سالها، تو بگو قرنها، کار و تلاش در پی رسیدن به چیزی. زندگی هدفمند، سرشار از شور زیستن و انسجامی در درون و بیرون و همنوایی آنچه باید باشی و آنچه میخواهی باشی. زندگی رضایتمند و حس شادی درونی و خوشحالی بیرونی. تقریباً زندگی و زیستنی فربه و خواستنی، چه بسا رشکبرانگیز.
اما نه ناگهان، که در همان سالهای خوشی و سرمستی و زندگی کامل، و در عین کمال، پر از نقص، تیشه به ریشهي روان پرقدرت تو میخورد و تو، غرق در دلفریبی زندگی، متوجه علامتهای این کشاکش درونی و این اتفاقِ در شرف وقوع نیستی.
ای بسا کودکی که با خندهای از بلندی میپرد و با صورت به زمین میخورد و آنی،گریهاش به خندهای بدل میشود. ای بسا خماری که درد میکشد اما جنس را جور میکند و میکشد و اوج را تجربه میکند.
و ای بسا چیزهایی بسیار شبیه به این.
اما مشکل تو اینجاست که متوجه تخریب آنچه نباید تخریب کنی نیستی. تلاش برای دستآوردهای بیرونی و پز و افتخار به آنها تو را مست و شاید مسخ نموده و همین، تو را از خود غافل نموده و بعد از زمانی که میتواند چندین دهه باشد تو با لاشهای توخالی از خودت مواجه خواهی شد.
گاهی میبینی که هر چه میکنی نمیشود اما نمیفهمی که این نشدن، ریشه در خستگی تو دارد نه انجامناپذیری کار. همینطور ادامه میدهی و نشدنهای بسیار به سان علف هرزی از خاک مسیر تو سر در میآورند. تو در انتظار میوه و درخت وجودت در حال خشکتر شدن.
از این روست که گفت: "به کجا چنین شتابان؟"
خودت را در آغوش بگیر و درونت را نو کن. نه برای بیرون، که با عشق درون، گام در راه بردار و هوای خودت را داشته باش. روانی جلایافته با خرد و تندرست از فرهنگ را برای خود بساز تا بیدی نباشد که به هر بادی بلرزد و خستگی بر او غالب آید و او را فلج کند.
خودت را بغل کن. خودت را دوست داشته باش. این نه به معنای حذف یا فراموش کردن دیگری در زندگی، بل کمک کننده به قدرتمند نمودن خود در راه دیگرمداری نیز هست. زندگی جز با دیگری معنا نمییابد اما هر دیگریای خودی برای خویشتن است و میبایست ابتدا در مسیر تقویت خود گام بردارد و بعد دیگری را دریابد.
پس گمان نکن که خودشفقتی همان خودشیفتگیست. ای بسا خودشیفتهای که تنها خیال خام و وهمی از نگاهبانی خود دارد و درواقع بر ضد خویش عمل میکند.
خودت را دریاب.