مثل هر روز داشتم فکر میکردم که شاید امروز آخرین روز زندگی من باشه. آره! من هر روز به مرگ فکر میکنم. نه که بترسم ازش، نه! اما هر لحظه فکر میکنم که شاید این آخرین لحظه باشه و نکنه اون لحظه آخر، یک سوال تمام ذهن من رو درگیر خودش کنه: " صدرا! همهی اینا که چی؟" بذارید اعتراف کنم من از مرگ نمیترسم از این میترسم که بمیرم و دنیا به مرگم بی تفاوت باشه.
امروز همزمان این فکرای همیشگی، آهنگ نامجو داشت پخش میشد که میگفت:
تو نسبت به دیگران موفق تری، نسبتای الکی ، نسبت های الکی! باید سعی کنی از قافله عقب نمونی، سبقتای الکی ، سبقت های الکی! باید سعی کنی همه چیرو ول کنی، بدوئی، بندازی، بدوئی تا انتها، بدوئی تا انتها، انتها، انتهای الکی ، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتهای الکی، انتها ، انتها ، انتها ، انتها
و من مثل هر روز دوباره شروع کردم به فکر کردن. نکنه امروز تصادف کنم و بمیرم؟ نکنه سر کوچه موتور بهم بزنه و تموم بشه همه چیز. نکنه پیر شده باشم و بد همه آرزوی مرگم رو بکنن.
اشتباه نکنید، من آدم غمگینی نیستم، اتفاقا آدمایی که من رو میشناسن میدونن چقدر میخندم و پر انرژیم. آدم بی هدفی هم نیستم؛ من هدفهام رو خودم انتخاب میکنم و معمولا تونستم بهشون برسم و به همین دلیل آدم بیدستاوردی هم نیستم؛ اما اگر بخوام حسم رو بهتون منتقل کنم شاید باید دیالوگ امیر رو بهتون بگم، وقتی داشتیم آسمون رو نگاه میکردیم:
صدرا! دقت کردی ما هیچی نیستیم توی این عظمت؟
این سوال همون چیزیه که باعث میشه من، وقتی ساعت پنج عصر خبر یک شدنم رو توی کنکور ارشد شنیدم، دو ساعت خوشحال بودم و بعد انگار برام تموم شد.
برگردم به امروز. امروز روزی بود که کم کم جواب سوالم رو فهمیدم. و حالا میخوام اینجوری بیانش کنم: باید بین موفقیت و خوشبختی فرق گذاشت.
از موفقیت شروع کنم. به نظرم موفقیت، یک سری معیارهای بیرونیه که شما توسط جامعه، خانواده و دوستان با اون سنجیده میشید. میزان تحصیلات، میزان درآمد، میزان قدرت و چیزهای این شکلی. شما اگر اینها رو دارید احتمالا توسط اطرافیانتون، انسان موفقی محسوب میشید اما شاید در درونتون انسان خوشبختی نباشید. از کجا معلوم میشه؟ از اینجا که هر روز صبح با خوشحالی برای کاری که میکنید بیدار میشید؟ اگه درآمد و زمان کافی داشتید باز هم همین کارای الانتون رو میکردید؟
اما به نظرم خوشبختی ملاک و معیار درونی داره. چیزیه که من و شما رو از درون زنده نگه میداره. همون چیزی که فکر نکنیم فقط زندهایم. خوشبختی وقتی میآد سراغمون که ما جواب این سوال رو که همهی اینا که چی رو، بتونیم بدیم. کار سختی نیست، مثل یک بچه، چندین بار پشت سرهم از خودتون بپرسین: چرا داری این کار رو میکنی؟ و بعد خودتون کلاهتون رو قاضی کنید.
بذارید یه مثال بزنم: معلم مدرسهای رو تصور کنید که رفته توی یک روستا و هر روز به عشق بچههای کلاسش بیدار میشه. این مثالم داستان نیست، میشناسم همچین کسی رو. این آدم توسط خیلیها موفق محسوب نمیشه، چون خونهش، ماشینش، پولش و محیطش اون چیزی نیست که فیلمها از یک انسان دارای دستاورد نشون میدن اما به نظر من اون آدم دقیقا تعریف انسان خوشبخته.
اشتباه برداشت نکنید، من نمیگم نباید برید سراغ همون چیزهایی که موفقیت محسوب میشن، من قضاوتی ندارم روی معیارهای شما. حرفم اینجاست که ما یادمون میره اون چیزی که به زندگیمون معنی میده دنبال کردن ملاکها و معیارهاییه که ما باهاش حس خوشبختی میکنیم. همون حسی که ما رو میتونه هر روز بیدار کنه و اگه بمون بگن فقط چند دقیقه وقت داری با آغوش باز قبولش میکنیم.
شاید شما فکر کنید من از سر شکم سیری این حرف رو میزنم، اما اگر شما ندیدید من در نزدیکیم آدمهایی رو دارم که به شدت موفق محسوب میشن. پولدار، خوشتیپ، دارای قدرت، خانواده خوب و تقریبا هر چیز دیگهای؛ اما خوشحال نیستن. انگار هنوز، هر روز دنبال یه گمشدهای میگردن.
بذارید این نوشته رو با گفتن حس خودم تموم کنم: من هر روز به خودم میگم که چی؟ من هنوز نتونستم اون چیزی رو بسازم که حس خوشبختی کنم، اما دارم هر روز براش تلاش میکنم. برگردم به سوال اولم: خوشبختی یا موفقیت، مساله این است!