دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزاده
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

Felis Leo Persicus

گلّهء اسپرم ها همچو اسب های وحشیِ رمیده در آن دشت فراخ رحِم از رودخانه ها و لجن زارها و گل و لای و هرچه که بود می گذشتند. نه توجهی به چیزی داشتند، نه اهمیتی می دادند که زیر سم هایشان چه کسی له شود و چه کسی زنده بماند. آن چه برایشان اهمیت داشت این بود که از هم دیگر سبقت بگیرند و به قلب دشت برسند (چیزی که نمی دانستند چیست و اصلاً چرا باید برای رسیدن به آن با هم رقابت کنند). گویی قلب آن دشت در گوششان خوانده باشد، آن که بیش تر از دیگران سبقت بگیرد به ما نزدیک تر است.
اشتباه گفته اند که اسپرمِ قوی تر به قلب دشت می رسد. چه بسا اسپرم هایی که هم یال زیباتری داشتند، هم سم هایی تندروتر، تنومند بودند همچو رخش که جز رستم هیچ پهلوانی لایق رکابش نبود؛ اما زمانه با آن ها یار نشد و تیرهای کمانداران قلعهء تخمک (آن جانان که هزاران ناز و غمزه دارد و هزاران هزار کشته و مرده؛ دل برده از آن همه اسپرم بی آن که دیده باشندش. قریب به اتفاقشان تمام عمرشان را با عشق وصال آن دلبر دلربا سر می کنند و در انتها ناکام از کام یار، دار فانی را به سایر اسپرم ها وا می نهند.) آن ها را بی خود و بی جهت از پای در می آورد. اصلاً رسم زمانه همین است؛ به قوی تر ها بیش تر سنگ می زنند. آن وقت آن ضعیف ترها خیال برشان می دارد که برای خودشان کسی باشند. (نقطه تلخ ماجرا آن است که واقعا هم برای خودشان کسی می شوند!) شما نگاه کنید؛ راه دور نمی رویم، همین شیر ایرانی (Felis leo persicus) الان کجاست؟ گفته می شود این جانور در خطر انقراض است و فقط در جنگل گیر واقع در گجرات هند به تعداد محدودی یافت می شود. آن وقت گربه که موجودی ضعیف است، تا دلتان بخواهد مثل قارچ همه جا تکثیر می شود و زیاد است. گویی شرط بقا در میان این مردم ضعیف بودن است. آن ها کسی را می خواهند که مطیع باشد. مطیع باشد و سرش در کیسه زباله هایشان باشد. (البته درست است اینطور بگوییم: ابتدا قوی ها در اولویت حذف شدن اند؛ آن گاه نوبت می رسد به ضعیف ها؛ آن ها یا بدون دلیل و ناخواسته حذف می شوند، یا خودشان خودشان را حذف می کنند، یا به وقتش قوی ها آن ها را به یک بهانه ای مصرف می کنند و می روند پی کارشان! آن چه می ماند اصولاً پسمانده ای از دورریز قوی هاست.) آدم ها گربه سانی را دوست دارند که برایشان ملوس باشد و جلویشان سر خم کند. حالا می خواهد زیر گوش هرکه بزند بزند؛ برای صاحبش باید سر خم کند. اما شیرها اینطور نیستند. نه رام می شوند و نه مطیع. همه می دانیم که شیرها را سلطان جنگل می خوانند ولی این جور القاب برای حیوانات شکسته و فرتوت به درد نخور امروزی که در باغ وحش مگس می پرانند دیگر مناسب نیست. سلطان جنگل این دوره و زمانه انسان است. انسان است که بر این جنگل حکمرانی می کند نه حیوانی دیگر.
شغال با پوزخندی پوزه اش را به شیر نیمه جان نزدیک کرد: شیر بربری!
شیر که دنده هایش از پوستش بیرون زده بود و به سختی نفس می کشید چیزی نگفت. می توانست حرف بزند ولی هر کلمه ای که می خواست بگوید، برایش به حکم خنجری به درون لاشهء به ظاهر زنده اش بود. حرف نمی زد مگر آن که سخن گفتن ارزشش را داشته باشد. حرف زدن با شغال در روز عادی ارزشی ندارد، چه برسد به هنگام احتضار!
شغال از شوق به هوا پرید و آنگاه پوزه اش را نزدیک تر کرد (دهانش بوی سگ مرده می داد.): دوران حکومتت به سر اومده سلطان!
قهقهه ای زد: دیگه کسی نمی گه عمر پادشاه دراز باد! پادشاه کفِ صحرا دراز به دراز افتاده و عمر ناچیزش به باد رفته. حالا باید بگیم دمب پادشاه دراز باد!
در همان حین که می خندید، دستش را به سمت صورت شیر برد. خواست باز هم چرندی بگوید که با نعره شیر رو به رو شد.
دستپاچه شد و به زمین افتاد؛ تمام ترس های قدیمی اش به خاطرش آمد. نفس نفس زنان فوراً چند قدم عقب رفت: آخرین بازمونده از شیرهای بربری! از امروز سلطان تموم جنگل های شمال آفریقا شغال طلایی است.
سرش را بالا گرفت و چشمانش را بست: آنگاه قلمرو خود را گسترش خواهیم داد. تموم جنگل های ایران و هند و اروپا و چین رو تسخیر می کنیم؛ بعدش زمان اتحاد تموم شغال هاست. خواهران و برادرانِ پهلو خط دار و پشت سیاه که زیر چنگال شیرهای آفریقایی هستند رو نجات می دیم. تموم اون شیرهای خیکی نجس رو مثل خود مفلو...ک....
شیر نعره دوم را طوری زد که به گمان نویسنده، شغال طلایی همان جا دچار یک حمله قلبی شد. (لین اوسالیوان، متخصص قلب دامپزشکی در کالج دامپزشکی آتلانتیک دانشگاه جزیره پرنس ادوارد، می گوید که حمله قلبی برای اکثر حیوانات بسیار نادر است. حمله قلبی معمولاً شامل قطع شدن خون رسانی به بخشی از عضله قلب است.)
شیر نعره سومش را رها کرد. نعره ای که به وضوح رگه ای از خون در خودش نه نهفته که پیدا داشت.
شغال قلبش تند تند می زد و تمام جثه ریزش از دانه های عرق درشت و ریز خیس بود.
برای چند دقیقه سکوت حاکم شد. (البته صدای نفس نفس زدن شغال گند می زد به آن سکوت!)
شغال دوباره به حرف آمد (جرئت نکرد بخندد): از فردا کسی نمی دونه شیر بربری چیه! خیال می کنند لابد یک جور شیر محلی باشه که با نون بربری سر صبحونه می خورند!
کم کم جرئت کرد باز هم سمت شیر بیاید. با احتیاط گام بر می داشت.
چشمانش را مالید. لای آن موهای طلایی چهره مرد جوان را دید. اشتباه نمی کرد: من جایی قبلاً ندیدمت؟
مرد جوان که از درد به خود می پیچید همچنان پاسخی نداد.
آهسته باز هم به جوان نزدیک تر شد، درحالی که چانه خود را می خاراند: یادم اومد کجا دیدمت ولی تا حرف نزنی نمیگم کجا دیدمت.
ترفندی احمقانه و بچگانه برای این که از جوان حرف بکشد! مزخرف!
جوان چیزی نمی گفت. شاید اصلاً جان حرف زدن نداشت. یا شاید هم دلش خیلی پر بود. شاید واقعاً جایی دیده باشدش ولی اهمیتی نداشت.
خیلی وقت ها هست که حرف هایت زیاد است ولی نمی دانی کدامش را باید بزنی. آن وقت می بینی دیگر هیچ کدامشان ارزش گفتن ندارد و ترجیح می دهی اصلاً چیزی نگویی.
صدای جیغ و فریاد از انتهای سالن می آید.

محمدامین علیزاده


شیرداستان
دستیار تخصصی کودکان گرگان؛ نویسنده، شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید