آرام خودکارش را روی دفترچه اش حرکت می داد. نوشتنش را دوست داشتم. برخلاف دست خطش که حتی خودش هم گاهی نمی توانست بخواند چه می نویسد، نوشتنش زیبا بود. گرچه محتوای نوشته هایش برایم آزاردهنده بود، ولی نوشتنش زیبا بود. روزی حکم به شکنجه کسی می داد، روزی دیگر فرمان قتلش را صادر می کرد. روزی دستور تخریب خانه ای را روی سر ساکنانش می داد، روزی دیگر رای به تبعید مردمی به جهنم دره ای در قعر ناکجا آباد. اصلاً شاید آن نوشته ها محتوای خاصی هم نداشتند. شاید هم داشتند. چه چیزی از نوشتنش را دوست داشتم؟ نمی دانم. شاید نحوهء قلم به دست گرفتنش زیبا بود. اما خودکار را خیلی عادی به دست می گرفت. طوری نبود که بگویم شیفتهء قلم به دست گرفتنش شده ام. پس چه چیزی از نوشتنش را دوست داشتم؟ نوشته هایش؟ آن فرمان های کشنده و خانه برانداز؟ بعید می دانم! کاش می دانستم راجع به چه کسی صحبت می کنم. شاید رنگ نوشته هایش برایم جذاب بود؛ ولی خودکارش هرگز رنگی نمی داد. همیشه مجبور می شد، طوری روی کاغذ دفترچه اش با فشار بنویسد که رد خودکاری که ۱۰ سال پیش تمام شده با کنده کاری روی صفحات بماند تا دستوراتش را بتوانند بخوانند. ۱۰ سال را همین طوری گفته ام. ۱۰ سالش را خودم دیده ام بقیه اش را نمی دانم چه کسانی دیده اند. شاید هم ندیده اند.
فرمان جدید روی همان صفحات صادر شده بود:
ابراهیم محکوم به مرگ بود.
ابراهیم جوانی است که نمی شناسمش. موهای مجعد مشکی مایل به قهوه ای دارد.
شاید می شناسمش. ریش هایش بلند و فردار است، درست مانند چهره سربازان هخامنشی، روی دیوارهای تخت جمشید.
ابراهیم می گوید: گناه من چیست؟
می گویم: نمی دونم.
از پنجره کوچک سلول انفرادی به بیرون نگاه می کند. دنیا زیباست. نمای بیرون از پنجره به جهنمی از دنیای متعفن و لجنزاری سیاه پر از استخوان های چرندگان و درندگان دیگری باز می شود.
می گوید: ولی من کوه هایی سبز می بینم (که از غایت سبزی به سیاهی می زند) و ابرهایی سیاه. ابر سیاه در ادبیات شاید نماد ناامیدی باشد ولی در واقعیت نماد نجات است. تا ابر سیاه نیاید باران نمی بارد و تا باران نبارد خشکسالی رفع نخواهد شد.
رو به رویش ایستاده ام. نمی دانم کیست. شاید هم می دانم.
خیلی زود همه چیز تمام شد. همیشه همین است. همیشه خیلی زود همه چیز تمام می شود. همیشه همین است. همیشه خیلی زود حکم اجرا می شود.
در باز می شود. شاید هم از قبل باز بوده است. همچنان نور فقط از همان پنجرهء انفرادی می آید.
شخص ناشناسی وارد اتاق می شود. شاید هم از اول در اتاق بوده است.
می گوید: ابراهیم را چه کسی کشت؟
می گویم: نمی دونم. شاید خودش یا شاید هم کسی دیگه.
می گوید: اصولاً هر کسی خودش باعث مرگ خودش است. شما آدم ها یا خودتان خودتان را می کشید، یا خودتان خودتان را به کشتن می دهید، یا خودتان شریک قتل خودتان هستید. مکث کوتاهی کرد و گفت: خیلی هم به ندرت ممکن است هیچ نقشی در مرگ خودتان نداشته باشید، که مطمئن نیستم چنین چیزی هم بتواند پیش بیاید.
نگاهش را به سمت پنجرهء کوچک سلول انفرادی می بَرد: دنیا زیباست. نمای بیرون از پنجره به جهنمی از دنیای متعفن و لجنزاری سیاه پر از استخوان های چرندگان و درندگان دیگری باز می شود.
می گوید: ولی من کوه هایی سبز می بینم (که از غایت سبزی به سیاهی می زند) و ابرهایی سیاه.
می گوید: نوشته هایش را خوانده ای؟
می گویم: شاید.
کاغذ هایی تکه پاره و درهم و برهم را از جیب پشتی شلوارش بیرون می آورد و زیر باریکهء نوری که از پنجره می آید می گیرد؛ با لحنی محکم (به حالتی که بخواهند کسی را توبیخ کنند) می خواند: پس از مرگِ آخرین بازمانده از نسل خدایان، همهء کابینهء بالاییان گریان و حیران بر سر و روی خود زدند؛ به مدت ۳ سال و ۵ ماه و ۲۸ روز (به حساب سال و ماه خودشان!). چون التهابشان کمی آرام گرفت و از تشویش احوال کاسته شد به خود آمدند. آنگاه به نشستی، گرد یکدیگر جمع شدند (گرچه دیر ولی لازم بود). آنان می دانستند که باید هر چه زودتر جانشینی شایسته را برگزینند تا جهان برقرار بماند.
آن راوی ناشناس داستان را در همین جا قطع می کند. نیم نگاهی به جنازه ابراهیم (که فکر می کنم نام اصلی اش سیاوش باشد) می اندازد. خون ابراهیم یا سیاوش در تاریکی اتاق، روی زمین در حرکت به نظر می رسد... شاید این هم خطای ادراکی باشد. در تاریکی، درک انسان به خطا می رود.
راوی ناشناس ادامهء داستان سیاوش یا ابراهیم را می خواند: هنوز تمامی کاهنان معابد خدایان از این فقدان بی خبر بودند. آنان اگر از این فاجعه بویی می بردند، هرآیینه طغیان می کردند و سهمی را از آسمان و زمین برای خود بر می داشتند. آنان خود را شایسته پاداشی بزرگ تر می دانستند.
نبردی سخت در راه بود. برای کسی اهمیتی نداشت که چند نفر از چه گروهی کشته شوند. برای کسی چیزی اهمیت نداشت.
به جسم بی جان ابراهیم یا سیاوش می نگرم. علت مرگ او چیست؟ نوشته هایش؟ آیا کسی بابت نوشتن یک داستان، مستحق مرگ می شود؟ نمی دانم. می توانستند داستانش را نخوانند. شاید خودش هم در داستانش بوده و در آن نبرد بزرگ کشته شده باشد. نمی دانم.
چه کسی از چه چیزی می ترسد؟ اصلاً ترس چیست؟ چرا باید ترسید؟ بالاتر از سیاهی هم مگر رنگی هست؟ از همان پنجرهء کوچک به ابرهای سیاه بیرون نگاه می کنم. شاید باران شروع شده باشد. شاید هم نشده. شاید ابر سیاهی درکار نیست و خورشید می تابد. شاید اصلاً شب است و سیاهی ای که منظور نویسنده است، سیاهی آسمان شب بوده باشد.
قبلاً شعر هم می گفتم؛ جایی نوشته بودم:
"در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود"
انگار پیچ زلفت راه گذر ندارد
مصراع اول را از حافظ تضمین کرده بودم. مصراع دوم از شب سیاه در مصراع اول استعاره ای می ساخت از پیچ و تاب زلف سیاه معشوق.
خون ابراهیم یا سیاوش در تاریکی اتاق، روی زمین در حرکت به نظر می رسد... شاید این هم خطای ادراکی باشد. در تاریکی، درک انسان به خطا می رود.
راوی ناشناس ادامه داستان را می خواند: در نهایت، نشست به پایان رسید. هیچ یک از کابینهء بالائیان خود را شایسته جانشینی نیافت. هرگز هیچ کدامشان از پس پذیرفتن چنین مسئولیت خطیری حتی برای لحظه ای بر نمی آمد. هیچ کدامشان نمی توانستند زمین و آسمان را برای لحظه ای در مدارشان بگردانند. هیچ کدامشان نمی توانستند گردن کشان خونریز را سرجای خودشان بنشانند. نه می توانستند به زورمندان، فرّ و شکوه ببخشند و نه می توانستند ناتوانان را از گزند اهریمنان در آسایش نگاه دارند. ناگزیر خبررسانان را فراخواندند. آنان که به پیک های آسمان معروف اند. کارشان همین است؛ هر چند قرن یک بار خبرهای آسمان را به زمین می برند.
پیک های آسمان به فاصلهءمیان یک سپیده دم تا طلوع خورشید، خبر را به گوش زمینیان رساندند؛ گرچه دیر یا زود خبر درز می کرد. خبری سخت مهم بود و به حتم کسی باید انتخاب می شد.
بوی خون از سرتاسر زمین به آسمان برخاسته بود. کابینهء بالاییان که همهء مردن ها برایشان عادی بود، با هزاران ترس و لرز به زمین می نگریستند. زمان نبرد جهانی برای خدا شدن فرا رسیده بود. نمی دانم این نبرد، نبرد جهانی چندم بود.
هیچ کس، دیگری را قبول نداشت. هیچ کس نمی توانست زیر بار خدا شدن دیگری برود. هر کسی می دانست که اگر غیری چون خودش خدا شود، تمام عقده های قدیمی و خرده حساب های مانده اش را به فجیع ترین وجه ممکن بروز خواهد داد.
ابراهیم یا سیاوش به سخن می آید (خون از دهانش سرازیر نیست و تمامش در دهانش لخته شده، زیر چشم راستش کبود است و تمام صورتش پف کرده است، گویی ساعت ها از مرگش گذشته است) : نباید نوشته های منو قضاوت کنین! مدعیان خدایی دائم با هم در نبردن. به هر نحوی مزدورای زمین رو می خرن. اونا هرکسی که سر راهشون باشه رو بر میدارن. اون قدر می جنگن تا خودشون حذف بشن. هر مدعی که حذف بشه مدعی دیگه ای احساس قوی بودن میکنه و دوباره طغیان می کنه. اما هیچ کدوم هیچ وقت برنده نمی شن. چون زورشون به اون نمی رسه. اون از همه بزرگ تره. نه با هیچ کدومشون مقایسه می شه و نه حتی برای لحظه ای شکست می خوره. تموم خدایانِ شکست خرده فقط صدا و داد و بیدادن. دیر یا زود بساطشون جمع می شه. فقط اونه که می مونه.
این را می گوید و خونی روشن از دهانش به بیرون می پاشد.
راوی ناشناس کاغذپاره هایش را جمع می کند و دیگر چیزی نمی خواند. داستان های مبهم به نیمه کاره رها شدنشان قشنگ اند. (شاید درست نباشد. این جمله صرفاً نظر شخصی نویسنده است.) زندگی داستانی است پر ابهام. هر روز می دوی به دنبال چه؟ نمی دانم. شاید عمری تلاش برای مردن. شاید هم تلاش برای نمردن!
به چهره حیرت زدهء آن ناشناس نگاه می کنم: مشکلی پیش اومده؟
ابراهیم یا سیاوش با دهان باز کف اتاق مرده بود. خیلی خسته بود. گویی خستگی قرن ها حماقت و لجاجت بشر را انداخته بودند روی دوش او.
راوی ناشناس درحالی که کاغذپاره ها را به سختی در همان جیب پشتی شلوارش جا می دهد، می گوید: در واقع من کاره ای نیستم. هر کسی خودش فرشته مرگ خودش است. هر کسی خودش باعث مرگ خودش است.
به نظر می رسید آن ناشناس، فرشته مرگ باشد. شاید روند کاری روزمره اش را برایم داشته توضیح می داده.
فرشتهء مرگ لبخند دلنشینی می زند، لبخندی از سر رضایت. شاید از این که کارش را تمام و کمال انجام داده خوشحال باشد. هر کسی که کارش را درست انجام دهد حس خوبی دارد. خوب که نگاه می کنم اصلاً لبخندی در کار نیست. شاید این هم خطای ادراکی باشد. در تاریکی، درک انسان به خطا می رود. شاید اخم کرده است. شاید حس خاصی در چهره اش ندارد.
دستش را از جیب پشتی اش در می آورَد. کاغذپاره های بیشتری با خودش دارد. اولش به نظر می رسید کاغذها را جمع می کرده ولی بعد از آن مشخص شد همهء کاغذ پاره های جیبش را دارد می آورد که کف اتاق بریزد. نمی دانم همهء این ها را سیاوش نوشته بود یا ابراهیم یا شاید هم کسی دیگر.
می گویم: این یادداشت های کیه؟
می گوید: نیازی به مدارک بیش تر نیست. همه شون رو می سوزونم بره پی کارش. با مرگ سیاوش بقیه شون می ترسن و دیگه از این چرندیات نمی نویسن.
... : (پاسخ بی ربط!)
فندکی را از جیب راست شلوارش بیرون می آورد.
تمام کاغذها را کف اتاق به آتش می کشد. اتاق روشن و نورانی می شود. اولش یک مقداری سرد بود ولی حالا گرم شده. حس و حال زیبایی دارد. ای کاش زودتر این ها را می سوزاند...
کنار شعله های آتش، چهرهء فرشتهء مرگ به وضوح قابل تشخیص می شود: چهرهء خودم است. فرشتهء مرگی در اتاق نبود. چیزی جز آیینه در اتاق نبود...
صدایی از درون شعله ها بلند می شود (گویی ندایی است که با درونت کار داشته باشد.): قسم به آن هنگام که شعلهء آتش هایتان از درونتان زبانه می کشد. قسم به آن شعله ها که تاریکی ها را روشن می سازد. قسم به زمانی که صدای فریاد هایتان در ازدحام حرف های کابینهء بالاییان شنیده نمی شود."ما از درون شما آگاهیم."
خواستند سیاوش را بکشند ولی سیاوش مرده است. آن کس که مرده باشد، ترسی از مرگ ندارد.
صدا می رود و با صدای شعله ها تنها می مانم. به زیر پایم نگاه می کنم. کاغذ پاره ای افتاده که معلوم نیست چرا نسوخته. روی آن تکه کاغذ با خطی که به زحمت می شود خواند (با خودکاری که تمام شده با کنده کاری روی کاغذ) نوشته شده: نه قلم حوصله نوشتن دارد و نه آتش تاب سوختن و نه ابراهیم حوصله مردنی دوباره. مردن سخت است. هیچ کس حوصله ندارد دوباره بمیرد. آن ها این را خوب می دانند. شاید هم نمی دانند...
همین. چیز دیگری روی آن نبود.
آخرین تکه کاغذ را به درون آتش می اندازم.
محمدامین علیزاده