قدم گذاشتن در مسیری که میدانی اجل دقایقی دیگر قدم بر آن خواهد کوفت، برای قلب ناتوان من، آن نجاتدهنده نبود. آن سنگهای کف زمین سرد به سیاهی بخت من مینمود و آن چادر چون روزگار آشفته من، در آغوشم گرفته بود. سیاه و تاریک. دستانش بسته بودند و من رد زخم دستبند را دور آن مچها میدیدم و یاد بوسههایم را زنده میکردم. او آرام نشسته بود و ذاتش را با پردهای از همان جنس پردههایی که با ملحفه میدوختم پنهان کرده بود. یازده جنازه و سی زخمی او روی آنها ایستاده بود و به رد بوسههایام دور زخمهای مچش خیره شده بود. این اتاق برای پسرم تنگ مینمود. روبرویش نشسته بودم. نگاه از من میدزید، مثل همان وقتهایی که یواشکی دور از چشم من از بقالی شکلات میدزدید و من میفهمیدم. سرش پایین بود، اما من چشمهای قشنگ پسرم را سرخ تصور میکردم. ناگهان پسر رشید من کوچک شد. آب رفت. شد پسر ۷ سالهی من که حتی صندلی هم برایش بزرگ بود، چه برسد به بار گناهش. سایهی لپهایش افتاده بود و باز نگاهم نمیکرد. آن پوشینه را کنار زد و چشم بر چشمانم دوخت و گفت:
— مامان!
کافی بود همان یک کلمه هیزم شد بر آن آتش قلب و علو گرفت و جنگلم را آتش زد.
— جان مامان.
او همچنان ۷ سالش بود و چشمهایش میگفت: «مامان، من کار اشتباهی نکردم، تو مرا نجات بده.»
سرباز آمد و او را از صندلی جدا کرد. اجل را کنارش دیدم؟ دیدمش. خود را روی همان کاشی سیاه انداختم و فریاد زدم:
— پسرم، پسرهای شما را نگرفته و دخترانت را زخمی نکرده است. کودک است، دستانش برای ۱۱ نفر کوچک است. حتی لیوان را به درستی نمیگیرد و آنها را مدام میشکاند. باز کنیدش، نبریدش.
اینها را میگفتم؟ یا فقط اصواتی نامعلوم از ته اشکهایم نمایان مینمود؟
به تونلش رسیده بود و سایه طناب را میدیدم. برگشت و نگاهم کرد. هفت ساله بود. ده ساله شد. ده ساله بود. پانزده ساله شد. پانزده ساله بود. بیست ساله شد و حالا پسر رشید من قد قامت کرده بود. نگاهم کرد طولانی و زیر لب زمزمه کرد:
— کار من نبود.
رو برگرداندم. اجل کنار چهارپایه ایستاده بود و مسکوت. میشنیدم واضح و دقیق. صدای حاج آقا و بعد صدای چهارپایه.
پایان