مرد با عجله وارد راهرو شد. " ببخشید، سرویس بهداشتی کجاس؟"
" مستقیم، راهروی اول سمتِ راست."
در حالی که دستش را روی مثانهاش گذاشته و صورتش را از درد درهم کشیده بود، شروع کرد به دویدن. راهرویی در سمت چپ دید. به دویدن ادامه داد. چند ثانیه بعد، دوباره راهرویی در سمت چپ دید. از جلوی چند راهرو که در سمت چپش بودند گذشت. خسته شد. ایستاد. مثانهاش درد میکرد. "پس این راهروی سمت راست کودوم گوریه؟". چند نفس عمیق کشید. دوباره شروع کرد به دویدن. راهروی دیگری در سمت چپ دید. " ای بابا" . چند دقیقه دیگر هم دوید، ولی همهی راهروها در سمت چپ بودند.
عصبانی شده بود. ایستاد. " نکنه گفت راهروی دستِ چپ؟". چند لحظه فکر کرد. " نه... نبابا گفت راهروی اول سمتِ راست، خودم شنیدم". راه افتاد. با هر قدمی که بر میداشت، درد مثانهاش بیشتر میشد. چند راهروی دیگر که در سمت چپ دید. ذهنش آشفته شده بود. سعی کرد خود را آرام کند. "فقط سمت راستتو نگا کن، فقط سمت راستتو نگا کن." چند دقیقه دیگر هم رفت. هیچ راهرویی در سمت راست نبود.
دیگر نمیتوانست ادامه دهد. مثانهاش تیر میکشید. ایستاد. زانو زد و نشست روی زمین. احساس کرد میخواهد بخندد. همینطور که دستش روی مثانهاش بود، آرام شروع کرد به خندیدن. چند لحظه بعد، کف راهرو دراز کشیده بود، چشمهایش را بسته بود و قهقهه میزد. چند دقیقهای خندید. احساس کرد آرام شده است.
چشمهایش باز شد. مثانهاش دیگر درد نمیکرد. به اطراف نگاه کرد. درون راهروی بزرگی بود که ابتدا و انتهایش معلوم نبود. در سمت چپ این راهروی اصلی، راهروهایی فرعی منشعب شده بودند. جمعیت زیادی در راهروی اصلی بود. اکثرا داشتند میدویدند. به سمت چپ خود نگاه میکردند و خسته به نظر میآمدند. چند نفری روی زمین نشسته بودند و دیگر نمیتوانستند ادامه بدهند. در فاصلهی دوری، زنی ایستاده بود. به یکی از راهروهای فرعی خیره شده بود و لبخند میزد. چند دقیقهای همانطور خیره ماند. سپس وارد راهرو شد و رفت.
مرد بلند شد و ایستاد. هرچه فکر کرد، یادش نیامد از کجا وارد راهرو شدهاست. دستش را بالا آورد که به ساعتش نگاه کند ولی ساعت نبود. به راهرویی که سمت چپش بود نگاه کرد. یک در داشت. آرام از بین جمعیت عبور کرد، وارد راهرو شد و به سمت در رفت. چند لحظهای به در خیره شد.به نظر میرسید که مطمئن نیست. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد و وارد شد.