد و هدفی نداری و دو ساعته داری ته کوچه با گربه حرف میزنی . خب اگر خودت نمیخوای بگی ایراد نداره ، زنگ میزنم پلیس و میگم یه دختر کوچولو پیدا کردم که حرفهای عجیب میزنه .


▪︎ که چی بشه ؟ اگه با پیشی حرف میزنم واسه این هست که شاید انگشت بابام رو پس بده . وگرنه من که نمی‌شناسم این پیشی کیه، بعدشم مثلا زنگ بزنی به اقا پلیسه که چی بشه؟

_ که بیاد و ببره تو رو پیش پدرت .

▪︎ لازم نکرده ، اورژانس آمبولانسی از این چراغ داره بالای سقف شون ، اومد و بابام رو جمع کرد و برد . ولی من پشت این شمشاد ها قائم شدم .

_ نکنه صدای تصادف که سر شبی اومد رو داری میگی، صدای اورژانس نیومد ، ولی ماشین بهشت زهرا اومد ، نکنه بابای تو ..... الهی بمیرم . خب هیچ شماره ای از مادرت داری؟ آدرسی ، نشونه ای ، چیزی که بتونم ببرم خونه تون تو رو ....!؟...

▪︎ نوچ . ما از شهرستان اومدیم ، از اون دور دورا‌ ، بعدشم تازه دیشب مسافر خونه راهمون ندادن ، چون پول بابایی کم بود و بعدش روی نیمکت پارک خوابیدم . بابایی آتیش روشن کرد آقای باغبون اومد گیر داد و دعوامون کرد . بعدشم من از اولش هم مامان نداشتم ، مگه تو داری؟...

_ برام تعریف کن ، چرا اومده بودید اینجا ، چون من منتظر یه مشتری هستم که از راه دور داشت می اومد تا یه چیزی بخره ازم. ولی دیر کرد و یهو گوشیش هم از دسترس خارج شد . نکنه تو دختر همون باشی ....

▪︎ تو که مغازه نداری ، چجوری میخواستی یه چیزی بفروشی ، اینجا که مغازه نیست. همشون خونه هستن . درب همشون هم بستن . فقط درب صورتی خونه تو بازه . تو خونه تون چی میفروشی مگه ؟... شکلات هم میفروشی ؟...

_ آره، ولی آول تعریف کن که چی شدش اومدید اینجا

▪︎ من که پیاده شدم و بابایی گفت که بیام درب صورتی نارنجی رو با سنگ بزنم و به آقای دکتر قلابی بگم که پول جور شد و کلیه جدید و تازه واسه بابام بگیرم ، آخه میخواست یه دونه جدید رو بخره . قبلی خراب بود ، بعدددد پیاده که شدم ، یه ماشین پلیس اومد و تصادف کرد با بابایی ، بابایی شکستش فکر کنم ، چون یه تیکه اش رو که فکر کنم انگشتش بود رو پیشی برداشت برد واسه بچه هاش . اوناهاش اونجا ریخته ، نگاه کن .

_ چی اونجا ریخته ؟...

▪︎ آب آبلامو‌ .....

_ چی؟ آب آبلیمو؟ اون که خون هست . لخته شده . تازه فهمیدم ، وای خدای من ، تو دختر آقا رسول هستی ، طفلکی قرار بود کلیه o+ سالم بهش بفروشم . ...

▪︎ آب آبلیمو نه، آب آلبالو. منظورم همون بود ‌ . حالا چیکار کنیم ؟... شکلات میدی یا نه ؟...


17■

یکسال بعد......


ببین موهام رو دو گوشی میبندی همش تمرگوزم‌ رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . همش بهت میگفتم که اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی .... ممکنه یادم بره که قراره چی بگم به مادرت .


_ تمرگوز‌؟ نه. باید بگی تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اشتباه به زبون میاری کلمه ها رو .


▪︎ ببین یه دونه سوال بپرسم ؟..

_ بپرس

▪︎ . تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ‌ ، بعدددد‌ مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده . میتونی ؟ میتونی ‌ . تو میتونی . درسته نه؟..

_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..


خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست رنگش شلوغه، یعنی رنگش ابله هست بعدددد‌

_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو


▪︎اررره‌ همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد‌ این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم بابای جدیدم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره‌. اون خیلی زرنگه‌. بعد خانم معلم خندید . گفت یعنی چی که 'بابای جدیدت " بابای جدید دیگه کیه ؟ بعد پرسید که مگه این آقایی که میاد دنبالت پدرت نیست ؟.. گفتم چرا جدیدش هست . قبلی رو پیشی خورد . بعد گفت نباید پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...

_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟


▪︎راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ

_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .


▪︎آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .


_ الانم اون خانمی که قراره بری باهاش حرف بزنی مامان واقعی منه . یادت نره چیا باید بگی بهش

▪︎ باشد . چرا حالا اینجوری یه وَر گوزکی‌ نشستی پشت فرمون . می‌ترسی تو رو ببینه ...

_ نه ، چرا باید بترسم. این کلمه های زشت رو از کجا یاد میگیری تو . یعنی چی که " یه ور گوزکی نشستی" . عیب نیست به بابای خودت این حرف رو میزنی ...

▪︎ ببشخید....

◆خاطرات یک کالبدفروش◆

19■


_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن ‌ و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره ‌ . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ . یادت نره بهش بگو که مادربزرگت‌ میشه ، بهش بگو بابای تو ، پسر اونه . فهمیدی چی گفتم ...


▪︎آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...

_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد ‌ . برو تا دیر نشده .


▪︎باشد . آروم برم . یا له له کنان؟.


_ فرقی نداره . فقط زود باش .


▪︎باشد . پس بابای من مادربزرگ اون و من پسر مادرش ، بعد ددد قاطی کردم که....

ایراد نداره ، الان میرم بهش میگم که مادر بزرگ منه .

.

.

.

.. خانم سلام.... من اینجام . ایناش . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . هیچ وقت هم دوست ندارم موهام رو دوگوشی ببندم ، خیلی با ادبم ، اینو همه میگن . ... مرسی خوبم. مرسی ، شما هم خوشگلی ‌ . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به بابارسول رفته، البته بابای جدیدم اینو میگه . ‌ . بابام اونجا واستاده ‌ . اوناهاش‌ . اونی که قدش بلنده ‌ . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم بابامه . . بعددد‌ مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد‌ بابام هم مث من از اولش مامانش‌ نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود ‌ . بعددد‌ بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا‌ من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد‌ مثلا ،‌.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال می‌شدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی می‌کردید. .... واااا چرا فرار کردش پس...

بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون‌...

◆خاطرات یک کالبدفروش◆

■21


(چرا ؟...) (شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور می‌کردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودی به من ، می تونم تمام عمر نبودنت رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستی مادربزرگ باشی . این عجیبه . بقول خانم انصاری که می‌گفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش ‌ . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر ‌ . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ، خودروی شما جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بسته بودم ، و شما چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده بود اطراف رو با نگاهت شخم میزدی ، و من و آنا سمتت اومدیم ، خیال کردی سمت شما میایم ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بی‌شعور بنده هستم . نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛

_ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..

▪︎آررره‌ بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .


_ به نظرم شبهایی که میرم دنبال سوژه های جدید توی پارک ساعی ، آنا با ترس می خوابه ‌. دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..


▪︎ آره بابایی تاریک تاریخ میشه ‌

_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟


▪︎خب خودت الان داشتی اینو میگفتی ‌ . مگه نگفتی؟

_ چرا ولی توی دلم گفتم .


▪︎خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر‌ کن . چه عالی مگه نه....‌

22■

_چی ؟


▪︎خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک‌ به هم هدیه میدن . از اونا ....


_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک‌ دیگه چه کوفتیه ؟


واای ‌ بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک‌ یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه ‌. ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک‌ چه شکلیه‌. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم ‌ . .

_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....

◆خاطرات یک کالبدفروش◆

23■

▪︎این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک‌ بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک‌ . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک‌ هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامان بزرگ سقف داشت

_ خب همه دارن .

▪︎میدونم ، ولی باز نمیشه . ثابته . ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که سقف ماشینش کروک باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی می‌خره ‌ ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا‌ مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .

_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت و موقتا زیر پاش هستش . و ما خودرو نداریم .

24■

▪︎یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، موی بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای‌ وایو‌ وای‌... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .

_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت‌ میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله ‌ . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .


▪︎خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .

_ ما داریم ، ولی‌.‌‌‌... خب .... به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .

▪︎آره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت ‌ . بعدشم چسب زدی و با انگشت نگه داشتی تا سرش نیفته‌ و چسب خشک بشه ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...

_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی به نظرم اومد . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت‌ با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .

نوچ ....

_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ‌ ، همونی که ...

26■

▪︎ آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی ‌ . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی ‌ . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم توی دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟..‌ بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه اونجا مهربون تره . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ ، آخرین بار از من اسمم رو پرسیده بود ، اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش ‌ .

_ باشد ، آناهیتا کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد ‌ . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری موهات شبیه لانه ی کلاغ شده ، یکمی هم شاید شبیه به خواهر تارزان شدی ‌ ‌

◆خاطرات یک کالبدفروش◆

27■

▪︎

خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی ‌.... بابایی مثلا بعدا یه چیزی مثلا بپرسم بعداااا‌.... .

_باشد بعدا بپرس.

▪︎ خب آخه از کجا باید بفهمم بعدا یعنی چه زمانی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .

_ آنا چرا اینقدر از کلمه های ' بعدا' ، و 'مثلا ' استفاده میکنی توی حرفات . ...‌

▪︎خب مثلا اگه 'بعدا' کمتر بگم بهتر تره ؟.‌‌ .

_اوهوم

▪︎بپرسم ؟.

_ اوهوم

▪︎بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟.‌‌ ...

_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم ‌ . بگو ببینم .‌‌‌ ....

▪︎خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن. حتی بابای محدثه یکی از چشماش نیست . یعنی نمیبینه . محدثه میگفت که باباش محیط بان هست و خرس بهش حمله کرده . بعد من بهش گفتم که بابام میتونه یه دونه چشم تازه و رنگی و سالم براش جور کنه ، ولی بستگی به گروه خونی اش داره، بعدددد همه خندیدن چون باز خیال کردن که من دروغ میگم . بعددد‌ بابای همه بچه های مهد موهاشون کوتاه هست ، و مامان هاشون هم توی فریزر زندگی نمیکنن ، بلکه یخ هاشون آب شده و راه میرن و حرف میزنن ‌ و حتی آشپزی میکنن ، ولی من از یخچالی که درب اون قفل زدی و توی زیرزمین خونه ی درب صورتی گذاشتی میترسم .....

28■

_ میشه لطفا هرگز حرف اون فریزر رو نزنی. خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان . اونها دارن نون حلال و شرافتمندانه سر سفره شون میبرن . غیرت و جنم و شرف دارن .

▪︎ خب پس واسه تو کجاست ؟ .

_ چی؟

▪︎لباس کار های کثیف ‌

_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه ‌ . ....

▪︎ خب آخه میدونی چیه بابایی...‌

_ چیه ؟

▪︎خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه ‌ . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون ....

_ چی؟؟؟؟... چیکار کردی ی ی،،،؟ چی گفتی باز ؟؟؟...

▪︎ وااا چرا یهو اینجوری شدی ، من که چیز خاصی نگفتم ‌ ... اونجا هم تا توضیح دادم براشون یهو خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه می‌شد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم ‌ . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود ‌ از تعجب ‌ . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک ‌ . فقط ملیکا باهام دوست موند . حتی یکی ازم پرسید که آیا بابام میتونه بابابزرگش‌ را زنده کنه یا نه؟... منم گفتم که خب معلومه که نمیتونه . اگه بلد بود اول از همه بابا رسول رو زنده میکرد یا شاید دوست دختر خودش رو از توی فریزر در می‌آورد و زنده میکرد. تا بشه مامان من ، بعدددد......

◆خاطرات یک کالبد فروش◆

29■

" میکوبم روی ترمز ، تازه یادم اومد که موقع خروج از کوچه ی مهدکودک خودروی کلانتری آژیر کشان از کنارمون رد شد و سمت مهدکودک رفت ، از دست برقضا قبلش خیلی هم معطل کرده بودن موقع کفش پوشیدن آناهیتا ، و همگی استرس داشتن ، لابد منتظره رسیدن پلیس بودن به گمانم ‌ ، شاید .... "


▪︎ چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .

_ آناهیتا تو راجع به شغل من چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .


▪︎ خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟...

_ گفتم که اینجاش رو نمیشه که بگم . چون قول دادم به بابایی . ولی بازم سوال پرسید و گفت که مثلا چی میفروشه؟ خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا‌‌‌.... ... واااا چرا اخم کردی بابایی ، ابرو‌هات درد میگیرن ، همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .

ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا ‌ . ....

_ خب.... بعد.....

▪︎ بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه ‌ . و اون خریدار هم خوشحال باشه . و ما هم پول دار باشیم و خوشحال باشیم ، بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی اون بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ‌..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم ‌ . ..

30■

.. بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ...‌ .. بابایی چیه؟ چرا خشک‌ت‌ زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن‌، شک میکنم تو اونا رو فروختی به عروسک های دیگه . مثلا چرا فقط دست عروسک سفیدم گم شده ، لابد بردی فروختی به یه عروسک دیگه . بعدشم ، تازه فقط این نیست که ، من خودمم بلدم مث خودت باشم ، آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش ‌ . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین ‌ . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . پیش دوست دخترت . کار خوبی کردم نه؟...‌‌‌‌‌‌...

_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی میفروشه . همین . دیگه هیچ توضیح نده ‌ . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....

31■

گوشی رو برمیدارم و توی مخاطبین اسم خانم عقیمی رو جستجو میکنم ، خب حتی شک دارم بچه ای با این سن و سال رو قبول کنه ، اون نوزاد میخواست ، نه بچه شش ساله . خدایا حالا با این دختر کله پوک و دردسر ساز چه کنم . عجب گرفتاری شدم . ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد . با خودم تکرار میکنم و یادآور میشم ، احساسات تنها مسیری هست که میتونه منو دچار دردسر کنه ، باید بی ترحم و بی‌رحم باشم ، ولی من همیشه آرزوی داشتن یه دختربچه رو داشتم . ولی خب من حتی هرگز ازدواج نکردم و اون لعنتی خیانت کرد ، خدای من ، چه زود آدم با نیمه ی انسانی خودش غریب میشه . ولی خب منم هنوز کارهای خوب میکنم ، من به بچه های کار کمک میکنم ، دل ندارم گریه ی یه بچه رو ببینم ، ولی پس چطور میشه که دست به کارهایی میزنم که حتی باور کردنش محال ممکنه . خدایا خیلی وقته بهت باور ندارم ، از سر عادت هربار بی اختیار اسمت رو به زبون میارم . وگرنه هرگز نبودی و نیستی . همه اش خرافه ست ، این بچه نمیتونه جلوی دهنش رو بگیره ، دیر یا زود منو گرفتار میکنه ، دوستت داشتم آناهیتا کوچولو ، ولی دلم نمیخواد گرفتار قانون و پلیس بشم ‌ .

32■

با لبخندی مصنوعی بر لب به آناهیتا میگم :

_ کمربند خودت رو باز کن آناهیتا.

▪︎ ما که هنوز نرسیدیم . خطرناکه .

_ نه ، نترس ، هیچ اتفاقی نمی افته . من رانندگی ام خوبه . کمربند ایمنی رو باز کن و موهات رو درست کن ، الان نزدیک رستوران هستیم .

▪︎ پس چرا اینقدر تند داریم میریم . !...


`پدال ترمز و ترمز دستی همزمان ، ..... نه ، نمیتونم . دلم نمیاد `

_ ببند کمربند ایمنی رو آنا ، خطرناکه . هنوز خیلی مونده تا برسیم به رستوران . ایراد نداره از این شهر میریم . میریم یه جای کوچک . از نو شروع میکنیم . من هم این ماشین رو میفروشم و یه خونه کوچیک کرایه میکنیم ، منم میرم سرکار . بنایی، یا نجاری ، نمیدونم هرکاری ، من که هیچ کدوم رو بلد نیستم . ... خدا وجود داره ، خودش به من یه فرصت جدید میده . خدا توبه....


▪︎ بابایی چرا گریه میکنی ؟.. چی شده ؟...

_ هیچی دختر گلم ، هیچی پرنسس کوچولوی من ، . چیزی نیست .

▪︎ آخ جون ، اولین باره که منو اینجوری صدا کردی و گفتی ؛ دختر گلم . پرنسس کوچولو . این اسم عالیه .... حتی اگه موهام رو دوگوشی ببندی‌ ولی پرنسس صدام کنی باز ایراد نداره . حتی از عروسک هم بهتر تره . حتی از شکلات ...‌ حتی از تموم عروسکای دنیا ...



برگرفته از اثر ادبیات داستانی بلند

خاطرات یک کالبد فروش

تعداد صفحات ۱۳۹ ص

نویسنده شهروز براری







داستان بلندادبیات داستانیداستان کوتاهشهروز برارینویسندگی خلاق
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید