دنیاکیانی
دنیاکیانی
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

آخرین گلبرگ


در کــنـــار چـــهــــار راه زنـدگـی
ایستاده کودکی چشـم انتـظار
می فروشد گل برای لقمه ایی
امـا بـا یـک گـل نمـی آیـد بــهـار

سیلی سرما به روی کوچـکش
می زَدَش ماننـد یک نامـادری
قطره خونی برترک های لبش
خواهشانه میزد او بر هر دری

صدهزاران چشم میکردند نگاه
صد هزاران رهگـذر کردند عـبـور
التمـاس و خواهـش کودک ولی
همچو رقصیدن برای چشم کور

دست هایش را به هم میزد گره
خواب میرفت گوشـه ویرانه ایی
آسـمـان شـرمی بـکــن باران نبـار
تـو نـمی بـینــی نـدارد خانـه ایی؟

در پــس ایـن روزهــای بی کـسـی
یک به یک گلها همه پژمرده شد
آنقَـدَر بی اعــتـــنــا کـردیـم عـبــــور
کودک تنـهـای مـا افـســـــرده شــد

در کـــنــار چـــهـــار راه زنـــــدگــی
ایـستاده کودکی چشـم انتــظار
اما اینبار نه گلی دارد به دسـت
نه امـیــدی که رســد شـاید بـهار

راه میرفت در خیابان های شهر
پا برهنه کودک شـش سـاله ایی
پـر ز تـــاول بــود پــای کوچـکـش
سـرنوشتـا تـو مـگر دیـوانه ایی ؟

شب که میـشد با خیال نان گرم
خواب میرفت روی تخته سنگها
زردی صورت ، سیـاهی سـرشـت
ســهـم او بـود... از تـمـام رنـگـها

خسته بود از سردی این عابران
خســته از این بازی تـلخ زنـدگی
در مـیـان صــد هــزاران پـادشــاه
کودک شش ساله میکرد بردگی

و سرانجام در شبی تاریک و سرد
درد و سـرمـا طـفـل را از قصــه برد
و هـمان شـب کنج این ویرانه ها
کـودک تنــهـای مــا از غــصــه مُـرد

شاعر: دنیاکیانی


شعر اجتماعیکودکان کاردکلمهشعراجتماعی
دنیا کیانی متولد 1379/11/7( شهرستان نهاوند، شهر گیان) شاعر، نویسنده، عکاس و ویالونیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید