من هزارانبار مردهام؛ اما قلبم هرگز در شکنجه از هم نگسست. با اینهمه، امواج غریبی از احساس، از درون، پیکرم را میجَوَند؛ ترکهای آلبالویی، که بر تار و پود جانم مینوازد.
صدا میآید . نه از آندست صداهایی که روزانه میشنوم، که از جنس وعدههای زندانبان است؛ آن صداهایی که گفت برای عذابم خواهد آمد، اما هیچگاه نیامد.
روزی، زندانبان قهقههای چرک زد و گفت: «تبعید میشوی؛ تا ببینی و بشنوی بلایی که بر سرت خواهد آمد.» و آنگاه، ترس چون توری سرد، بر وجودم سایه انداخت. اما نه ترسی شورآفرین، که نه چیزی دیدم و نه صدایی شنیدم؛ تنها در محدودهای کوچک حبس شدم.
اینبار اما، صداهایی غریب میشنوم؛ نه باز شدن قفل زنداناند، نه آوازهای شکستهی زندانیان. سوتهایی کشیده، و انفجارهایی دوردست که به خانهی من نمیرسند؛ اما ردشان، جایی بر سینهام میگذارد.
ستارههایی دنبالهدار، شتابزده از آسمان میگذرند و به جایی اصابت میکنند که خانهی من نیست، اما بخشی از قلبم در آن مدفون است.
ترس اینبار، نه پنهانی و آرام، که تنبهتن با من روبهرو میشود؛ و من، دیگر نه در مقام آدمی، بلکه توپی وصلهوصلهام در میانهی زمین بازی، که ترس در قالب ستارههای آتشین به سوی دروازه پرتابم میکند.
زندانبان روزی گفته بود: «کاش در جنگ بودی تا درمییافتی که ترس واقعی نه در شکنجهی من، که در صدای بمباران است.»
و من امروز، تمامقد ایستادهام تا بگویم: «جنگ است، و قلب شکستهی من، هزارانبار ایستاده و باز خواهد ایستاد.»
گفته بودم پیشتر هزارانبار مردهام، اما همواره نفسی بازمیگشت تا مرا به یاد آورد؛ زیرا من، تنها من، رقیب مرگ بودم.
اما اکنون، این شهر است؛این مردم مناند.
آن کتابدار که هنوز برایم کتاب میآورد.
آن نانوا که نان میپزد.
خانجونی که برایم دلمه میآورد، و حالا مردم میگویند: از ترس، تمام جانش دلمه زده است.
پزشک با نگاهی آشفته میگوید: «آرام باشید.»
اما در چشمانش، چند ستارهی دنبالهدار سوسو میزنند؛ و روانش، پیش از خانهها، تخریب شده است.
شهردار میگوید: «نترسید، شهر ما در خطر نیست.»
و من میدانم که آن زنِ مهاجر، چهقدر میکوشد تا عفت کلامش را حفظ کند و نگوید: «خطر، دیگر چیست؟خانوادهام در تیررس ستارههاست، و من… باید تا کجا پایکوبی کنم برای اینکه حتی در این آسمان ویرانه، جایی برای سقوط ندارم؟»
میگویند شهر در جنگ نیست، اما اگر از من بپرسید، نبردی خاموش و سهمگین در جریان است.
وهم، چون مهی چسبناک، بر شهر سایه انداخته.
و صدای بازی کودکان، دیگر از کوچهها به گوش نمیرسد.
کودکان از ستارهها میترسند، و آنچنان وحشت بر وجودم چیره شده که دلم میخواهد انگشت بر ستارهها بزنم، یا سوارشان شوم، و بر فراز آسمان پرواز کنم؛ شاید این هزار و یکمین بار، پایانِ همه چیز باشد.
و امشب، که صداها باز آغاز شدهاند، دیگر گوش نیست که میشنود؛ پوستم است که در مییابدشان.
هر موج، هر انفجار، از زیر پوست، از رگ، از استخوان عبور میکند.
مطمئن نیستم این صداها از بیرون میآیند یا از درون.
دیوارها هنوز ایستادهاند، اما یقین دارم چیزی در من ترک خورده است.
حتی نور چراغی که سوسو میزند، بهنظرمن، نیشخند همان کسیست که آخر قصه را میداند.
شاید همهچیز همینجا تمام شود؛
شاید فردا هنوز شهری باشد، نانواییای باشد، و زنی که دروغ را با عفت کلام، بستهبندی میکند.
اما من…
اگر قرار است برای هزار و یکمین بار بمیرم، ترجیح میدهم اینبار با صدای خودم بمیرم؛
نه در سکوتی که ستارهها، برایم تجویز کردهاند.