E:)ham
E:)ham
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

قصهٔ بابابزرگ و من....

آن قبل ترها، نه خیلی قبل-حدودا سه چهارسال پیش-بابابزرگم قصه می گفت. از همه چی....

قصه هاش، خاصِ خودش بود. خاطرات زندگیش بود. می دونید، بابابزرگم خوب قصه نمی گفت. اما قصه های خوبی می گفت.

از ژاندارم های قدیم، شاهی که هنوز اعلیحضرت می نامدش، از ظلمش، خوبیش، ناامنی، آوارگی، ثروت، فقر، تعقیب و گریز و......

از تمام خاطراتش، قصه مادرش جزء به جزء در ذهنم به یادگار مونده. زن شجاعی که چهارتا بچه رو خودش به دنیا آورد:

باباجون، نبین الان مردم چه جور نازک نارنجی شدن. آدم حیرون می مونه والا! مادر خدابیامرزم-فاطمه خانم-وقتی که پا به ماه بود، گله می برد برای چرا. یه روز وسط کوه و کمر دردش شروع میشه و بنی بشری اونجا نبوده. خودش بعد از اینکه بچه رو به دنیا میاره، با یه تیکه سنگ تیز بند نافش رو میبره، لباساش رو می تکونه و دوباره میره سراغ گله و بعدازظهر هم برشون می گردونه. چندتا از خواهر و برادرام همینجوری به دنیا اومدن....... باباجون! آدم باید قوی باشه. قدیما مردم زندگی خیلی سختی داشتن، ولی خم به ابرو نمی آوردن. من حتی یه مرتبه ناشکری یا شکایت از مادرم نشنیدم. صبر داشته باش ولی هیچ وقت غفلت نکن. نشین به دعا کردن که گره از کارت باز بشه، دعاتو بکن، ولی هر گرهی به دستای خودت باز میشه..... غفلت کنی عمرت بر باد رفته.....

بابابزرگ، حالا دیگر قصه نمی گوید. کم حرف که بود، ولی حالا دیگر در حد دو، سه جمله هم حرف نمی زند. آن زمان ها هم که می گفت، جز من کسی به او گوش نمی سپرد،وقتش را نداشتند.

چند ماهی میشد سرش به خواندن کتاب های تاریخی گرم بود. از تیمور لنگ به اسکندر مقدونی و از اسکندر مقدونی به سینوهه و از سینوهه به... روزی گفتمش:بابا جان، قربانت شوم، چرا دیگر قصه ای، خاطره ای، نمی گویی؟ این کتاب ها را کنار بگذار، کمی باهم در باغ قدم بزنیم، روحیه ات بهتر می شود.

گفت:خوبم باباجان...... خوبم..... به شوق همین ها زنده ام هنوز.....میدانی عزیزکم، دیگر خسته ام، خسته.....

می دانید، بابابزرگم هیچ وقت از آن بابابزرگ های ایده آلی که توی ذهن همه هست، نبود. آدم تنها و کم حرفی بود که نه همراهم به پارک میومد، نه وقتی وارد خونه میشد کلی پفک و خوراکی برام می آورد.

بابابزرگم اینجوری بود دیگر و جای اینجور چیزها، بهم کتاب میداد تا بخوانم، همونایی که خودش می خواند. می دانید، من و بابابزرگ، خیلی بهم شبیه هستیم. شاید به همین دلیل هست که اینقدر دوستش دارم، روحیات خاصش، سرگرمی های خاصش، چروک هایی که خاصِ صورت او بود...... چیزی که ما را بهم نزدیک می کند این است که هردو تنها، کم حرف و جدی هستیم که ساعت ها در سکوت کتاب می خوانیم و افکار همدیگر را می فهمیم......

هیچ وقت فراموش نمی کنم عصری را که در کتابخانه اش درحال کتاب خواندن بودیم و به او گفتم‌:باباجان! تا به حال متوجه شباهت میانمان شده اید؟

خندید و گفت:آره دخترجون! هردوِ ما، انسان زده هستیم!


میدانی عزیزکم، دیگر خسته ام، خسته.....
میدانی عزیزکم، دیگر خسته ام، خسته.....


زمان کمکی به فراموش کردن نمی کند، اما کمک می کند عادت کنیم. درست مثل چشمانی که به تاریکی عادت می کند...
زمان کمکی به فراموش کردن نمی کند، اما کمک می کند عادت کنیم. درست مثل چشمانی که به تاریکی عادت می کند...



و نظرتون؟

قصهکتاب خواندن
آری! و دَر آخَــر اَز گنـدُمـزار مـن و تـو، مُـشتی کـاه مـی مانَـد بَـرای بــادها....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید