ویرگول
ورودثبت نام
Erfan jedari
Erfan jedariعمیق تر بنگر مرا ....
Erfan jedari
Erfan jedari
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

سفر


اتاق، در سکوتی فلزی خفته بود؛ سکوتی ضخیم‌تر از تاریکی، سنگین‌تر از نفس‌هایی که جرات نمی‌کردند شکل بگیرند. دیوارها، لکه‌دار از نمِ سالخورده، به‌جای ایستادن، انگار از بیرون فشار می‌آوردند؛ گویی هر لحظه آماده بودند که فرو بریزند و مرد را در میان لایه‌های رطوبت‌گرفتهٔ خود دفن کنند. هوا، بوی آهکِ خیس و چیزهایی می‌داد که بهتر بود نام نداشته باشند. چراغ سقفی، بی‌هیچ لرزشی، نوری می‌ریخت که نه گرم بود و نه کامل؛ انگار نور هم بیمار شده باشد و به سختی زنده مانده باشد. سایه‌ها از گوشه‌ها بالا می‌آمدند و دوباره می‌نشستند، نه شبیه جنبش، بلکه شبیه نفس کشیدن چیزی که نمی‌خواست دیده شود. مرد، روی صندلی فلزیِ پوسیده نشسته بود. بدنش نه خسته بود و نه بی‌جان؛ تنها چیزی که مشخص بود، نبودِ هرگونه احساس بود—حالتی که در آن، انسان از مرز درد و معنا عبور کرده و در سرزمینی گم شده که نه نام دارد، نه خروجی. چشم‌هایش به نقطه‌ای خالی دوخته شده بود؛ نقطه‌ای که شاید هیچ‌کس دیگری نمی‌دید چون ساختهٔ ذهن خودش نبود—بلکه ادامهٔ همان خلأیی بود که سال‌ها در آن زندگی کرده بود. در ذهنش، صداها میان تاریکی پخش می‌شدند؛ صداهایی که نه واضح بودند و نه قابل فراموشی. کلماتی از جنس زخم‌های کهنه، طعنه‌هایی که بو داشتند؛ بوی سردی، بوی تحقیر، بوی چیزی که سال‌ها، آرام‌آرام، روحش را جویده بود. هر جمله از گذشته‌اش، مانند تیغی بود که در ردیف منظم، پشت سر هم در ذهنش فرو می‌رفت. تیغ‌هایی که دیگر خون نمی‌خواستند؛ ضخامت سال‌ها باعث شده بود که بریدگی‌ها حتی جراحت هم نامیده نشوند. کنار او، تختی قرار داشت. تختی با میله‌هایی زنگ‌خورده و ملافه‌ای رنگ‌پریده که معلوم نبود روزی رنگ داشته یا از ابتدا این‌گونه بی‌روح بوده است. تخت، حضورش را تحمیل نمی‌کرد؛ درست مانند حقیقتی که سال‌هاست دیده نمی‌شود ولی همیشه هست—در سکوت، در سایه، در انتظار لحظه‌ای که دیگر نشود نادیده‌اش گرفت. روی تخت، کودکی در خود فرو رفته بود؛ بدنی کوچک، به اندازه‌ای که انگار جهان از ابتدا تصمیم گرفته بود برایش جا تنگ باشد. صدای گریه‌اش، نه بلند بود و نه شکسته—صوتی کدر، ممتد، خفه؛ مثل جریان باریکی از مایعی سرد و سیاه که از شکافی نامرئی چکیده شود. گریه‌ای که نه به گوش می‌رسید، نه به دل؛ تنها به استخوان می‌خزید. مرد، بی‌هیچ برق یا مکثی، سرش را کمی چرخاند. چگونه ممکن بود این صدا تا این حد آشنا باشد، طوری که انگار از ابتدای عمرش آن را شنیده اما هرگز جرئت نکرده بود رو به سویش کند؟ کودک، آرام سرش را بلند کرد. چهره‌اش نور را پس می‌زد؛ انگار پوستش سال‌هاست در تاریکی مانده و حالا با روشنایی دشمنی دارد. چشمانش، نه ترس داشتند، نه خواهش—بلکه چیزی شبیه خاطرهٔ درد. دردی که آن‌قدر قدیمی بود، که دیگر حتی نسبت به خودش بیگانه شده بود. مرد نگاه کرد. نه برای شناخت—برای تصدیق. برای پذیرفتن اینکه آنچه می‌بیند، حقیقتی نیست که از بیرون آمده باشد او، پیش از اینکه دنیا دهان باز کند و او را ببلعد، پیش از اینکه سکوت‌ها تبدیل به سوراخ‌هایی شوند که از درون خوردش کنند. قبل از اینکه زندگی به شکل ملافهٔ سردی دورش پیچیده شود. و ناگهان، اتاق کمی سردتر شد—نه از هوا، از فهمیدن. فهمیدنِ این‌که آن کودک، هیچ‌وقت بزرگ نشده بود. همان‌جا مانده بود. همان‌جا گریه کرده بود. همان‌جا پوسیده بود. مرد، آرام چشمانش را بست. نه برای فرار، نه برای آرامش—بلکه چون دیگر نیازی به نگاه کردن نبود. او سال‌ها بود که این صدا را با خود حمل می‌کرد؛ نه در گوش، بلکه در عمق وجود، جایی که هیچ نور و هیچ نامی به آن نمی‌رسد. اتاق خاموش‌تر شد. سایه‌ها سنگین‌تر شدند. و تنها چیزی که باقی ماند، صدای گریهٔ کودکی بود که هرگز آرام نشده بود مرد دستی به اسلحه خود کشید و از خویش پرسید
آیا تمام این دردها و رنج ها تمام میشود؟
اسلحه به سمت کودک نشانه گرفته شد،شدت تپیدن قلب سینه را میشکافت و تفنگ گلوله را گریه کرد.

سیاهی

سکوت

تمام

عرفان جداری

1404/11/09

داستانسفرروانشناسیفیلم
۱
۰
Erfan jedari
Erfan jedari
عمیق تر بنگر مرا ....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید