بعضی اوقات آدم سرشار از تهی بودنه و نهایت این تهی بودن میشه من، که الان در امتداد نور یک شمع داخل یه اتاق نشستم و دارم فکر میکنم که آیا من ادامه ی بیداری توام یا تو ادامه ی خواب من؟
بزار برات این اتاق رو توصیف کنم و بگم که هنوز پر از راز هایی هستش که فاش نشدن و در حجاب تاریکی و سکوت، سرشاز از قدرت هستن و هر نوری که از این اتاق روشن بشه، ما رو به نقاط نهان و غیرقابل تصوری از وجود واقعیت هدایت میکنه.
واقعیت، لغت عجیبیه همزمان هم میتونه خطرناک باشه هم بی خطر به نظر من بستگی به ابعاد و عمق مسئله و دیدگاه هممون داره که چقدر به واقعیت نردیکیم یا چقدر مثل یه کودک 5 ساله از واقعیت دور.
یادمه چند وقت پیش خواب دیده بودم که گم شدم ولی نمیدونستم کجا، شاید هم خواب نبودم و بیدار بودم و واقعا گم شده بودم فقط تو خاطرم هست که نترسیده بودم انگار که کل اون گم بودن برام آشنا بود شاید من کل زندگیم گم شده بودم ولی از اون شب به بعد به همون واقعیتی که گفتم رسیده بودم و از گنگ بودن دراومده بودم و فهمیده بودم که باید برگردم ولی به کجا ؟؟؟
اون زمان ها حس میکردم از وجودم زندگی عبور کرد تو بند بند بودنم خورشید غروب کرد تو دشت طلایی پروانه ها یه دختر میون بوته ها آروم گل هارو بو میکرد.
نگاهش میکردم درد ها و رنج رفتن، احساس میکردم خوشبخت خوشبختم. نمیدونم چرا همچنان حس میکنم گمم با اینکه تمام چیزی که دیدم و میدونم پیدا بودن تمامی مسئله هایی هستش که معضلش رو با پوست و روحم حس میکردم .
داخل خونه نشستم و به تلویزیون خیره شدم ،چی میگه این جعبه جادویی؟
به لیوان چایی خیره میشم و سوالم اینه که طعم چایی برات عوض میشه وقتی با فکر طعم نسکافه بخوریش؟ چیزی عوض نمیشه به نظر من، ولی میتونیم برای فرار از گم شدن خودمونو گول بزنیم که نمیتونیم ؟
به نظر من ذهن شبیه یه خونه پر از اتاقه که هممون تو یکی از این اتاقا حبس شدیم و برای فرار کردن نیاز داریم که اول از خودمون فرار نکنیم!!!!
خورشید از بین درخت ها پوستمو نوازش میکنه و درحالی که به زمین نگاه میکنم دارم به آسمون فکر میکنم نمیفهمم چرا باید تمام ذهنم درگیر آسمون بشه وقتی دارم به زمین نگاه میکنم مگه آسمون چی داره ؟؟؟
قدم میزنم و سعی میکنم دور بشم ولی از چی ؟ اینجا که چیزی نیست !!!! تاریکه همه جا پس اون نور خورشید کجا رفت ؟
پیش خودم فکر میکنم اینا واقعی نیست و به دور از واقعیته!!!!
هنوز نمیدونم من تو این اتاقم یا این اتاق تو ذهن من و نمیدونم این هذیون ها از کجا منشا میگیره مطمعنم تماما بی معنین ولی منطق از نظر هرکس یجوره مثلا دیروز این دکتره میگفت که ......
دکتر ؟؟؟
کدوم دکتر ؟؟؟؟
این روزا آسایشگاه خیلی خلوته صدای جارو کردن رفتگر هارو از خیابون میشنوم و با هر خش خشی که جاروی دستش به زمین کشیده میشه انگاری یه گربه تو قلبم چنگ میزنه به روحم.
اینجا بهمون رسیدگی میکنن و تمام تلاششون اینه که از این اتاق بیرون نریم
باز رسیدیم به اتاق
این مریض های لعنتی اعصاب منو خورد میکنن وقتی داروهاشونو نمیخورن و این دکتر کراواتیه میخواد نصیحتشون کنه و بهشون از خارج این اتاق میگه
بیرون اینجا خبری نیست به جز گم شدن.
این روزا خیلی فکر میکنم که بعضی اوقات آدم سرشار از تهی بودنه و نهایت این تهی بودن میشه من که الان در امتداد نور یک شمع داخل یه اتاق نشستم و دارم فکر میکنم که آیا من ادامه ی بیداری توام یا تو ادامه ی خواب من؟
عرفان جداری
1403/02/11