ENIGMA
ENIGMA
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان کوتاه - خانم مسن

داستان کوتاه - خانم مسن
داستان کوتاه - خانم مسن

داستان کوتاه - خانم مسن

خونه ای بود با در کوچیک آبی رنگ؛خانومِ مُسنی تنها زندگی میکرد هرموقع میدیدمش لبخند رو لبش بود٬ همیشه هم رژلب قرمز رو لباش! یه بار بهش گفتم راز این همه زیبایی چیه؟! شمرده شمرده تعریف میکرد و هر از گاهی قطره اشکی از کنار چشمش سُر میخورد ولی تمام مدت لبخند رو لباش بود. میگفت سنی نداشتم که پدرمو از دست دادم تنها همدم من هم بازی دوران کودکیم بود٬ اونم پدرشو از دست داده بود.بعضی وقت ها یواشکی مینشستیم کنارهمو حرف میزدیم.  ۱۸ سالم شد و ما عاشق هم شده بودیم اون یه سَلمونی کوچیک داشت سر کوچه و منم قبول شده بودم واسه پرستاری٬مادرم مجبورم کرد ازدواج کنم٬ منم جرات مخالفت نداشتم.

ازدواج کردم بعد فهمیدم که قبل از من ازدواج کرده بود و دوتا هم بچه داشت خیلی ناراحت شدم و گفتم میخوام طلاق بگیرم ولی مادرم گفت نمیشه٬ دخترو با لباس سفید فرستادیم با لباس سفیدم فقط میتونه برگرده٬ خلاصه باگریه برگشتم. تو این مدت میشنیدم که محمد٬هم بازی کودکیم گفته من تا آخر عمر ازدواج نمیکنم؛یا حمیرا یاهیچ کس. دروغ چرا مهرش هنوزم تو دلم بود؛ ۱۸ ماه گذشته بود که شوهرم تصادف کرد و فوت شد٬ با اینکه دوستش نداشتم ولی راضی به مرگشم نبودم٬ امان از سرنوشت!منم بایه پسر ۵ ماهه رفتم خونه مادرشوهرم٬ یه بار بین حرفاشون شنیدم که برادرشوهرم گفته که میخواد با من ازدواج کنه به محض شنیدن این حرف از عصبانیت آتیش گرفتم٬ شب که شد بچمو بغل کردم و رفتم.

بهار شد و همه جا پر از شکوفه؛ چادر گلدارمو سَر کردم و تنِ مهرزاد پسرم بلوز و شورت آبی٬ بعدم دست تو دست رفتیم بیرون. چند قدمی جلو رفتیم که محمدو با یه سیگار تو دستش دیدم‌٬ تا بهم رسیدیم سرشو انداخت پایین و رد شد. فردا صبح زود مادرش اومد خونمون و از مادرم اجازه گرفتن برای خواستگاری٬مادرمم گفت من دخالت نمیکنم هرچی خودش تصمیم بگیره همونه.محمد اومد و حرف زدیم بهش گفتم من بچه دارم نمیخوام..فرصت نداد حرفمو تموم کنم گفت من خودم بدون پدر٬ بزرگ شدم نمیخوام این بچه هم مثل ما بشه حمیرا. رفتیم محضر اونجام ازش پرسیدن که این خانوم بچه داره مشکلی نداری گفت من نوکر جفتشونم.

داستان کوتاه - خانم مسن

۵۰ سال باهم زندگی کردیم تو این مدت سختی کشیدیم ولی حتی یکبار بهم بی حرمتی نکرد همیشه دوستم داشت. آخرین روزایی که پیشم بود؛ به بچه ها میگفت مادرتون امانت من دست شماس.اول به خدا بعد به شما میسپارمش. الان ۵ سالی میشه دیگه تنهام؛هر روز بچه هام بهم سر میزنن٬براشون غذا درست میکنم٬به گل هایی که محمد تو باغچه کاشته آب میدم ...

خداروشکر٬ نمیگم سختی نبود ولی زندگیم خوب بود با عشق و محبت بود٬ همین عشقه که سرپا نگهم داشته

نوشته: مریم پریوش

عشقازدواجزندگیمرگ
هرچه جالب و متفاوت باشد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید