ویرگول
ورودثبت نام
الهام سرداری
الهام سرداریدانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
الهام سرداری
الهام سرداری
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

ساحلی که هرگز نیامد

ناهمواری را می پیمایم و گاه نگاهی بر عقب می اندازم. نه این مسیر را دوس میدارم نه آنچه در انتظارم است را و اگر قرار بر انتخابی باشد ترجیح میدادم بر ترک های جای دیگری پای نَهَم. سنگ ریزه زیرپاهایم میلغزند و صدا. میشنوم. صدای آب می اید به ساحل رسیده ام؟ خیر صدای پا می اید. باید می‌دانستم که هرچه تلاش کنم به ساحل نخواهم رسید و افسوس که شن لانه ای برای من نیست و دریا از جنازه ی مادرم هم دورتر بنظر میرسد. صدای پا و من ایستادم. میشنوم. دقیق و کامل. صدای پا نزدیکم میشود پایم بر سنگ ریزه میغلتد و می‌دانم که آنچه بالای سرم است آسمان نیست زیرا آبی نیست. و می‌دانم جایی ک فرود می آیم نیز ساحل نیست چون سفید است و من سرنوشتم مانند هر سوسکی مرگ در چاهی حقیرانه است. سعی میکنم به تاری دست بیندازم؟ خیر ناجی نیست.میدانم که دقایقی چند فرود می آیم و پایان است. اما مگر می‌شود پیش از سقوط، پرواز را نخواست؟ گاه فکر می‌کنم اگر لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، سرم را بالا می‌گرفتم شاید چیزی شبیه پرنده‌ای می‌دیدم، یا سایه‌ای، یا حتی خطی از نور که بگوید هنوز تمام نشده‌ام. اما من چشم بستم. نه از ترس، از انکار. نمی‌خواستم بدانم هنوز هم می‌شود ادامه داد. صدای پاها از پشت رسیدند و ایستادند. کسی آنجاست. شاید همیشه بود. شاید من نشنیده بودم. صدای نفس‌ها، نه تهدید است، نه نجات. فقط حضوری خاموش.

سقوط ادامه دارد.به راستی پایم لغزید یا دلم؟ مرگ برایم اتفاق افتاد یا انتخابی راستین بود؟

داستانداستانکداستان نویسیسوسک
۸
۳
الهام سرداری
الهام سرداری
دانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید