ویرگول
ورودثبت نام
الهه بهشتی
الهه بهشتی
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

از تو می‌هراسم!

من از تو می‌هراسم!

از تویی که با هیبت هراس آلود خود، بر سر راه من ایستاده و مجال عبور نمی‌دهی.

راه، سیاه و حزن انگیز است و روح تو مرا می‌خواند.

به جاده‌هایی که آمده‌ایم فکر کن. به خودت فکر کن، به من، به ترس‌هایمان! یادت هست؟ یادت هست چقدر از همه چیز می‌ترسیدیم؟

هیچ کس را نداشتیم و صدای باد گوش‌هایمان را پر کرده بود. اما من همچنان تو را صدا می‌کردم با آن که آن‌وقت‌ها هنوز نامت را نمی‌دانستم.

کنار تو همه چیز معنای دیگری داشت یا بهتر بگویم؛ هیچ چیز معنا نداشت. فقط من و تو بودیم و فضا. یک فضای حزن آلود که در آن کسی داشت ما را صدا می‌کرد. به خودم که آمدم دیدم کسی آن‌جا نیست جز خودم. و این اولین باری بود که نبودنت را فهمیدم.

حالا تو، در مقابل من ایستاده‌ای. حالا بین من و تو به اندازه تمام گذشته‌هایمان فاصله افتاده و همان‌طور که صدای باد از دوردست‌ها می‌آید، می‌شنوم که کسی نامت را صدا می‌کند. این بار دیگر صدای من نیست!

تو محو می‌شوی، صدای تو محو می‌شود، خاطرات تو محو می‌شوند اما حضور هراسناکت، تا ابد راه مرا سد کرده و به من مجال گذر نمی‌دهد…


الهه بهشتی

دلنوشتهدلنوشته کوتاهدلنوشته عاشقانه
سلام، من الهه بهشتی هستم نویسنده و داستان‌پرداز. از این که نوشته‌هامو می‌خونید و با نظراتتون کمکم می‌کنید ممنونم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید