دختر ابر⛅
دختر ابر⛅
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

گفت و گوهای شبانه۱


مثل همه ی وقتای دیگه ای که دلم خلوت میخواست رفتم به کافه ی همیشگیم قسمت فضای بازش روی یکی از میزهای تک نفره اش نشستم.

یکی از هزاران چیزی که باعث جذب شدن من به این کافه میشه همین میزهای تک نفره اش هست، کسی مدام ازت نمیپرسه تنهایید؟ بله

پس میشه من این صندلی رو بردارم؟ بفرمایید

ببخشید سفارشتون برای ۱ نفر هست؟ بله

و از این دست سوال ها که انگار تنهایی کافه رفتن جرم زشت و عجیبیه ، ۱ دونه میز گرد کوچیک ۱ نفره و صندلی ساده و راحت که بی دردسر میتونی به همه اعلام کنی بله من تنها میرم کافه و هر آدمی گاهی به دوری از آدمها و نقاب ها نیاز داره درضمن صندلی اضافه ای هم وجود نداره که بخواید برش دارید دوست عزیز.

منتظر آفوگاتو و شروع گفت و گوی شبانه بودم ... این گفت و گوی شبانه هم دومین چیزی بود که به خاطرش میومدم اینجا آدمهایی میومدن و از هرچیزی که دوست داشتن حرف میزدن مثل یک پادکست زنده ، خودمونی و ساده چیز خاصی نبود شنیدن داستان های مردمو دوست داشتم . پسر خوش صدایی پشت بلندگو بعد از خوش آمد گویی اعلام کرد که تا چند دقیقه ی دیگه مهمان گفت و گو میرسه و بعد از گذر ۷ دقیقه مهمانی شهرزاد نام رسید و پشت میکروفون شروع به سلام و احوال پرسی کرد.

زمان سوال و جوابها و گفت و گوی عزیزم رسیده بود ، دانا همان پسر خوش صدا که مصاحبه را پیش میبرد گفت : خب شهرزاد اجازه بده با یک سوال کلیشه ای شروع کنی نظرت راجع به عشق چیه؟

شهرزاد با خنده ای کوتاه و پر از شوق و انرژی ای که میشد ندیده حسش کرد گفت: عشق مثل چاشنیه مثل ادویست میتونی تو غذات هیچ ادویه ای نزنی اما اون غذا نه خوشمزست نه خوش بو نه خوش رنگ اصلا غذا نیست.

دانا: خب الآن غذا کدوم قسمت از زندگیه که عشق میشه چاشنیش؟

شهرزاد: غذا خود زندگیه که بدون عشق اصلا نمیشه بهش گفت زندگی من خودم وقتی این رو فهمیدم که عاشق شدم و حالا میگم قبل از اون عشق چطور زندگی میکرد؟ میدونی زندگیم انگار سیاه سفید بود اما بعد از عاشق شدن رنگ و روح گرفت.

دانا: و بحث امشب ما درباره ی ماجرای عاشقی توست برامون بگو لطفا

شهرزاد خندید و نفس عمیقی کشید گفت: با کمال میل، خب من عاشق شدم ، عاشق پسری که در واحد کنار شرکت ما کار میکرد و ما معمولا صبح ها در پارکینگ همو میدیدیم گاها توی اتاق سیگار ساختمان ،من میرفتم برای دور شدن از جو کار نه برای سیگار کشیدن اولین باری که دیدمش گفتم یه مرد چقدر میتونه شلخته باشه؟ اوف این ضربدر صد شُدَشه. اما ورق برگشت بعد از اون روز دیگه ندیدمش روزهای آخر سال بود و رفتیم تعطیلات نوروز و سال ۱۳۹۷ شروع شد اولین روز کاری دیدمش خوشتیپ ، خوش بو خیره کننده میدونی دانا انگار یکی اون قسمت از رویای منو که مربوط به همسر و شریک عاطفی بود رو جدا کرده بود و از روش این مرد رو ساخته بود قدش ، تیپش، چشماش، ابروهای پرپشت، ریش بلند، کفش های مردونه نه کتونی ، حالت راه رفتنش وای خدای من چطور ممکنه؟ روز ها میگذشتند و به خودم اومدم دیدم هرجا هستم هست، هرجا هست هستم، همدیگر رو تماشا میکردیم همین و از دور حواسمون بهم بود ۱ سال گذشت... سال دوم هم به همین منوال گذشت و وارد سال سوم شدیم من کل این ۳ سال بدون اینکه کلمه ای باهاش حرف بزنم همه چیزش رو میدونستم اسمش که شایان بود شاید عجیب باشه اما من همیشه عاشق این اسم بودم شایان اردیبهشت ماهی این رو دیگه باور نمیکردم چطور ممکن بود؟ دلم میخواست همسرم متولد اردیبهشت باشه و شایان... بگذریم سنش که از من ۱ سال بزرگتر بود تیم محبوب فوتبالش شغلش که حسابدار بود مثل من و دختری که عاشقانه دوستش داشته و بهش خیانت کرده بود و سیگاری که ترک کرده بود و میومد اتاق برای عوض شدن حالش همه ی این هارو از صحبت هاش با همکارانش و ساکنین ساختمان در اتاق سیگار متوجه شده بودم .دل باخته بودم به کسی که تمام رویای واقعی شده ی من بود اما هنوز بهش نرسیده بودم ۳ سال گذشت و من چیزی نمیخواستم به جز بودنش از وقتی که اومده بود تو روزام همه چیز عوض شده بود خوشگل تر شده بودم با انگیزه تر بودم شده بود دلیل خوشتیپیم دلیل سرکار اومدن دلیل بهتر از همه کار کردنم دلیل همه ی قشنگیای زندگیم بود. تقریبا اکثر بچه های شرکت میدونستن که قضیه چیه چون هرکسی که میومد جلو میگفتم من متعهدم و از شایان قصه براش میگفتم ...

دانا: متعهد؟ مگه رابطه ای داشتید؟

شهرزاد: نه من متعهد به آدمی بودم که حتی باهاش حرف هم نزده بودم نگاه زبان ما بود فقط از دور هوای همو داشتیم کسی که گاهی تنهایی کنار هم می ایستادیم و از پنجره ی اتاق به افق زل میزدیم،و تمام ارتباط ما همینقدر ساده بود اما حسم بهش واقعی بود متعهد به احساسم بودم دلم نمیخواست کسی صدمه ای به این حس ناب بزنه نمیتونستم با کسی تقسیمش کنم این احساس رو... بگذریم یک روز کارم زودتر تموم شد اما نرفتم خونه چون از صبح ندیده بودمش و میدونستم تا ۵ دقیقه ی دیگه میاد آبان بود رادیو چهرازی داشت تو گوشم میگفت نگا نارنجیارو نگا نارنگیارو با زبان حال با آدم حرف میزنن که صدای قدماشو شنیدم نیاز نبود ببینمش تا بدونم خودشه من همه چیزش رو حفظ بودم با همکارش محمد بود تقریبا اکثر اوقات باهم بودن محمد گفت آوردمت اینجا شاید نظرت عوض شد با این حرف انگار تو دلم قند میبارید شایان خندیدو گفت خجالت بکش مرد محمد گفت مطمئنی هنوزم میخوای بری؟ دانا بند دلم پاره شد باور نمیکردم که داره میره بقیه ی حرفاشونو نشنیدم زدم به دل خیابونو اومدم همینجا بی هدف و غم زده. توی گوشیم میچرخیدم و بی دلیل اسمو فامیلش رو توی اینستا سرچ کردم معمولا اکانتی بالا نمیومد اما اینبار اومد قلبم بغلم کرد خون حجوم آورد به رگام فالوش کردم و چند ساعت بعد قبول کرد و فالوم کرد خیالم راحت بود اگه بره یه پل کوچیک بینمون بازهم هست طبق گفته ی اطرافیانش قبل از سال نو میرفت من چند روزی مرخصی گرفتم و زدم به دل جنگل ساعت ۱ شبی بود که فرداش قرار بود بره پس داخل اینستا براش ۲ تا طومار نوشتم از حسم بهش و بعد از ۱ ساعت جواب داد .

دانا پرید وسط حرفش : وایسا وایسا یعنی تو... تو به عنوان یک دختر بهش ابراز علاقه کردی؟ اولین ابراز علاقه از جانب تو بود؟ شهرزاد گفت اوهوم و دانا ادامه داد: باورم نمیشه .

دختری از توی سالن داد زد شایانو چرا نیاوردید پس؟

شهرزاد خندید : دلم میخواد اول جواب دانای عزیز رو بدم و بعد علت اینکه چرا شایان نتونست بیاد. خب آره من پیشقدم شدم چرا که نه؟مگه آدم چند بار شانس بودن کنار رویاشو داره؟ حس من واقعی بود به دور از هر احساس پوشالی ای مثل غرور بیجا یا کلیشه های جامعه من دوستش داشتم و قرارنبود دیگه ببینمش پس دلو زدم به دریا و گفتم که ازش هیچ توقعی ندارم حتی رابطه فقط خواستم احساس خوبمو باهاش به اشتراک بزارم و بدونه که برام دوست داشتنیه گفتم که تو رویای واقعی شده ی منی...

و اما دلیل اینکه چرا شایان نتونست بیاد اینه که بهم جواب داد شجاعتم رو تحسین میکنه اما عشقی قدیمی هنوز به قلبش چنگ میزنه و نمیتونه پاسخی به حس من بده و ما در بدترین زمان باهم آشنا شدیم ... اینطوری بود که ما شانس این که امشب کنار هم اینجا بشینیم رو از دست دادیم در واقع شانس خیلی از تجربه های ساده ی دیگه رو از دست دادیم قدم زدن کنار ساحل ، داشتن یه دختر کوچولو که موهای فرش به اون رفته باشه، سفر هایی که تو تعطیلات و شلوغی نباشه، مهمونی های ساده با دوستامون و هزاران چیز دیگه ای که میشد کنار هم داشته باشیم... گاهی اونقدر همه چیز باهمدیگه جوره که فکرش هم نمیکنی نشه اما به خودت میای و میبینی فقط قرار بود باعث رشدت بشه... من روزهای دردناک شیرینی رو تجربه کردم و حاضرم بازهم تکرارشون کنم چون اون عشق زندگی منو زیبا کرد هیچ چیزی نمیتونست انقدر منو به یک آدم خوشحال و در عین حال دردمند تبدیل کنه به جز عشق . شایان هنوز هم بخشی از قلب منه که نمیتونم داشته باشمش و شاید باید کم کم دفتر این عشق رو ببندم من بازهم دلم تجربه ای رو میخواد که بهم احساس زنده بودن بده بازهم دلم تجربه ی اون شبی رو میخواد که تو این کافه با کلی شوق و ترس فالوش کردم بازهم دلم تجربه ی استرس اولین صحبت رو میخواد دلم میخواد دستهام موهای کسی رو نوازش کنه دلم میخواد دوباره حس خواستنی بودن رو داشته باشم چشم انتظار اومدن کسی باشم و من همه ی این حس هاروو ۶ سال از خودم دریغ کردم و حالا دوباره میخوام که تجربشون کنم .عشق درد مواج لذت بخشیه...

دلم میخواست شهرزاد رو بغل کنم و بگم شک نکن که برای هر آدمی خواستنی هستی، دلم میخواست بهش بگم امیدوارم دفعه ی بعد گفت و گوی شب رو با شایانی بهتر اجرا کنی برامون قطعا قدرتمند ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم از اول برنامه فقط میخندید پر از شور زندگی بود و هنوز عشق رو ستایش میکرد یک آدم چطور میتونست بعد از تصادف کردن قلبش با یک تریلی ۱۸ چرخ هنوز هم دنبال مستی با شراب عشق باشه؟

در آخر ازمون خواستند اسمی برای قصه ی امشب انتخاب کنیم و روی تکه کاغذ کوچک کنار میزمون بنویسیم من اسمش رو گذاشتم دیداری کوتاه با رویا. وسایلمو جمع کردم و از کافه زدم بیرون دلم میخواست منم شانس آشنایی با رویامو داشته باشم هرچند کوتاه و دور...


عشقشکست عشقیدل نوشتهامیدزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید