ارمیا
ارمیا
خواندن ۶ دقیقه·۲ روز پیش

افسانه

روی مبل نشسته بود ، اومد کنارش و دستاش رو گرفت و گفت:

به من نگاه کن افسانه ، تو چشمهای من نگاه کن و بگو بهم علاقه نداری!

افسانه بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:

ندارم ، بهت علاقه ای ندارم حمید!

+حمید گفت: مطمئنی؟

-افسانه گفت:تا حالا انقدر به چیزی مطمئن نبودم!

+چرا تو چشمم نگاه نمیکنی و همینو بگی؟

-دوست ندارم نگاه کنم ، اما اگه خیالت رو راحت میکنه بفرما علاقه ای بهت ندارم!

حمید برگشت ، نفس عمیقی کشید که تهش به آه ختم شد ، بعد گفت پس این رابطه امروز تموم شد!

افسانه جا خورد و گفت منظورت چیه؟

+ما از هم جدا میشیم ، زندگی بدون علاقه همه چیزش مصنوعیه ، حتی یه لبخند ساده اش!

-ببین من بهت علاقه ندارم ولی منظورم این نبود که جدا بشیم!

+تو بدون علاقه میتونی با کسی زندگی کنی؟

-من به تو علاقه ندارم ، ولی تو که داری!!

+حرف عجیبی میزنی ، یه علاقه ذاتی داریم که من به تو دارم ، یعنی اینکه ازت خوشم میاد چه زنم باشی و چه نباشی ، ولی یه علاقه داریم که مثل بنزین ماشین میمونه و انرژی رابطه رو تامین میکنه ، و فقط تو رابطه ای هست که همه چیزش با هم جفت و جور باشه و اون علاقه اس که رابطه رو هل میده.

-با این حال من با همین شرایط نمیخوام جدا بشیم ، جدا شدن برای یه زن خیلی مشکل سازه ، خودت بهتر میدونی.

+جدا شدن برای هر انسان مشکل سازه و زن و مرد نداره ، اما زنگ آخر این رابطه دیگه خورداس...

-باشه اگه تو اینجور میخوای منم بهت حق میدم ، باقیمانده مهریه ام رو بده و طلاقم بده...

*آقا حمید چرا درخواست طلاق دادید؟

+آقای قاضی این خانم دیگه علاقه ای به بنده نداره و راطه ما خیلی سرده و ما با هم حس دو غریبه رو پیدا کردیم.

*خانم افسانه شما به شوهرتون علاقه ندارید؟

-نه آقای قاضی

*چرا؟

-خوب راستش گفتنش خیلی سخته ، ولی این اقا یه نیروی عجیبی داره ، وقتی تو چشم آدم نگاه میکنه تا فیها خالدونت رو میفهمه!!!

قاضی با لبخند گفت:یعنی چی؟

-یعنی همین دیگه ، تو چشمات نگاه میکنه ، بهت میگه به چی داری فکر میکنی و بعد میگه اینکارو بکن یا نکن ، راستش من ازش میترسم ، تازه عجیب تر اینه که اگر چیزی رو از چشمات فهمید و پیش بینی کرد انگار که حکم خداست ، حتما اتفاق میفته!!!

قاضی با خنده گفت:دچار توهم شدید خانم ، یه همچین چیزی ممکن نیست.یعنی این آقا حمید الان میتونه تو چشم من نگاه کنه و فکرم رو بخونه؟

-اگه بخواد میتونه!

*راست میگه آقا حمید؟

حمید نگاه کوتاهی کرد و سرش رو پایین آورد.

*حرف خانمت رو تایید میکنی؟

+من نمیدونم تفسیری که این خانم کرد درسته یا نه ، خیلی نمیفهمم منظورش چیه.

*عجیبه!به نظر شما خانمت دچار بیماری ای چیزیه؟

+نه من این حرف رو نزدم.ولی من کار عجیبی نمیکنم.

*الان میتونی بگی من به چی فکر میکنم؟

+حمید باز نگاهش رو دزدید و پایین رو نگاه کرد

*من درخواست طلاق توافقی شما رو میپذیرم.میتونید برید برای بقیه کارها...

حمید همینطور که از جاش بلند میشد رو به قاضی کرد و با یه تشکر سردگفت هیچ کس به اندازه من افسانه رو دوست نخواهد داشت و بعد نگاه عمیقی به چشمان قاضی کرد و گفت:از فکر همسر سابق من برو بیرون ، چند وقته دیگه میشینی جای من ، در حالی که زندگیه امروزت با خانمت رو هم از دست دادی!!!

قاضی همینطور که یهو هاج و واج شده بود بدون اینکه چیزی بگه فقط رفتن حمید رو نگاه کرد...


-سلام حمید میتونم بهت زنگ بزنم؟

حمید گوشیشو برداشت ، افسانه بود ، نوشت کارت چیه؟

-باید حرف بزنم تو پیام نمیشه.

+اوکی

سلام حمید خوبی؟

+سلام ممنون تو خوبی.

-ممنون ببین قاضی پروندمون درست سر پایان عُده بهم زنگ زد و گفت میخواستم ببینمت ، بعد قرار گذاشتیم و بعد تو قرار گفت از وقتی منو دیده تو دادگاه از فکر من نتونسته بیرون بره ، و میگه بیا با هم ازدواج موقت کنیم!

من گفتم نه ولی دوباره زنگ زده و باز اصرار و اصرار و حالا حتی راضی شده که ازدواج دائم کنیم ، حتی با وجود زنش!

نمیدونم چکار کنم؟!!

+من باید چکار کنم؟

-ازت مشورت میخوام ، بگو چکار کنم!

+تو از این ویژگی من بدت میومد حالا از همین ویژگی مشورت میخوای؟

-اذیت نکن بگو...

+همون روز تو دادگاه گفتم ، تهش جدا میشید...

-چرا اینو میگی؟یعنی میگی بگم نه؟

+تو اینکارو میکنی ، همیشه وقتی با کسی مشورت میکنی یعنی تاییدشو میخوای ، ولی من تایید نمیکنم.

_راست میگی ، ببخشید مزاحمت شدم.

+خدانگهدار...



حمید گوشیش رو برداشت و گفت :بله؟

*سلام آقا حمید

+سلام شما؟

*منم قاضیه پروندتون ، یادت هست؟

+بله تا حدودی ، امرتون؟

*میخواستم ببینمت!

+برای؟

*حضوری میتونم بگم.

+باشه فردا عصر ساعت پنج پارک روبروی دادگاه.

*باشه ممنون.

حمید همینطور که روی صندلیه پارک نشسته بود ، قاضی رو دید که با حالتی زار از دور میومد.انگار چند سال پیر شده بود.

*سلام اقا حمید.

+سلام.

*بدبخت شدم ، کاش به حرفت گوش کرده بودم ، مثل سگ از ازدواج با افسانه پشیمونم.

+خب ، من چکاری از دستم برمیاد؟

*کمکم کن بتونم فراموشش کنم!!!

+من به شما کمک کنم؟نمیفهمم واقعا!

*آره بگو خودت چطوری فراموشش کردی ، تا منم همونکار رو بکنم.

+جدا شدین مگه؟

*آره هنوز شش ماه از ازدواجمون نگذشته بود که زن اولم فهمید و درخواست طلاق داد ، منم موقعیت رو مناسب دیدم و زن اولم رو طلاق دادم به امید اینکه تموم وقتم رو با افسانه بگذرونم، هر چند دلم برای بچم خیلی میسوخت.خیلی از طلاق زن اولم نگذشته بود که افسانه یهو شد مثل یخ! اینکه میگم یخ یعنی واقعا یخ! هیچ اهمیتی به من نمیداد ، بودن و نبودنم براش فرقی نداشت ، سرش بکار خودش بود ، هر چقدر هم که بال بال میزدم ، هیچ اهمیتی نمیداد.هر چند از رابطه زناشویی دریغ نمیکرد ولی اونقدر سرد و یخ بود که تمام جوارح آدم رو منجمد میکرد.فکر میکردم مثل تو میتونم راحت طلاقش بدم ، وقتی باهاش مطرح کردم ، گفت مهریه ام رو بده و بعد طلاقم بده.

منِ خر هم موقع عقدش خیلی داغ بودم و یه مهریه سنگین بریدم و حالا هر چی دارم و ندارم رو باید بدم بره ، ولی مشکلم اینه که با همه این فشارها ، نمیتونم فراموشش کنم.

حمید تکانی به خودش داد و گفت ، از من چه انتظاری داری؟

*تو چشمام نگاه کن بگو چکار کنم؟

+چشمای تو الان دارن از درماندگیت حرف میزنن ، منم کاری ازم بر نمیاد فقط یه چیزی شاید آرومت کنه. افسانه مثل اسمش میمونه اول افسونت میکنه تا بدستت بیاره و بعد خیلی سریع مثل بچه ها که زود از اسباب بازیشون سیر میشن ، ازت سیر میشه فقط تفاوت بین من و تو این بود از طلاق از من راضی نبود ولی از تو راحت طلاق گرفت...

*قسمت دوم حرفت که حالم رو بدتر کرد!

+زیاد بهش فکر نکن اگه دیدی نمیتونی باهاش کنار بیای برو پیش روانپزشک.


گوشیه حمید زنگ خورد ، افسانه بود ، بدون اینکه پیام بده زنگ زده بود.

_سلام حمید خوبی؟

+سلام ، ممنون ، شما خوبید؟

_اوه چه رسمی شدی.

+کارت رو بگو.

_میشه همو ببینیم.

+برای؟

_حالا بیا قول میدم نخورمت!!!

+افسانه ، چیزی که بهش فکر میکنی ، دیگه شدنی نیست.

_ولی من واقعا بهت علاقه دارم ، باور کن ، تجربه زندگی با این یارو قاضیه ، بهم فهموند که کسی مثل تو نمیشه.

ببین قول بهت میدم همونی باشم که همیشه میخواستی، باشه؟

*من دیگه باید برم ، لطف کن دیگه در این مورد با من تماس نگیر.خداحافظ

_لعنتی قطع نکن ، باور کن...

بوق بوق بوق

از نت
از نت


درخواست طلاقافسانهنمایشنامهداستانذهن خوانی
ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید