نمیدانم تجربه کردهاید یا نه؟ کتابی را با یک پیشفرض خاص در دست میگیرید و شروع به خواندنش میکنید و خط به خط دنبال نشانههایی برای تایید پیشفرض ذهنیتان هستید ولی آرامآرام متوجه میشوید اشتباه میکردید و محتوا فراتر از تصور شماست؛ بسیار بسیار فراتر.
تجربه خوانش پاستیلهای بنفش برای من دقیقا چنین تجربهای بود. فکر میکردم با رمانی فانتزی طرفم که قرار است با کودکی و گربهای همراه شویم و سفری خیالی را با هم تجربه کنیم.
ولی نه! پاستیلهای بنفش، غافلگیرکننده ظاهر شد و در ظاهرِ یک رمان کودک، مفاهیم عمیق روانشناختی را به زیباترین و رساترین شکل ممکن و در نهایت هنرمندی برایمان گفت؛ بدون اینکه متوجه شویم در حال دریافت چنین مفاهیم عمیقی هستیم.
یعنی کاملا روند شخصیتپردازی، فضاسازی و پیشرفت رمان طوریست که حین خوانش اصلا به این چیزها توجه نمیکنیم. ولی وقتی به خودمان میآییم که بخش قابل توجهی از رمان را خواندهایم و خیلی نرم و آرام در فضای روانشناختیاش غرق شدهایم.
همین ویژگیست که رمان پاستیلهای بنفش را به یک شاهکار تبدیل میکند و باعث میشود بخواهم دوباره بخوانمش. مطمئنم در خوانش دوم حظی برابر و یا شاید بیشتر از خوانش اول خواهم برد و همین فکر به خودی خود خیلی لذتبخش و خواستنی است.