هانیه و غزاله که هیچ وقت اسماشون از یادم نمیره، از اون دوست صمیمی هایی بودن که هر جا میرن با همن و یه لحظه از هم جدا نمیشن. اونا که یه اکیپ دونفره ی قوی رو تشکیل داده بودن، خیلی کارا از دستشون برمیومد. میتونستن به راحتی به همکلاسیاشون گیر بدن، اذیتشون کنن، دلشونو بشکنن و باعث خجالتشون جلوی جمع بشن. اونا باعث خجالت من میشدن! اگه یه دبستانی 8-7 ساله باشی و حدود پنج ساعت تو مدرسه تنهایی بدون مامانت زندگی کنی، ممکنه بشی یه مظلوم به تمام عیار که همه میزنن توی سرش و نمیتونه از خودش دفاع کنه.
اون موقع ها، هانیه و غزاله، بدجنس ترین بچه های مدرسه بودن. البته شاید فقط برای من اینطور بوده. اونا از همون اول بند کردن به کسی که به خیال خودشون بچه ننه س و پاستوریزه. اون من بودم. دختری که دیر با کسی دوست میشد، خیلی کم حرف میزد، از همه خجالت میکشید و به هیچ وجه اعتماد به نفس نداشت. بچه ای بودم که بیشتر از تمرکز روی درس و مشقام، به کیفی که صبح ها بعد از پوشیدن فرم مدرسه برمیداشتم یا کفشی که می پوشیدم توجه میکردم. کیف من تمام مدت سال، مثل همه ی بچه های دیگه، کیف ثابتی بود. و این یعنی تمام روزهای اون سال، به خاطر مدل و رنگ کیفم مسخره میشدم! یه کیف دوشیِ ساده ی قهوه ای، که بند بلند مشکی داره و از رو یه جیب بامزه میخوره، واقعا اون قدر ننگ آوره که داشتنش باعث زجر یه بچه ی دبستانی بشه؟ فکر نمیکنم. الان که شکل اون کیف رو به خاطر میارم، با خودم میگم کاش هنوز داشتمش و استفاده ش میکردم! ولی چرا اون دوتا دختر، به خاطرش هر روز سر صف اذیتم کردن؟ هدفشون چی بود؟ چرا با سن کمشون تصمیم گرفته بودن بد باشن؟ چرا تفریحشون خندیدن به من بود؟ نمیدونم.
من معمولا در طول هر سال تحصیلی، دوتا کفش مختلف می پوشیدم. یادمه اون سال دوتا کتونی داشتم. خوشحال بودم که هر جفتشون مورد تایید هانیه و غزاله بودن و با خیال راحت می پوشیدمشون! اما یه روز مامانم منو به انباری خونمون برد و سورپرایزم کرد. یه جفت کفش نوستالژی که مال دوران دبستانش بود رو بهم نشون داد. اونو دور ننداخته بود تا اگه یه روز دختردار شد، بدتش به اون. اون کفش از نظر من خوشگل نبود. رنگش قهوه ای تیره بود، از جلو چین میخورد و یه سگک بهش چسبیده بود. کاملا کلاسیک بود. شاید اگه الان داشتمش عاشقش میشدم، اما اون زمان، سلیقه ی من که خاستگاه "هانیه ای و غزاله ای" داشت، پوشیدن همچین کفشی رو اونم توی مدرسه قبول نمیکرد. وقتی به این فکر کردم که باید اون چند دقیقه ای که توی صف قبل از کلاس وایستادم، اون کفش رو به پام داشته باشم، استرس بدی گرفتم. هرگز نتونستم حسمو به مامانم انتقال بدم. اگر هم میگفتم، ناراحت میشد از این که دختری داره که نمیتونه از خودش و انتخابش در مقابل بدجنس ها دفاع کنه. چون قبلا بارها همچین اتفاقاتی افتاده بود...
روزی فرا رسید که من کفش های کلاسیک قهوه ای رو پوشیدم. به موقع به مدرسه رسیده بودم و مثل همیشه پشت سر آخرین نفر توی صف وایستادم. چشمم مدام به در بود که هانیه و غزاله بیان. همش به کفشام نگاه میکردم و استرس میگرفتم. سعی میکردم توجهم به پاهام رو کم کنم و این طوری باعث بشم که بقیه هم نبیننش، اما نمیشد. حس میکردم چشم همه به پای من دوخته شده! تو همین فکرا بودم که یه دفعه اونا رو جلوی صف دیدم که قبل از من اومده بودن! نفرت انگیز بودن. غول های ترسناکی که خودم ساخته بودمشون و همیشه اونا رو بزرگ تر و مسن تر از خودم میدیدم، داشتن میومدن به سمت من. آفتاب غلیظی درومده بود و منِ حساس به نور، طبق معمول یکی از چشمامو بستم تا نور کمتر کورم کنه! یک چشمی به کفشام نگاه کردم و سریع سرمو آوردم بالا که مبادا جلوجلو توجه اونا رو جلب کنم. واقعا سخت بود. من داشتم چی کار میکردم؟!
اوضاع مطابق انتظار من پیش نرفت. باورم نمیشد که یه نفر میتونه به خاطر حالت صورتش هم مورد تمسخر قرار بگیره. باورم نمیشد که بسته بودن یکی از چشمام به خاطر نور خورشید، اون قدر خنده دار و افتضاح باشه که اون دوتا به خاطرش سرزنش و خجالت زده م کنن. و باورم نمیشد که تا این حد ضعیف باشم که به خاطر عادی ترین چیزا هم اذیت بشم...
کاش اون موقع کسی میبود تا بهم بفهمونه باید چه طور رفتار کنم و چه طور به خوشحال بودنم ادامه بدم. مامانم همیشه بود اما نتونست جلوی خودآزاری های من رو بگیره. قدرت هانیه و غزاله از مامانم خیلی بیشتر بود. حتی اون با مادر هانیه دعوا کرد و بهش تذکر داد تا جلوی دخترشو بگیره اما فایده ای نداشت. مشکل، واکنش های من به بدجنسی ها بود که تا وقتی که بزرگ بشم، تغییری نکرد.
اون روز توجه بیشتر اون دو نفر به چشمای من بود تا کفشم، اما من از روزای بعد دیگه اون کفش رو پام نکردم. نمیخواستم بهونه ای دستشون بدم. دوست داشتم راحت باشم، هر چند که هرگز نبودم. من هرگز نمیتونم اون خاطرات رو از ذهنم بیرون کنم. در کنار تمام شادی ها و خوشبختی هایی که به عنوان یه بچه ی 8-7 ساله تجربه کردم، اتفاقاتی رو هم پشت سر گذاشتم که فقط خودم میدونم که تا چه حد هولناک بودن. شاید این داستانا از نظر بقیه خیلی سطحی و عادی باشه اما من میدونم که توی دورانی از زندگیم، دو نفر حضور داشتن که بچه نبودن، بلکه آدمای بدذاتی بودن که ماموریت داشتن تا یه آدم دیگه رو حقیر کنن و موفق هم شدن.
خوبه که این حرفا رو جایی ثبت کردم...