کودکی دوان بود
در پی گنجشک چموش و ریزنقش عادت در کوچهی ذهن.
میدانست که میگریزد و ماندگار نیست
حتی انتظار این گریز را،
این فرار از پیش معین شدهی هر روزه را
داشت؛
ولی گویی اینکه آنچه میاندیشید که قرار است اتفاق بیفتد
اتفاق میافتاد،
برایش خوشایندی دلپذیرتر و شیرینی بیشتری داشت؛
تا مواجهه با حقیقت شوم و بیپردهی عادات:
اینکه کهنه میشوند و
او را نه تنها به جایی نمیرسانند،
که از دایرهی هستی و بودن
به نیستیِ روزمرگی
سوق میدهند.