ویرگول
ورودثبت نام
عرفان مهتدی
عرفان مهتدی
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ روز پیش

زَهاز | قصه‌ی احمدعلی.

هرروز را به‌سیاق روزِ قبل سر می‌کرد و خواب نیم‌روزش را به شب می‌کشاند و نیمه‌های شب که سکوت می‌افتاد توی آبادی، می‌رفت یک گوشه‌‌ی تاریکِ خانه و با چشمان باز و پرده‌های کشیده منتظرش می‌ماند. بهاربانو می‌گفت که همین تازگی‌ها ردّ پاهایش را روی دشت‌‌های برف‌پوش سنگستان دیده‌اند. بعد از بیست سال برگشته بود. وقتی که شنید، جنون به قلبش نیشتر زد و عطش انتقام در رگ‌هایش به‌جریان افتاد که رفت و دشنه‌ی قلم‌کاری‌شده‌ی بزرگ‌مهرخان را از روی دیوار برداشت و پر شالش گذاشت و منتظرش شد. ماه‌سمن را می‌شناخت. همه می‌شناختند. شب‌ بود و سلانه‌رو از پس‌کوچه‌ها می‌گذشت و سپور تویِ کوچه مثل یک آشغال بزرگ به‌اش نگاه می‌کرد و او پیشِ سکوت مرگ‌بارِ شب با چیزی نادیدنی حرف می‌زد و قاتیِ مزبله‌های دلوی کوچه دنبال بچه‌اش می‌گشت. مثل موش کور بود که در آخال پرسه می‌زد و هرچه سیاهی بود به‌دندان می‌گرفت. همیشه همین‌طور بود. کسی سراغش نمی‌آمد و با او حرف نمی‌زد و همه‌ی اهالی سنگستان به حضور دائمی‌ ماه‌سمن‌خُله عادت کرده بودند. الّا احمدعلی. محله‌ی حجت، شمّه‌ی پیشاب می‌داد و روح‌الامین که به‌اش روحدار می‌گفتند ایستاده بود در میان‌گاه کوچه و زل زده بود به گل‌دسته‌های مسجد و ساعت‌ها بود که همان‌طور نگاه می‌کرد. حارث، پسرخوانده‌ی بهاربانو که از ماجرا بو برد، بلاواسطه رفت سراغ او تا استخاره بگیرد. بد آمد. إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا. می‌گفتند آن شب، خون از زیر در خانه‌ها می‌جوشید و تمام نمی‌شد. همه همین را می‌گفتند. بهاربانو خوب یادش بود و برای احمدعلی که عمر درازی در غربت تلف کرده بود تعریف می‌کرد. می‌گفت ظفر، یک روز تمام گریه کرد، یک روز تمام نعره زد، یک روز تمام به دیوار خیره شد و بعد از سه روز، از روی زمین بلند شد و در میان بهت و سکوت اهالی بازار، رفت توی حجره‌ی دایی‌فرهاد و قداره‌اش را برداشت و در دست فشرد. شیارهای روی تن، خون‌بار حرکت می‌کردند و او شرربار. برش‌های مقطعی رویِ گردن. شب بود و چشمانِ خون‌آلود شمس‌علی‌خان گشوده شد و لب‌های ترک‌خورده‌ی رنگ‌پریده‌تر از‌ همیشه‌اش، به‌فریاد. ماهیچه‌ی سفت گردن را شکافت و خون جهید و سُر خورد به انتهای حلقش. همه خواب بودند و او از خانه‌ی شمس‌علی‌خان شروع کرد و تا صبح‌دم سرِ خانی نبود که روی گردن مانده باشد. می‌گفتند آن شب، از سنگستان تا سیزده‌متری را نیم‌متر خون پوشاند و بوی گندیدگی تا دو ماه توی هوای دهات باقی ماند و ظفر در باران نرمی که می‌بارید برای همیشه ناپدید شد. همان‌طور نشسته و سرش جای گریبان از کپه‌ی زباله بیرون آمده و لحم جنین‌های مُرده را سق می‌زند. احمدعلی می‌دانست که او یک روزی، برای ماه‌سمن برمی‌گردد. پس به‌‌سمتش ماهرخ رفت و دسته‌ی قلیچ بزرگ‌مهر‌خان را محکم‌تر در میان انگشتانش چلاند و همان‌جا ایستاد تا او سر برسد. می‌دانست که می‌آید.

2/3



قصهداستان کوتاهداستانکاحمدعلی
كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید