سگ در حالی که سرش را میخاراند رسید به اسب.
- سلام اسب.
- سلام سگ.
- به نظر تو، گوزنا شبا چجوری میخوابن؟ منظورم اینه که، با اون شاخایی که دارن، چجوری سرشونو میزارن رو بالش و میخوابن؟
- نمیدونم... من تا حالا یه گوزونو موقع خوابیدن ندیدم.
- به نظر تو دایناسورا چرا منقرض شدن؟
- نمیدونم. چه فرقی میکنه؟
- میدونی، به نظر من به خاطر این که شبا نمیتونستن بخوابن منقرض شدن. تو خودت گردنت 9 متر بود شب نمیتونستی سرتو بزاری رو بالش، دلت نمی خواست منقرض شی؟
- نمیدونم. من هیچ وقت شبا سرمو رو بالش نمیزارم.
- به نظر من با این اوضاع گوزنام منقرض میشن. ولی من بهشون نگفتم. فکر کردم شاید وقتی بفهمن ناراحت بشن.
- کار خوبی کردی که بهشون نگفتی. ببین، دیگه شب شده، من کمکم باید برم بخوابم.
- تو میدونی چرا نهنگا خودکشی میکنن؟
- نه. من تا حالا با هیچ نهنگی دوست نبودم.
- به نظر من شبا که بالشو میخوان بزارن زیر سرشون، چون چگالی بالش از آب کمتره، هی بالش از زیر سرشون در میره و میاد روی آب. اونام دیگه خسته میشن و خودکشی میکنن.
- نمیدونم... ولی فکر نکنم این جوری باشه. من خیلی خستم، الانم ساعت 10 شبه، میخوام برم بخوابم.
اسب رویش را برگرداند و رفت به سمت اسطبل.
- خدافظ اسب.
- خدافظ سگ.
سگ چند لحظهای بی حرکت ایستاد و رفتنِ اسب را تماشا کرد. سپس چشمهایش را مالید. زیرِ چشمهایش گود افتاده بود. به نظر میرسید چند شب است که نخوابیده. بالشش را از داخل یخچال برداشت و رفت روی تختش دراز کشید. با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد فردا به دیدن یک تراپیست برود.