این روز ها مغلوب هجمه ای از سکوت شده ام. آن شور و هیجان ، آن رنگ های جیغ جای خود را دیگر به تنهایی مدرنیته و رنگ های مینیمالیستی داده اند. چگونه می توانم آسوده گذر کنم از خاطره ای که در پشت پلک هایم هر شب پرسه می زند.
از هرکس که راه گریز از این تنهایی را می پرسم نقش همان رهگذر بی اعنتا را بازی می کند.
به یاد نمی آورم که چه زمانی این غل و زنجیر روزمرگی بر دستانم پیچیده شد. می گویند خودت را رها کن ز بند ، اما نمی دانند که خودشان هم اسیر هستند.
کافی ست به دستان خود بنگریم که هر کداممان نیز غل و زنجیر های متفاوتی داریم ...