المیرا نوین
المیرا نوین
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

از یاد ها رفت اما از دل­ ها نه

دوران عجیب و غریب زندگیم نیاز به ثبت شدن داره. یه کاغذ باحوصله می‌خوام تا خوب به حرفام گوش بده و خطوط زیادی رو در اختیارم بذاره. آخه بعضی از کاغذا مخصوصا اونایی که مال دفتر سیمی‌ان، آدمو از خالی کردن خودش پشیمون می‌کنن. تا میام سفره‌ی دلمو باز کنم، می‌بینم خسته‌ام و فرار... این‌جور که بوش میاد الان اوضاع خوبه، اما قول نمی‌دم کلمات عزیزی که تو ذهنم بودن رو وسط راه فراموش نکنم!

سخت‌تر از تحمل اون روزا، به یاد آوردنشونه که یه جون دوباره بهشون می‌ده، طوری که همین الان می‌خوام پا شم برم دستامو با صابون بشورم و برگردم! یاد صابونای بی‌زبونی که اون دوران فرت و فرت تموم می‌کردم به خیر. به خیر که نه البته! ولی ظالمانه آبشون می‌کردم و عین خیالمم نبود؛ فقط دست و صورت من تمیز می‌شد، کافی بود برام. باز این جامدا سرسخت‌تر بودن، مایعا خیلی زود تباه می‌شدن و می‌رفتن بیچاره‌ها. اما از حق نگذریم، با پول اونا چه کارایی نمی‌تونستم بکنم! از پولام نگم، نگم که چه طور نگاهم می‌کردن و من برای داشتن چیا، اونا رو فدا می‌کردم. واسه آپدیت کردن و به روز نگه داشتن محتویات زجرآور سبد پلاستیکیِ روی جاکفشی، چه پیامک‌های برداشتی که برای گوشیم نیومد. اولش با یه دونه گندزدای گوگولی شروع شد که از خریدنش ذوق‌مرگ بودم چون احساس باکلاس بودن بهم می‌داد اما بی‌خبر بودم از این که چه باطن پلیدی داره! نگو می‌خواسته بعدش فک و فامیلشم بیاره! الکل دبه‌ای، الکل جیبی، ضدعفونی‌کننده سطوح چرمی، ضدعفونی‌کننده سطوح فلزی، ویروس‌کش دائمی، ویروس‌کش اعتباری و هزارتا رفیق دیگشو چسبوند بیخ ریش ما. دلم پره ها! بیخیال...

می‌خوام از زمانِ محبوبم بگم. زمانِ محبوبم، منو ببخش که الان یادم افتاد که باید اول به تو اشاره می‌کردم. تو مهم‌تر از پول هستی و من غفلت کردم. از زمانِ از دست رفته‌م چه طور حرف بزنم که آتیشش باز نسوزونتم؟ چه حیف! وقتی کل اون دقایق و ساعاتی که داشتم با اون دستمال آبیه، گوشی و کیف پول و جلد دفترچه و گواهی‌نامه و عینک و قاب عینک و خودکار جیبی و کلیدامو ضدعفونی می‌کردم رو با هم جمع می‌زنم، می‌بینم که من الان باید پروفسور می‌بودم نه یه غرغروی بی‌کار که داره سعی می‌کنه با جمله‌ها تصویرسازی کنه! یه پروفسور بودم اگه به جای پر کردن اسپری‌های خالی‌شده‌ی شیشه‌پاک‌کن اتک با الکل، کتاب می‌خوندم و مقالات علمی چندهزار کلمه‌ای تولید می‌کردم. ولی خب سلامتی مهم‌تره دیگه. یه مریض که حالش وخیمه، مقاله و این داستانا به چه دردش می‌خوره آخه؟ والا. ولی من بازم نمی‌تونم از هیچ‌کدوم از مواد پاک‌کننده و پدهای الکلی و دستکشای دکتری و ماسکای رنگ و رو رفته‌ی اون زمان متشکر باشم. اونا ناجی اون دوران آدما بودن ولی خب حس تنفره دیگه، اومدنش که دست خودم نیست...

دستکش؟ ماسک؟ انگار گفتم دستکش و ماسک! ای داد بی داد... این ماسکا با صورتای ما چه کارا که نکردن! چه جوشایی که نزدیم! حالا اون هیچ، چه کِیسای آشنایی و دوستی‌ای که واسه همین قاتل زنجیره‌ای بودنمون از دست ندادیم...! توضیح نمی‌خواد، همه می‌دونن که با اون قیافه‌های دوچشمِ بی دماغ و دهن، شبیه قاتل‌های فراری‌ای بودیم که به هیچ وجه نمی‌خوان دیده و دستگیر بشن. همونایی رو می‌گم که تا ماسکشون می‌خواست بیاد پایین، سریع می‌کشیدن تا زیر چشمشون تا مبادا ذرات ویروس بره تو حلقشون. البته از اون بی‌معرفتایی که ماسکو به جای زیر چشم، زیر دماغشون نگه می‌داشتن چیزی نمی‌گم. ولی انصافا اعتماد به نفس می‌خواد که دماغِ اندازه‌ی فیل، البته نه خود فیل، خرطومش، داشته باشی و به همه نشون بدی، کِیفشم ببری.

این آخرا مد شده بود همه دوتا دوتا می‌زدن ماسکو؛ یه ساده، یه گل‌گلی از روش!

از کجا به کجا رسیدم! می‌خوام زودتر بحث ماسکو تموم کنم برم سراغ دستکش دکتری.

یعنی این پروسه‌ی دستکش دکتری دست کردنو نمی‌فهمم من. جز این که به جای پوست دست، به دستکش الکل می‌زدیم تا اگزما و التهاب و این چرت و پرتا بدبختمون نکنه، کاربرد دیگه‌ای نمی‌تونم یادم بیارم. ولی اعتراف می‌کنم اولای داستان، فکر می‌کردم اگه دستکش بندازم، کار بچه‌ویروسای بدجنس رو سخت‌تر می‌کنم، یکیم نبود بهم بگه تو جلوی نفس کشیدنتو بگیر، نمی‌خواد از خودت دکتربازی درآری، این ویروس از راه پوست وارد بدن نمی‌شه نابغه جان! در هر صورت دستکش دکتری، ایده‌ی مزخرف و جوگیرانه‌ای بود. اسمشم دوست دارم بگم دستکش دکتری، از بچگیم اسمش همین بوده و خواهد بود. می‌دونم، می‌دونم، همه تعجب می‌کنن وقتی می‌گم جلوی نفس کشیدنمو می‌گرفتم! باور نمی‌کنن که من از کنار هر غریبه‌ای رد می‌شدم، نفسمو حبس می‌کردم تا هوای دهنامون رد و بدل نشه! بی‌تاثیر بوده یعنی؟ ولش کن. هر چی بوده گذشته رفته...

جهان! بدون کرونا
جهان! بدون کرونا

لباسای بایگانی شده رم بگم، می‌رم پی کارم. دیگه این یکی تو همه مشترک بود، البته جز اون شنگولایی که تو باغ نبودن و از بیرون که میومدن لباساشونو در میاوردن می‌انداختن رو تخت و مبل و میز و هر جایی غیر از اون جالباسی مهجور ته سالن! غیر از اونا، همه یدونه جالباسی یا نهایتا ازین لباس‌آویزای چند شاخه که نمی‌دونم اسمشون چیه داشتن که مخصوص لباسای کرونایی بود. بالاخره این اسم رو به زبون آوردم! سخت بود واقعا. هنوزم سخته که این کلمه رو جایی بشنوم و بغضم نگیره. من که همین قدر احساساتیم، بقیه رو نمی‌دونم...

داشتم می‌گفتم، لباسای کروناییمون رو با دقت از تنمون خارج می‌کردیم و آویزون می‌کردیم به جالباسی، حسابی که هوا خورد و کروناش رفت (!)، با خیال راحت می‌ذاشتیم سر جاش تو کمد، کنار بقیه. البته اینم بگم که من خودم هیچ‌وقت این کارو نمی‌کردم. دلم نمیومد جون لباسای تمیز و عزیزمو به خطر بندازم. آخه از این که کرونای چیزای پارچه‌ای، چهار_پنج ساعته پاک می‌شه، مطمئن نبودم! پس لباسای گرفتار شده‌ی سیاه‌بختم تا روزی که سعادت لباسشویی رفتن نصیبشون بشه، همون‌جا رو جالباسی می‌موندن. بعضی وقتا می‌دیدم یه کوه ته سالن درست شده، یه کوه پارچه‌ای از لباسای تلمبار شده‌ی تمام اعضای خانواده. این همه گفتم اما هرگز دلم نخواست از تغییر رفتارم با اعضای خانواده به خاطر این که به خیال منِ وسواسی، پروتکل‌ها رو رعایت نمی‌کردن، چیزی بگم. من وسایل رو جوری ضدعفونی می‌کردم که دست آلوده‌م دوباره به اون قسمتی که تمیز کردم نخوره و هیچ‌کس جز خودم این کارو بلد نبود. پس الان مشخص شد که چرا خانواده‌مو آشفته کرده بودم، سخت‌گیری‌های بیش از حدم که نمی‌دونم آیا واقعا به جا و ضروری بودن یا نه...

کلمات عزیزمم یادم نرفت!

{سال‌های بعد از کرونا، زمانی که کل دنیا پاک پاکه}

کروناویروسپروتکلخاطرهماسک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید