از زیباترین جمله هایی که در ادبیات خواندم نیم مصراعی از حافظ هست که میفرماد «دل و دینم شد».
کلا چند کلمه بیش نیست اما انگار خروارها حرف و دغدغه و درد و خاطره پشت همین یک نیم جمله هست. دل و دینم شد. عجبا.
شما را نمیدانم، اما برای من فلسفه ای ساده ولی در عین حال بسیار وسیع باز میکند. همان فلسفهای که آدم برای خاطر حوا سیب خورد، زلیخا برای یوسف از عظمت و شوکت افتاد و شیخ صنعان به معبد مسیحا رفت. تا اینجا که خواندیم دل و دین همه در گرو یار است. همهمان میدانیم آدم دلش دست حوا بود و دینش نیز. زلیخا به خدای یوسف اعتقاد آورد و شیخ پرآوازه صنعان در سفر حج به دین عیسی ملحق شد. در یک فعل نتیجه را به زبان ساده بیان میکند. شد. همین. یعنی همین دل و دینی که همه وجود من بود از دست بشد. شاید یعنی پوچ. نمیدانم شاید هم اصلا در این بازی باختن مقصود غایی است. شاید هم اصلا باختن در این مسیر لذتش بیشتر از بردن در هر مسیر دیگریست. و البته که پشیمانی در این مسیر از شگرف هاست که برای نویسنده چندان قابل فهم نیست که هیچ عاشقی از عاشق شدن خود پشیمان بشود. مثل همان شیخ شاهعباس، بهایی جان عزیز که میگوید «در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟» میدانید این هایی که گفتم داستانشان دل و دین دادنشان بود، نه از دست بشدنشان. حال فرض کنید، حوا به آدم پشت میکرد و میماند در آن بهشت مفروض. یوسف زلیخا را به زندان میانداخت و آن مسیحی دختر بعد از بادهخوری میگفت شیخ برو سی خودت. اینها یعنی دل و دینم بشد. و ببینید چه حالی دارد دل و دین از دست بشدن.
سلامی به مجنون هایی که دل و دینشان از دست بشد.
پن : از داستانها مفروض گرفته شده که حوا آدم را به خوردن سیب ترغیب ساخته و سند این موضوع بررسی نشده است.