شب بود. نگهبان در شرقی پادگان بودم. خسته شده بودم و شانهام از وزن اسلحه درد گرفته بود. بند اسلحه را از روی شانه ام برداشتم، قنداق آن را روی زمین گذاشتم و لبهی باغچه نشستم. هوا خیلی سرد بود. نفسم را که بیرون میدادم به بخار سفید رنگی تبدیل میشد. با خودم فکر کردم کاش میتوانستم روحم را هم با این بخار سفید بیرون میدادم و همه چیز تمام میشد. چقدر خوب بود اگر مرگ مثل یک دکمه بود که آن را میزدند و آدم دیگر چیزی نمیفهمید.
خیلی خسته بودم. چانهام را روی لولهی اسلحه تکیه دادم. به ماشه خیره شده بودم. احساس عجیبی داشتم. دستمهایم میلرزید. قطرههای عرق را روی صورتم احساس میکردم. به آسمان نگاه کردم. نور ماه از بین ابرها، آسمان را روشن کرده بود. اسلحه را از روی ضامن برداشتم و انگشتم را بردم روی ماشه.
از بازداشتگاه که آمدم بیرون، گفتند که یکراست بروم اتاق سرگرد. به نظر آرام میآمد.
- خیلی سرباز بی نظمی هستی. من از سرباز بی نظم خوشم نمیاد. میدم موهاتو با صفر بزنن تا درست شی...
خیلی خسته بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. واقعا حوصله نداشتم به حرفهایش گوش کنم. نور ملایم خورشید از پنجره افتاده بود روی زمین. بیرون را نگاه کردم.
- وقتی دارم بات حرف میزنم به من نگا کن.
سرگرد عصبانی به نظر میرسید. همچنان داشت داد میزد و من به لبهایش که به شدت تکان میخورد خیره شده بودم و سعی میکردم نفهمم که چه میگوید.
- تا وقتی آدم نشدی هر شب نگهبانی. فعلا گم شو بیرون.
میخواستم بگویم من واقعا خستهم و خوابم میآید و نمیتوانم نگهبانی بدهم، ولی فکر کردم دیگر مهم نیست. از اتاق آمدم بیرون.
از خواب که بیدار شدم خسته بودم. فکر کنم هیچ ساختمان بلندتر از سه طبقهای نمانده بود که من در خواب از آن پایین نیفتاده باشم. برای اینکه سنگینی سکوت را بشکنم، تلویزیون را روشن کردم. اخبار بود. مثل اینکه یک هواپیما سقوط کرده بود و تعدادی آدم مرده بودند. پنجاه یا شصت نفر. درست گوش ندادم. گویندهی اخبار جوری حرف میزد که ناراحتی مصنوعیش را حتما به بیننده بفهماند. تلویزیون را خاموش کردم.
چراغها خاموش بودند. دراز کشیده بودم و به نور خیابان که از پنجره اتاق روی دیوار افتاده بود، زل زده بودم. یادم نمیآمد چند ساعت در همان حالت دراز کشیده بودم. فقط یک بار موبایلم زنگ زده بود. دوستم بود و احتمالا میخواست بگوید برویم بیرون که من واقعا حوصلم نداشتم و جواب نداده بودم. خیلی وقت بود که دیگر حوصله هیچکس را نداشتم. آنقدر با هیچکس حرف نمیزدم که هر وقت صدای خودم را میشنیدم تعجب میکردم.
یادم آمد که سرگرد گفته بود اگر یک بار دیگر دیر به پادگان برسم، نامهی بازداشتم را امضا میکند. باید زود میخوابیدم که صبح به موقع میرفتم. ولی الان نمیخواستم بخوابم. نمیدانم چرا، ولی چیزی در اعماق وجودم در مقابل خوابیدن مقاومت میکرد. دوست داشتم تا آخر عمرم فقط همانجا دراز بکشم و به نور روی دیوار خیره شوم و در ذهنم غرق شوم. احتمالا اگر خیره شدن به دیوار مسابقه داشت، من نفر اول مسابقات جهانیِ آن میشدم.