المیرا نوین
المیرا نوین
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

تا شروع کلاس هنوز وقت دارم

داریم از این خونه می‌ریم. وقتی هنوز خیلی مونده بود که بخوایم کارای اسباب‌کشی رو شروع کنیم، اصرار داشتم که زودتر جعبه بگیریم و من بند و بساطمو جمع کنم و چیزایی که نمی‌خوام رو از اتاقم خارج کنم. اما الان که وقتش رسیده، می‌بینم که اون قدر هم آسون نیست و اون ذوقی که داشتم، حالا تسلیم بی‌حوصلگی و خستگیم شده... شوق اتاقم و پنجره و دیدن گربه‌ها و پرنده‌ها هنوزم تو دلم هست، نمی‌گم نیست، اما کاش چشمامو می‎بستم و وقتی باز می‌کردم اون جا بودیم!

چه قدر ساده و خلوت زندگی کردن خوبه! هر چند من در مقایسه با خیلیا، واقعا سبک زندگی مینیمالی دارم و خوشحالم که دارم پیشرفت هم می‌کنم تو این زمینه.

در حال حاضر هیچی نمی‌تونه جای طبقه اول بودن خونه‌ی جدید رو برام بگیره! این که به کوچه نزدیکیم و وقتی می‌رم پشت پنجره‌ی اتاقم، با گربه‌ها و درخت‌ها خیلی فاصله ندارم، روحمو نوازش می‌ده و دیگه هرگز نمی‌خوام طبقات بالای هیچ خونه‌ای زندگی کنم...

لپ‌تاپ بغلمه و چند دقیقه‌ی دیگه کلاس مجازیم شروع می‌شه. درست کنار دستم هفت‌سنگی از کتاب‌ها و جزوه‌های سال‌های دور و نزدیکم قرار گرفته که حس می‌کنم همشون یکی یدونه چشم دارن و خیره شدن بهم ببینن چی کار دارم می‌کنم. سر‌دسته‌شون یه دفتر رنگ‌آمیزیه که نمی‌دونم تو کمد من چی کار می‌کرده اصلا! رسما فقط توپ و آبنبات و دوچرخه و بستنیه که باید رنگ کنم! نه این که من اهل این جور چیزای بچگونه نیستم و دوست ندارم! این دفتره هم حتما می‌دونه با کی طرفه که پا شده اومده تو کمد من. در هر صورت من نمی‌خوامش و داره می‌ره به خونه‌ی جدید. البته فعلا نمی‌دونم باهاشون چی کار کنم...

اون زیر میرا یه کلاسور قرمز می‎بینم که تمام جلدشو با کامواهای رنگی تزئین کردم. خوشحالم که دارم باهاش خداحافظی می‌کنم چون دلیل این کارم رو هم نمی‌فهمم! چرا آدم باید یه کلاسور ساده و دل‌نواز رو به این شکل دربیاره؟ آهان چون یه زمانی صورتی‌دوست شده بودم و سلیقه‌م اینجور چیزا رو به اینی که الان می‌پسندم ترجیح می‌داد. چه خوب که اون طور نموندم و خود واقعیم برگشت. من از وسایل دخترونه و گوگولی مگولی خوشم نمیاد و هر چی زمان می‌گذره بیشتر می‌فهمم که چه قدر برای اسباب و وسایل ساده و تک‌رنگ (ترجیحا زرد) احترام قائلم.

چه خوبه که نوشتن با کیبورد دست آدمو درد نمیاره. همین دیشب بعد از شصت سال اومدم گزارش‌نویسی کنم و دفتر گنده‌مو باز کردم که بنویسم. لولوها شاهدن که دو بند ننوشته بودم که دستم دچار شکستی از تمام نقاط شد! یاد دبستان افتادم که از دستمون تا حد مرگ کار می‌کشیدن و اگه دستت مثل من تند می‌بود، این وضعیت دوچندان می‌شد؛ یعنی انگار دوبار دستت می‌شکست! یا مثلا دردی دوبرابر! هوف...

توی اتاق تازه‌م دیگه میز کارمو به طرف بیرون نمی‌ذارم، رو به دیوار، چسبیده به دیوار زرد عزیزم. این طوری قشنگ‌تره. شایدم رو به پنجره گذاشتمش که احتمالا مامانم خوشش نمیاد! به هر حال مهم خود میزه که خیلی دوستش دارم، واقعا فداکاره. قراره اجازه بده هم روش لپ‌تاپ بذارم و تولید محتوا کنم، هم نخ و سوزن و پارچه‌ی بدن عروسک‌هام رو می‌پذیره. تازه می‌ذاره خوراکی‌هامو پخش‌و‌پلا کنم و دیر جمعشون کنم! آخه شنیدم بعض میزا همچین کارایی نمی‌کنن و نهایتش بذارن خودکار آبیتو روشون جا بذاری! تازه اگه خودکارت از این خشک داغونا باشه! چون خودشون بدذاتن، خودکار رَوون نمی‌پسندن.

همیشه همین قدر تنوع‌طلب و قاطی‌پاتی هستما! جدی رو شوخی می‌گیرم، تخیل رو واقعیت می‌بینم، گاهی هم مثل الان واقعیت رو با انسانِ میزنَما به خیالی شیرین تبدیل می‌کنم...

:)

کلاس مجازیتولید محتوانویسندگیداستان نویسینویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید