تا حالا دستتو کردی لای چتریهات، هی با ناخنات بُرس بکشی، بعد بفهمی داری با عرق دستت چربشون میکنی بعد زود دستتو بکشی بیرون؟ من الان داشتم همین کارو میکردم آخه! وقتی اعصابم خرده، از این کارا زیاد انجام میدم. اما چرا باید اعصابم خرد باشه؟ الان میگم. چون یه دونه پُشتی(کوسن) توی اتاقم دارم که مال هزار سال پیشه و الان دارم میبینم که بالاش میزون نیست! یه طرفش قلمبه شده رفته بالا؛ باید کسی باشه که یه مشت به اون یکی طرفش بزنه تا توازن برقرار شه. من که حوصلهشو ندارم به خاطر یه پشتی از جام بلند شم! تو داری؟
نمیدونم چرا چرت و پرت گفتن گاهی آرومم میکنه؛ متاسفانه الان هم آرومم کرد. بچه که بودم با خودم یه عهدی بستم. یه کمپین حمایتیِ خیالی راه انداختم که توش از چیزای بیاهمیت دفاع میشد. اولین چیز بیاهمیت، یه برچسب قلبشکل بود که به میلهی مابینِ کفی و دستهی اِسکوتِرَم چسبونده بودم. فهمیدی کجاشو میگم؟ و میدونستم توی جهان هیچکس به برچسب اسکوتر من اهمیتی نمیده! تصمیم گرفتم توی کمپینم ازش حمایت کنم و کاری کنم تا دیده شه. دیده شد! من بعد از ۱۴،۱۵ سال هنوز به یاد دارمش! خودشه ^—^
دومیش هم بالش مربعیِ تختم بود که قرار بود از “رنگ سفید روبالشی” حمایت کنم. مطمئن بودم کسی از خیالش هم نمیگذره که یه بالش مربعیِ سفیدرنگ، توی نقطهای از کرهی زمین داره زندگی میکنه. گناه نداشت؟ کسی باید میبود که حقش رو بگیره!!! البته منظور دیده شدنِ “سفیدیِ” بالش بودااا، سوءتفاهم نشه!
سفیدِ مهربونم، خوشبختم که سر راهت قرار گرفتم***
.
.
.
آیا با خوندن متن بالا آروم شدی؟ اگه شدی پس تو هم یه چِرتپسندی؛ یعنی با خوندن مطالب بیهوده حس خوبی بهت دست میده :)
فعلا...