ویرگول
ورودثبت نام
المیرا نوین
المیرا نوین
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

هانیه، غزاله و "من"

هانیه و غزاله که هیچ وقت اسماشون از یادم نمی­ره، از اون دوست صمیمی­ هایی بودن که هر جا می­رن با همن و یه لحظه از هم جدا نمی­شن. اونا که یه اکیپ دونفره ­ی قوی رو تشکیل داده بودن، خیلی کارا از دستشون برمیومد. میتونستن به راحتی به همکلاسیاشون گیر بدن، اذیتشون کنن، دلشونو بشکنن و باعث خجالتشون جلوی جمع بشن. اونا باعث خجالت من می­شدن! اگه یه دبستانی 8-7 ساله باشی و حدود پنج ساعت تو مدرسه تنهایی بدون مامانت زندگی کنی، ممکنه بشی یه مظلوم به تمام عیار که همه می­زنن توی سرش و نمی­تونه از خودش دفاع کنه.

اون موقع­ ها، هانیه و غزاله، بدجنس ­ترین بچه­ های مدرسه بودن. البته شاید فقط برای من اینطور بوده. اونا از همون اول بند کردن به کسی که به خیال خودشون بچه ننه ­س و پاستوریزه. اون من بودم. دختری که دیر با کسی دوست می­شد، خیلی کم حرف می­زد، از همه خجالت می­کشید و به هیچ وجه اعتماد به نفس نداشت. بچه ای بودم که بیشتر از تمرکز روی درس و مشقام، به کیفی که صبح ­ها بعد از پوشیدن فرم مدرسه برمیداشتم یا کفشی که می پوشیدم توجه می­کردم. کیف من تمام مدت سال، مثل همه­ ی بچه­ های دیگه، کیف ثابتی بود. و این یعنی تمام روزهای اون سال، به خاطر مدل و رنگ کیفم مسخره می­شدم! یه کیف دوشیِ ساده­ ی قهوه ­ای، که بند بلند مشکی داره و از رو یه جیب بامزه می­خوره، واقعا اون قدر ننگ ­آوره که داشتنش باعث زجر یه بچه­ ی دبستانی بشه؟ فکر نمی­کنم. الان که شکل اون کیف رو به خاطر میارم، با خودم می­گم کاش هنوز داشتمش و استفاده ­ش می­کردم! ولی چرا اون دوتا دختر، به خاطرش هر روز سر صف اذیتم کردن؟ هدفشون چی بود؟ چرا با سن کمشون تصمیم گرفته بودن بد باشن؟ چرا تفریحشون خندیدن به من بود؟ نمی­دونم.

من معمولا در طول هر سال تحصیلی، دوتا کفش مختلف می­ پوشیدم. یادمه اون سال دوتا کتونی داشتم. خوشحال بودم که هر جفتشون مورد تایید هانیه و غزاله بودن و با خیال راحت می­ پوشیدمشون! اما یه روز مامانم منو به انباری خونمون برد و سورپرایزم کرد. یه جفت کفش نوستالژی که مال دوران دبستانش بود رو بهم نشون داد. اونو دور ننداخته بود تا اگه یه روز دختردار شد، بدتش به اون. اون کفش­ از نظر من خوشگل نبود. رنگش قهوه ­ای تیره بود، از جلو چین می­خورد و یه سگک بهش چسبیده بود. کاملا کلاسیک بود. شاید اگه الان داشتمش عاشقش می­شدم، اما اون زمان، سلیقه ­­ی من که خاستگاه "هانیه­ ای و غزاله­ ای" داشت، پوشیدن همچین کفشی رو اونم توی مدرسه قبول نمی­کرد. وقتی به این فکر کردم که باید اون چند دقیقه ­ای که توی صف قبل از کلاس وایستادم، اون کفش رو به پام داشته باشم، استرس بدی گرفتم. هرگز نتونستم حسمو به مامانم انتقال بدم. اگر هم می­گفتم، ناراحت می­شد از این که دختری داره که نمی­تونه از خودش و انتخابش در مقابل بدجنس ­ها دفاع کنه. چون قبلا بارها همچین اتفاقاتی افتاده بود...

روزی فرا رسید که من کفش­ های کلاسیک قهوه­ ای رو پوشیدم. به موقع به مدرسه رسیده بودم و مثل همیشه پشت سر آخرین نفر توی صف وایستادم. چشمم مدام به در بود که هانیه و غزاله بیان. همش به کفشام نگاه می­کردم و استرس می­گرفتم. سعی می­کردم توجهم به پاهام رو کم کنم و این طوری باعث بشم که بقیه هم نبیننش، اما نمی­شد. حس می­کردم چشم همه به پای من دوخته شده! تو همین فکرا بودم که یه دفعه اونا رو جلوی صف دیدم که قبل از من اومده بودن! نفرت انگیز بودن. غول­ های ترسناکی که خودم ساخته بودمشون و همیشه اونا رو بزرگ­ تر و مسن­ تر از خودم می­دیدم، داشتن میومدن به سمت من. آفتاب غلیظی درومده بود و منِ حساس به نور، طبق معمول یکی از چشمامو بستم تا نور کم­تر کورم کنه! یک چشمی به کفشام نگاه کردم و سریع سرمو آوردم بالا که مبادا جلوجلو توجه اونا رو جلب کنم. واقعا سخت بود. من داشتم چی کار می­کردم؟!

اوضاع مطابق انتظار من پیش نرفت. باورم نمی­شد که یه نفر می­تونه به خاطر حالت صورتش هم مورد تمسخر قرار بگیره. باورم نمی­شد که بسته بودن یکی از چشمام به خاطر نور خورشید، اون قدر خنده ­دار و افتضاح باشه که اون دوتا به خاطرش سرزنش و خجالت زده­ م کنن. و باورم نمی­شد که تا این حد ضعیف باشم که به خاطر عادی ترین چیزا هم اذیت بشم...

کاش اون موقع کسی می­بود تا بهم بفهمونه باید چه طور رفتار کنم و چه طور به خوشحال بودنم ادامه بدم. مامانم همیشه بود اما نتونست جلوی خودآزاری­ های من رو بگیره. قدرت هانیه و غزاله از مامانم خیلی بیشتر بود. حتی اون با مادر هانیه دعوا کرد و بهش تذکر داد تا جلوی دخترشو بگیره اما فایده­ ای نداشت. مشکل، واکنش­ های من به بدجنسی­ ها بود که تا وقتی که بزرگ بشم، تغییری نکرد.

اون روز توجه بیشتر اون دو نفر به چشمای من بود تا کفشم، اما من از روزای بعد دیگه اون کفش رو پام نکردم. نمی­خواستم بهونه ­ای دستشون بدم. دوست داشتم راحت باشم، هر چند که هرگز نبودم. من هرگز نمی­تونم اون خاطرات رو از ذهنم بیرون کنم. در کنار تمام شادی­ ها و خوشبختی­ هایی که به عنوان یه بچه­ ی 8-7 ساله تجربه کردم، اتفاقاتی رو هم پشت سر گذاشتم که فقط خودم می­دونم که تا چه حد هولناک بودن. شاید این داستانا از نظر بقیه خیلی سطحی و عادی باشه اما من می­دونم که توی دورانی از زندگیم، دو نفر حضور داشتن که بچه نبودن، بلکه آدمای بدذاتی بودن که ماموریت داشتن تا یه آدم دیگه رو حقیر کنن و موفق هم شدن.


خوبه که این حرفا رو جایی ثبت کردم...

کفشمدرسهاعتماد به نفستمسخرخجالت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید