لحن راوی شبیه آلن دلون است.
ساعت زنگ میزند. پسر از خواب بیدار میشود. به ساعت نگاه میکند. شش صبح است. زنگِ ساعت را خاموش نمیکند. از روی تخت بلند میشود. به سرویس بهداشتی رفته و در حالی دارد موهایش را در آینه مرتب میکند، مایعات بدنش را در سینک تخلیه میکند. سپس صورتش را میشوید.
درحالی که ساعت همچنان دارد زنگ میزند، او به آشپزخانه میرود. قوطی قهوهای را که عمویش از جنگلهای آمازونِ نزدیک شهر سائوپائولو برایش آورده از کابینت خارج میکند. یک قاشق و نیم قهوه را درون لیوانی که دارای سهچهارم آبجوشِ 98.7 درجهای است، میریزد. شیر تازهی بوفالوی نوک مدادی کانادایی را از یخچال درآورده و آن یکچهارمِ باقیمانده لیوان قهوه را پر میکند. شیر قهوه آماده است.
ساعت همچنان زنگ میزند که او به اتاق برگشته، درِ کمد لباسهایش را باز میکند. بعد از نیم ساعت فکر کردن، کت و شلوار خاکستریِ دوخته شده از پوست کوسه اقیانوس آرام سمت مثلث برمودا را انتخاب می کند. سپس میرود و درِ جاکفشی را باز میکند و 86 جفت کفش چرم واکس خوردهاش را نگاه میکند. با خودش می گوید" ولَش کن بابا" و میرود یک جفت دمپایی انگشتی صورتی، از این هایی که در مترو 68 جفتی دو تومان میدهند، می آورد و میپوشد.
ساعت همچنان دارد زنگ میزند که او در را بسته و از خانه خارج میشود. در آسانسور یکی از همسایههایش را میبیند و برای او آرزو میکند که روز خوبی داشته باشد. در پارکینگ از آسانسور خارج می شود. به سمت درِ انباری واحد خود میرود. در را باز میکند. داخل انباری را دارد نگاه می کند که در آن تهمه ها چشمش به بیل میافتد. شیرجهای درون وسایل زده، بیل را از اعماق باتلاق بیرون کشیده و به سمت ساحل شنا میکند.
با آسانسور به بالا برگشته و درِ خانه را باز میکند. صدای ساعت همچنان میآید. به آشپزخانه میرود. لیوان شیر قهوه را که اکنون دمای متعادلی دارد، یک نفس سر میکشد. به اتاق می رود. ساعت دارد زنگ میزند. یکم بالا و پایین میپرد تا بدنش گرم شود. چند نفس عمیق میکشد. بیل را بالای سر میبرد. با تمام توان پایین میآورد. ساعت دیگر زنگ نمیزند. چند دقیقهای با بیل تانگو میرقصد. بیل را پرتاب میکند، به زیر پتو رفته و دوباره به خواب عزیزش ادامه میدهد.