نیم ساعتی گذشته بود. احسان رفته بود وسایل صبحونه رو از ویلا آورده بود اینجا تا از فضای باز فیض ببریم این اطراف ویلایی غیر از ویلای دایی احسان دیده نمیشد و فضا بکر و جنگلی _کوهستانی بود؛ فقط چند صد متری اونورتر، یه محلهی کوچیک با یه مسجد دیده میشد. فلاسک چای رو هل دادم کنار و دراز کشیدم فکر کردم الان چهقدر دلم سیگار میخواد! همون موقع بود که صدای اذان ظهر بلند شد.
احسان: پاشو دیگه برگردیم بریم واسه ناهار یه فکری بکنیم.
روم رو برگردوندم سمتش و جواب دادم:
- یه پیشنهاد بهتر دارم چهطوره اول بریم یه سر به اون روستا بزنیم؟ شاید یه مغازه هم داشتن و تونستیم سیگار و ناهار بخریم.
احسان سرش رو بلند کرد و با کنجکاوی به اون سمت یه نگاهی انداخت.
احسان: هوم؛ بد فکری نیست.
وسایل رو جمع کردیم و بردیم داخل ویلا گذاشتیم بعد از دو، سه دقیقه رسیدیم به روستا ما روی تپه بودیم و روستا توی یه شکاف کوهستانی برای همین از اون ارتفاع، همه جا توی دیدرسمون قرار داشت.
یه روستای قدیمی با خونههای خشت و کاهگلی و دربهای چوبی! روستای کوچیکی بود، شاید سر جمع صد تا خونه هم نمیشد.
کوچههاش خیلی تنگ و باریک بودن و پر از سنگ و کلوخ بزرگترین ساختمون، مسجدی بود که وسط روستا قرار داشت و هنوز صدای اذان از اونجا پخش میشد.
مشغول دید زدن روستا بودم که احسان شونههام رو تکون داد.
احسان: بهراد! چرا اینجا مگس هم پر نمیزنه؟! یه کم زیادی مرموزه!
- مگه تو قبلاً نیومدی اینجا؟
احسان: نه.
- یعنی تا حالا ویلای داییت نیومدی؟
احسان: نه بابا! زیاد کلید ویلاش رو دست کسی نمیده خودش هم زیاد نمیآد این طرفها.
- باشه، بیا یه سری بزنیم ببینیم قضیه از چه قراره.
راه افتادم سمت کوچهی باریک و سنگلاخی که سرازیر میشد داخل روستا احسان هم از پشتم میاومد چند دقیقه بعد رسیدیم جلوی مسجد ساختمون درب و داغون و قدیمی بود اما وضعش از بقیهی خونهها بهتر خطاب به احسان گفتم:
- چند ساله نماز نخوندی؟
با ابروهای بالا پریده جواب داد:
احسان: لابد هفت _ هشت سالی میشه!
برگشتم سمت مسجد و گفتم:
- من هم!
احسان: کجا داری میری؟!
- نمیدونم به دلم افتاده یه نماز تو این مسجد بخونم.
احسان با خشم و حرص گفت:
- مرده شور دلت رو ببرن! حالا یهو واسه من پرهیزکار و عابد شدی؟! برگرد ببینم مگه نمیبینی ریخت و شمایل اینجا چهقدر عجیب و غریبه؟
با بیخیالی گفتم:
- مسجد خونهی خداست! آدم جاش تو خونهی خدا امنه درضمن اینجا موندن که عیب نیست تو اگه نمیخوای برگرد ویلا من خودم بعداً میرم یه مغازه پیدا میکنم یه چیزی میخرم و میام.
دربِ چوبیِ پوسیده رو هل دادم و وارد مسجد شدم یه محوطهی کوچیک شبیه حیاط که وسطش یه حوض کوچیک قرار داشت سمت حوض رفتم و شروع کردم وضو گرفتن احسان هم با حرص اومد لب حوض نشست همونطور که وضو میگرفت، زیرلب فحش میداد!
- زشته! تو مسجد آدم این حرفها رو میزنه؟!
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت دمپاییم رو پوشیدم و سمت درب چوبی که گوشهی حیاط قرار داشت رفتم در رو هل دادم و وارد شدم دقیقاً شبیه بقیهی مسجدها بود. با فرشهای کهنهی نخنما و پردهی سبز کلفتی که قسمت خانمها رو از آقایون جدا میکرد. ولی هیچک.س توی مسجد نبود. انتظار داشتم لااقل از این صد تا خانوار، ده نفرشون برای نماز بیان.
به سمت جامُهری رفتم و رو به قبله ایستادم احسان سمت چپم ایستاد و شروع کردیم به صورت فُرادا نمازمون رو خوندن. آرامشی که سالها ازم سلب شده بود، داشتم توی نماز بهش نزدیک میشدم! با آداب و آرامش نمازم رو به جا آوردم.
وقتی نماز عصر رو هم خوندیم و سلام رو دادیم، تسبیحات حضرت زهرا(س) رو هم گفتیم. همونجور که سرم زیر بود، خطاب به احسان گفتم:
- فکر نمیکردم بعد از هشت سال، هنوز یادم مونده باشه نماز رو چه جوری باید خوند.
احسان: باید مدیون معلم دینیمون باشیم.
سری تکون دادم و اومدم بلند بشم که از گوشهی چشم، نگاهم به پشت سرم افتاد. یه دفعه شوکه شدم و ضربان قلبم رفت روی هزار تا و با ترس، خیز برداشتم عقب! حدود صد نفر، با پوشش سفید یک دست و قیافههای تقریباً یک شکل، پشت سرمون به صف نشسته بودن و زل زده بودن به ما!
احسان هم تازه چشمش افتاد به پشت سرمون و شوکه شده و با ترس گفت:
- یا خودِ خدا!
حس کردم چقدر هوا سرد شده! در نزدیکترین فاصلهی ما، پیرمردی به سفیدی برف نشسته بود خطاب به ما گفت:
- یک آدمیزاد و یک...!
با تعجب نگاهم کرد و حرفش رو قورت داد. لحن سرد و بی تفاوتی داشت شبیه کسانی بود که با پنبه سر میبُرن! فرصت کردم نگاه گذرایی به کسانی که توی مسجد بودن بندازم.
زن و مرد کنار هم نشسته بودن و لباس یک دست پوشیده بودن اما چهرهی خانمها با روبندههایی محکم پیچیده شده بود از ردیف آخر، صدای آهستهی گریهی یه زن میاومد! نگاهی به پیرمرد مو بوری که ما رو خطاب قرار داده بود انداختم. ادامه داد:
- اشتباه کردید به اینجا اومدید!
سعی میکردم چشمهای بیفروغش، در لحنم تاثیری نذاره!
- شما اهالی روستا هستید؟
نگاه تمسخر آمیزش، باعث شد بفهمم چه سوال مسخرهای پرسیدم! ادامه دادم:
- ما فقط اومدیم اینجا تا نماز بخونیم؛ ولی وقتی اومدیم هیچکدوم از شما رو، نه توی روستا و نه داخل مسجد، ندیدیم.
با چشمهای نافذ و تاریکش، من و احسان رو از نظر گذروند و گفت:
- بروید مِن بعد این طرفها پیداتان نشه. از شانس خوب شما، ما هم مسلمانیم وگرنه الان زنده نبودید!
با ترس و تعجب به حرفهای غیرعادی پیرمرد گوش میدادیم بعد از چند لحظهی کوتاه، سکوت رو شکست و خطاب به احسان، ادامه داد:
- صبر من خیلی کمتر از چیزی هست که تو فکرش رو بکنی جوون اگه تا چند ثانیهی دیگه، جلوی چشمهام باشی...!
حرفش رو ادامه نداد! بازوی احسان رو کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:
- بیا بریم.
معطلش نکریم و با پاهای لرزون به طرف در دویدیم همون موقع، از عقب دستی دور بازوم پیچید و کشیدم عقب! با ترس برگشتم سمتش؛ همون پیرمرد بود.
پیرمرد: تو با ما میای پسرِ افسانه!
گیج و سردرگم نگاهش کردم اون از کجا اسم مادر من رو میدونست؟!
رو کرد سمت یکی از افرادی که اونجا بود و به احسان اشاره کرد و گفت:
- اون پسر رو ببرش!
پسر لاغر و قدبلندی بود بازوی احسان رو کشید و در کسری از ثانیه، از مسجد بیرون بردش! انقدر سریع که حتی فرصت نکردم حرکتی بکنم! قبل از اینکه بخوام هر عکس العملی نشون بدم، من رو کشید سمت قسمتی از مسجد که خانمی داشت با سوز و گداز گریه و زاری میکرد خطاب بهش گفت:
- بلند شو دخترم، ما رو ببر پیش بچهت.
برای لحظهی کوتاهی گریههاش رو قطع کرد و سرش رو بالا آورد و به من نگاهی انداخت با تعلل و سردرگمی، به سختی از جا بلند شد و ما رو به سمت بیرون از مسجد هدایت کرد وقتی رفتیم بیرون، متوجه شدم هوا چهقدر ابری و گرفتهست!
داخل کوچههای تنگ و تاریک روستا، پشت سر اون زن حرکت میکردیم هر از گاهی صدای خندهی بچهای، تو کوچه میپیچید بدون اینکه بچهای تو اونجا باشه! چند تا کوچه رو پشت سر گذاشتیم. انقدر خلوت بود و بوی نم و نا میداد که فکر میکردی سالهاست که کسی پا به اینجا نذاشته و تبدیل به خرابه و لونهای برای موشها شده از ترکترکِ دیوارها، انگار هزاران نفر زل زده بودند بهم و با نگاه متعجب و نفسگیرشون بدرقهم میکردند.
بالاخره توی این کوچهای که پیچیدیم، چیزی دیدم که یه کم امیدوار شدم اینجا اونقدرهام عجیب و ترسناک نیست! دوتا بچهای که داشتند با هم بازی میکردند. بین اون همه احساسات مخوف، لبخند امیدوارانهای روی لبم نشست جلوتر که رفتیم بهشون نزدیکتر شدیم.
هردوتاشون پشت به من ایستاده بودند. دستم رو بلند کردم تا سرشون رو نوازش کنم که به محض تماس دستم با سرشون، مثل برق گرفتهها چرخیدند سمتم با ترس به چهرهی پر از چروک و چشمهای بی روحشون نگاه کردم هر دو، بچهای بودند که شکل و شمایل پیرمردهای هفتاد ساله رو داشتند!
وحشت وجودم رو گرفت اما پیرمرد دستم رو کشید و همراه خودش کشوند و از نگاه خیرهی اون دوتا بچه یا پیرمرد، نجاتم داد.
حس ترس توی تمام وجودم رخنه کرده بود. چرا نمیرسیدیم؟ قرار بود تا آخر جهنم من رو همراه خودشون بکشونن؟! انگار خدا صدام رو شنید که بالاخره رو به روی یکی از خونهها ایستادند و درب چوبیش رو باز کردند و من رو همراه خودشون، داخل کشیدند.
داخل خونه، حتی وضعش از بیرون هم بدتر بود! فضای سنگینی حاکم بود، انگار زیر خاک این خونه هزارتا جنازه دفن شده بود و حالا ارواحش اونجا رو تسخیر کرده بودند! هر از گاهی از بعضی نقاطش، صدای گریه به گوش میرسید! از حیاط که رد شدیم، خانم هدایتمون کرد داخل یکی از اتاقها توی اتاق، سه تا زن چادری و روبندهدار، دور یک پسربچه حلقه زده بودن و گریه میکردن! پیرمرد من رو برد سمت اونها و رو به یه نفرشون گفت:
- این پسر میتونه کمکش کنه برو کنار، بذار برادرت رو ببینه.
دختر جوان، درحالی که گریه میکرد کنار رفت و پسر بچه رو مقابل من روی زمین گذاشتش به دستور پیرمرد، نشستم روی زمین با ترس و شوک، به بچه نگاه کردم. تفاوتی با بچههای دیگه نداشت؛ به غیر از اینکه چهرهش کبود و سیاه و دست و پاهایی درازتر از حدمعمول داشت! از شدت دردی که میکشید، دست و پا میزد و گریه میکرد، اما گریههاش صدا و اشک نداشت! پیرمرد این بار با لحن ملتمسانهای ادامه داد:
- این پسر، نوهی منه توسط یک آدمیزاد که بدون احتیاط، آب جوش روی زمین ریخته، سوزانده شده! ما مجازات اون احمق رو دادیم اما مجازات، نوهام رو شفا نمیبخشه! و حالا تو، پسرِ افسانه! اگه بتونی این بچه رو درمان کنی، از مال دنیا بینیازت میکنم! ولی در غیر این صورت، تو هم همراه با نوهی من میمیری!
چشمهای گشاد شدهم رو دوختم روی پیرمرد هرچند ترس رو با تکتک سلولهای بدنم حس میکردم، اما میدونستم وقت حماقت و کند ذهنی نیست. اگه یه لحظه غفلت میکردم، ممکن بود من رو بکشن! رو کردم سمت پیرمرد و پرسیدم:
- چرا فکر میکنی از دست من کمکی برمیاد؟!
پیرمرد: چون تو پسرِ افسانهای!
- مادر من... .
پیرمرد: وقت زیادی نداری!
- من نمیدونم چیکار باید بکنم!
دستم رو توی دستش گرفت و گذاشت روی پیشونی داغ بچه و گفت:
- تو درمانگری! از این دست، شفا میتَراود!
به یک نفر اشاره کرد قرآن بیاره و قرآن رو رو به روی من گرفت و ادامه داد:
- یاسین بخوان!
چشمهام لغزید روی صفحهی قرآن. اشاره کرد فلان آیات رو چندبار تکرار کنم. عرق پیشونیام، از صورتم روی صفحهی قرآن چکید. اگه این پسر خوب نمیشد، چی به سر من میاومد؟!
چند دقیقه گذشته بود لحظهای خوندن قرآن رو متوقف نمیکردم ولی نالههای پسربچه، هر لحظه بلندتر و عجیبتر میشد و چهرهش رو به کبودی میرفت تو اون هوای سرد و نمناک، عرق از سر و صورتم میچکید! دست و پام رو گم کرده بودم اما سعی میکردم به خودم مسلط باشم. همونطور که به خوندن سوره ادامه میدادم، دستم رو هم روی پیشونی پسربچه گذاشته بودم. بدنش هرلحظه داغتر و داغتر از قبل میشد و نگاه پیرمرد خشمناکتر! دستهام به وضوح میلرزیدند و نفسم تنگ شده بود. چند بار فکر فرار به ذهنم خطور کرد اما چهجوری میتونستم فرار کنم وقتی هفت نفر توی اتاق حاضر بودن و فاصلهی پیرمرد با من، کمتر از یه متر بود؟!
همون موقع بود که یه دفعه متوجه شدم آه و نالهی پسر قطع شد و جسمش یخ زد! دیگه بخار گرم نفسش، روی دستم نمیلغزید! خوندن قرآن رو قطع کردم و با وحشت دستم رو گذاشتم روی سی*ن*هش. ولی قلبش نمیتپید! هنوز ناباورانه دنبال یه روزنهی امید میگشتم؛ واسه همین گوشم رو چسبوندم به قفسهی سی*نهش ولی هیچ صدایی که دلالت بر زنده بودنش بکنه، از قلبش ساطع نمیشد! صدای داد و گریهی زنها بلند شد.
میخواستم یه فکری بکنم تا خودم رو از این مخمصه نجات بدم اما تا اومدم به خودم بیام، دیدم گردنم توی دستهای پیرمرد قفل شده و داره فشار میده! پشتم چسبیده بود به دیوار و صورت سفید پیرمرد که حالا به قرمزی میزد، کمتر از یه وجب با صورتم فاصله داشت صداش شبیه ناقوس، توی گوشم بنگبنگ کرد!
پیرمرد: بهت گفته بودم اگه نوهم بمیره، تو هم با اون میمیری!
در کسری از ثانیه، یکی از پسرهای داخل اتاق، خودش رو به پیرمرد رسوند و اون رو عقب کشید و تشر زد:
- پدر! اون مسلمانه! چیکار میکنی؟!
پیرمرد در حالی که فشار دستش رو روی گلوم بیشتر کرده بود فریاد زد:
- ترجیح میدم به خاطر کشتن این ابلیس، خودم هم بمیرم تا اینکه اجازه بدم از زیر دستم جون سالم به در ببره!
پسر دیگه معطل نکرد و با قدرت، چنگال پدرش رو از گردنم باز و اون رو از من دور کرد از چنگ دستهای قدرتمند پیرمرد که آزاد شدم، روی زمین افتادم و تونستم یه کم هوا وارد ریههام بکنم نفسم به زور بالا میاومد و سرفه میکردم جریان خون رو توی رگهای صورتم حس میکردم و گوشم وزوز میکرد حس میکردم الانه که طبق معمول خون دماغ بشم اما در کمال تعجب نشدم! پسر جوان رو کرد به من و با لحن قاطعی گفت:
- همین حالا از اینجا برو دیگه هم برنگرد وگرنه عواقبش به گردن خودته!
بلند شدم و به سختی خودم رو به در اتاق رسوندم حالا صدای گریهی پیرمرد هم به گریهی زنها اضافه شده بود تمام اتاق دور سرم میچرخید و بدنم مثل بشکهی نفت، سنگین شده بود. با زحمت و درد بلند شدم روی پاهام ایستادم و سعی کردم با آخرین سرعتی که در توان داشتم از اونجا فرار کنم. لحظهی آخر، قبل از اینکه به اندازهی کافی از اونجا دور بشم، صدای گریهی پسربچهای بلند شد و فریاد خوشحالی افراد داخل اتاق، در عین ناباوری، نوید زنده بودن و شفا پیدا کردن بچه رو بهم داد! و همون موقع خون دماغم سرازیر شد!
معطل نکردم و بلافاصله از خونه فرار کردم. جایزهی پیرمرد رو نمیخواستم؛ همین که زنده مونده بودم حکم بهترین جایزه رو برام داشت.
***
جمع کردن وسایل و آماده شدنمون برای برگشتن، کمتر از پنج دقیقه طول کشیده بود نه احسان و نه من، هیچ حرفی نمیزدیم فقط عجله داشتیم زودتر از اونجا بریم.
چند دقیقه پیش که با صورت خونی و موهای ژولیده و گلوی زخمی و کبود شده برگشتم داخل ویلا، احسان با گریهی شوق محکم بغلم کرد و تا چند دقیقه ولم نکرد و با ناباوری به صورتم نگاه میکرد. پیشونیش رو گذاشت روی پیشونیم و با دست خون رو از صورتم پاک کرد و همونطور که گریههاش با خون صورت من مخلوط شده بود گفت:
- اگه برنمیگشتی مطمئن باش خودم رو زنده نمیذاشتم!
میگفت به محض اینکه دست اون پسر داخل مسجد باهاش تماس پیدا کرده بود، دیده بود که داخل ویلاست و از اون پسر هم خبری نیست میگفت خواستم بیام دنبالت ولی اون روستا رو پیدا نمیکردم! پس برگشته بود داخل ویلا و با نذر و نیاز، سه ساعت منتظرم مونده بود یعنی پونزده دقیقهای که من اونجا بودم، اینجا سه ساعت طول کشیده بود!
سبدها رو داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راه افتادیم سمت شهرمون قبل از اینکه زیاد از اونجا فاصله بگیریم، سرم رو از پنجره بیرون بردم و به پشت سرمون نگاهی انداختم همونطور که احسان گفته بود، هیچ اثری نه از روستا و نه از مسجد نبود، فقط شکاف کوهستان بود و بس!
***
یک هفته از برگشتمون گذشته بود هیچ اتفاق خاصی غیر از اینکه شبها یه کابوس مشابه میدیدم و خانم انصاری بیشتر از قبل پاپیچم میشد، نیفتاده بود. روزها با احسان میرفتیم دانشگاه و بعد هم هر کدوم برمیگشتیم خونهی خودمون. امتحانات عملی کلاسمون شروع شده بود و گفته بودند باید یه نقاشی با موضوع آزاد روی بوم طرح کنیم تا طبق اون، نمراتمون رو رد کنند فقط چند روز دیگه فرصت داشتیم و من هنوز هیچ ایدهای نداشتم. احسان میگفت کارش رو تموم کرده اما هرچی ازش میخواستم نشونم بده، نمیداد و با خنده میگفت از روش تقلب میکنی!
بابا هم دو روزی میشد که از ماموریت برگشته بود و الان هم آماده میشد برای رفتن به خونهی عمو ناصر.
روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد بهاره بود.
- بله؟
بهاره: سلام آقا بهراد. خوبین؟
- سلام ممنون شما خوبی؟
بهاره: مرسی، راستش تماس گرفتم که بگم امشب حتماً تشریف بیارید اینجا.
- چیزی شده؟ عمو چیزی گفته؟
بهاره: نهنه! چیزی نشده، فقط خواستم شخصاً دعوتتون کرده باشم.
و ریزریز و خجالتی خندید! چند ثانیه گوشیِ توی دستم رو با حالت خنثی نگاه کردم و خواستم بپیچونم:
- ممنون اما من یه کم سرم شلوغه فرصت نمیکنم بیام.
بهاره: آقا بهراد! لطفاً روی من رو زمین نندازید مهمونی فقط چند ساعته بیاید دیگه!
اومدم الکی ادا در بیارم که یعنی صداش قطع و وصل میشه ولی دیدم بی ادبیه برای همین گفتم:
- چشم میرسیم خدمتتون.
و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. شوتش کردم روی تخت و کلافه به سمت کمد لباس رفتم... .
***
طبق معمول، مهمونی در نهایت مسخرگی و بیمعنی بودن گذشت همون لحن و صداهای سرد و بی تفاوتیها و افکار سطحی و پوچ البته جدیداً، نگاههای معنیدار و خجالتزدهی بهاره هم بهش اضافه شده بود.
این رو دیگه کجای دلم میذاشتم! پوزخندی زدم و بدون فکر دیگهای، برگشتم خونه و مستقیم رفتم خوابیدم.
***
پاهای برهنهم رو، روی چمنهای سرد و نمدار گذاشتم. باد خنکی که وزید، باعث شد لبخند عمیقی روی لبم بشینه احساس عجیبی داشتم؛ حس سبک بودنم کاملاً محسوس بود اونقدر سبک بودم که اگه اراده میکردم، میتونستم پرواز کنم!
به اطرافم نگاه کردم. اینجا دیگه کجا بود؟! تو تمام عمرم جایی به این قشنگی ندیده بودم! دشت بزرگ و سرسبز، پر از گلهای وحشی خوشبو. درختهای سرسبز و بلند قامتی که با هر وزش باد، از برخورد برگهاشون به هم، صدای دلنشین و آرام بخشی متصاعد میشد.
علفها و چمنهای روی زمین، تا مچ پا رشد کرده بودن و وقتی نسیم میوزید، به پاهای برهنهم میخوردن و قلقلکم میشد. پشت سرم آبشار زیبا و بزرگی بود که آبش داخل رود خونه میریخت. داخل رودخونه هم ماهیهای بزرگ و کوچیک داشتن با هم بازی میکردن و دور همدیگه میچرخیدند. آب اونقدر زلال بود که محتویات کف رودخونه کاملاً مشخص بود؛ سنگهای ریز و درشت گرد و رنگیِ زینتی!
باز هم چرخیدم تا اطراف رو بیشتر نگاه کنم هیچ خونهای اونجا نبود انگار اینجا نقطهی بکری بود که بشر هنوز پیداش نکرده بود تا خرابش کنه.
از لا به لای درختها، خرگوش سفید کوچولویی دوید سمتم و روی دوتا پاهاش ایستاد و با دستهای کوچیکش، شلوارم رو چنگ زد.
با خوشحالی خم شدم و خرگوش رو گرفتم و نوازشش کردم.
اینجا انقدر زیبا و دلنواز بود که زمان از دستم در رفته بود. نمیدونم چقدر گذشته بود که دیدم از پشت یه درخت، پسری بیرون اومد و به سمت کنده درختی که یه گوشه افتاده بود رفت پشتش به من بود و چهرهش رو نمیدیدم میخواستم برم سمتش اما نمیتونستم؛ پاهام سنگین شده بود و خبری از اون احساس سبک بالی چند دقیقه پیش نبود.
باز هم نفهمیدم چهقدر گذشت که متوجه شدم یه نفر به سمت اون پسر جوون رفت. یه دختر بود از همون جایی که ایستاده بودم، نگاه دقیقی بهش انداختم. از این فاصله چهرهش زیاد مشخص نبود اما طروات و شادابی که داشت، عجیب شگفتانگیز بود! جاذبه و زیبایی و لطافت رو یه جا با هم داشت! موهای بلند طلایی رنگی که داشت، توی باد میرقصید و تو اون لباس زیبا و دامن بلند، جوری با وقار و زیبایی قدم برمیداشت، که انگار پرنسسی بود که از دیزنی فرار کرده بود!
مسخ تماشاش شده بودم و تحت تاثیر زیبایی و لطافتش قرار گرفته بودم حتی انگار خرگوشی که توی دستم بود هم، مسخِ اون شده بود که اینطور بیحرکت توی دستم آروم گرفته بود و زل زده بود به اون دختر!
دختر آروم و با وقار جلو رفت و کنار پسر روی کنده نشست سعی کردم برم طرفشون. اما هرکاری میکردم نمیتونستم. فریاد زدم:
- شماها کی هستین؟
صدام توی دشت پیچید اما اونها حتی برنگشتن بهم نگاه بندازن؛ انگار اصلاً من اونجا نبودم! مشغول گفتوگو بودند حتی از این فاصله هم میشد خیلی راحت فهمید که اون پسر هم تحت تاثیر زیبایی دخترک قرار گرفته دوباره فریاد زدم اما واکنشی نشون ندادن.
همون لحظه حس کردم دارم به سمت عقب کشیده میشم. خرگوش توی دستم، کمی تکون خورد و بعد از روی دستم پرید پایین و فرار کرد اختیاری تو رفتارم نداشتم. نفهمیدم چرا، ولی با صورت خوردم زمین...!
همون موقع با ترس از خواب بالا پریدم؛ همون خواب همیشگی...!
ماشین رو جلوی خونهی احسان پارک کردم و از ماشین پیاده شدم یه تک زنگ به گوشیش زدم و سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم هوا خیلی سرد بود و نمنم بارون میاومد زیپ کاپشنم رو بالا کشیدم و با فندک، سیگارم رو روشن کردم و منتظر موندم تا احسان بیاد.
هر از گاهی رعد و برقی میزد و باعث میشد مردم داخل خیابون، قدمهاشون رو تندتر کنن تا زودتر به مقصدشون برسن.
چند دقیقه بعد احسان اومد بدون حرف سوار ماشین شدیم. ماشین رو روشن کردم و به سمت مطب روندم.
احسان: حالا من رو کجا داری میبری؟
جواب دادم:
- پیش دکتر موحدی. کارش تو حیطهی روانشناسی حرف نداره.
احسان: دیوانه! منظورم اینه من رو چرا دنبال خودت راه انداختی؟
- عرضم به حضور جنابعالی، ذهن شما هم مریض شده.
احسان: من؟! عمراً!
نیم نگاهی بهش انداختم و هیچی نگفتم. چند ثانیه سکوت برقرار شد که ادامه داد:
- ولی به جون خودت که میخوام دنیاش نباشه، این ماجرا بو داره.
- هنوز سرِ حرفم هستم؛ توهمه حالا پیاده شو رسیدیم.
ماشین رو قفل کردیم و داخل مطب شدیم. هیچک.س تو مطب نبود برای همین رفتیم داخل دکتر سرش رو بالا آورد و گفت:
- عزیزم! دونهدونه وارد شین.
احسان بدون تعارف روی صندلی نشست و گفت:
- نه دکتر؛ ما مرضمون یکیه واسه همین دوتایی اومدیم.
دکتر: مگه مرضتون چیه جانم؟
- توهم!
اشاره کرد من هم کنار احسان بشینم ماجرا رو کامل و با آب و تاب مخصوصی براش تعریف کردیم حواسم بود حتی جزئیات رو هم با دقت تعریف کنیم بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:
- که اینطور! پس شما میگین هر چی که دیدین و شنیدین، در لحظهای اتفاق افتاده که کنار همدیگه بودین؟
احسان نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و جواب داد:
- صحیح!
دکتر دستهاش رو بهم گره زد و گفت:
- در این صورت دو تا نظریه پیش رومونه. اول اینکه هرچیزی که دیدین حقیقته؛ و دوم اینکه شما دچار یه عارضهی فکری شدین که خیلی هم نادره.
احسان: قربان! دومی رو مقداری تشریح میکنید تا ما به عمق مسئله پی ببریم؟ سخنانتون مقداری سنگین و بالای دیپلمی هست!
با آرنج کوبیدم تو پهلوش که ساکت بشه. دکتر جواب داد:
- البته! ببينين، ذهن انسان به تلقين واکنش نشون ميده و اون رو سريع ميپذيره اينکه چقدر تلقين کارساز باشه، بستگي به تلقين پذيري فرد، قدرت القای تلقين طرف مقابل، يا اينکه طرف که تلقين القا ميکنه کي باشه و نظر شما نسبت بهش چي باشه و چه موقع تلقين کنه داره.
احسان: الان سبک و زیر دیپلمی صحبت کردید دیگه؟ به خدا انقدر تلقین، تلقین کردید، تلقیندونم درد اومد!
این بار محکمتر زدم تو پهلوش.
دکتر: تلقین انقدر روی ذهن تاثیر داره، که حتی میتونه آیندهی فرد رو متمایل به سمت خوشبختی یا بدبختی کنه. حتی قادره ویژگیهای فیزیکی بدن رو تغییر بده. مثلاً چشم شما رو که مشکیه، آبی کنه! البته طی شرایط خاص خودش بنابراین متوجه اهمیت این موضوع شدید؟
تایید کردیم که ادامه داد:
- ولی با این همه تاثیر و قدرتی که داره، هرگز نمیتونه طی شرایط عادی از یه حدی فراتر بره مثلاً موجب بشه که فردي تصاوير توهمآميز رو در ذهن خودش بسازه اگه قدرت تلقينپذيري از حد معمول بالاتر بره، تبديل ميشه به يه عارضه، به يه توهم! متاسفانه بايد بگم شما دچار اين عارضه شدين.
پرسیدم:
- یعنی هر دوی ما؟
دکتر: نه فقط یکیتون.
- پس اون یکی چی؟
دکتر: اون یکی کسیه که میتونه خیلی راحت رو ذهن دیگران تاثیر بذاره در واقع قدرت القایِ تلقینش بالاست برای همین میتونه ذهن اون یکی رو تحت کنترل خودش قرار بده البته این قدرت نادره.
احسان: من متوجه نمیشم!
دکتر: سادهست ببينين، يه نفر از شما، قدرت القای تلقين خيلي بالايي داره و اين قدرت باعث ميشه که روي ذهن ديگري، بتونه تاثير بذاره و باعث بشه چيزايي رو که خودش توهم ميزنه، ديگري هم توهم بزنه.
احسان: يعني مثلاً من، قدرت القای تلقين بالايي دارم و ذهن بهراد، زير فشار اين قدرت خارق العاده، خيلي ضعيف و تلقين پذير میشه و همين باعث میشه که هر تصويري که من توهم ميزنم، بهراد هم با قدرت القای تلقين من و تلقين پذيريه خودش، توهم بزنه؟ درسته؟
دکتر: کاملا درسته.
پرسیدم:
- پس یعنی با این شرایط، فقط یه نفر از ما توهم میزنه و اون یکی فقط فکر میکنه که توهم میزنه؟!
دکتر: بله.
- اینها همش درست آقای دکتر اما یه مشکلی وجود داره!
ادامه جلد بعدی...