ویرگول
ورودثبت نام
ارمیا
ارمیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

داستان شیخِ در سایه

گویند شیخی مریدان بسیار داشت و همواره آنان را به تقوا و خویشتن داری و تسلط بر نفس توصیه مینمود.

در میان مریدان ، مریدی بود که اندکی هم از روانکاوی سر در می آورد.روزی به دوستانش گفت ، بدانید ای دوستان که شیخ ما باگی بزرگ دارد! مریدان لب گزیدند و یکی از آنها بیهوش گشت ، که چه میگویی ای گستاخ! مراد ما شیخی پرهیزگار است که نمونه اش در جهان امروز نیست!

مرید مذکور گفت همین که گفتم!بیایید شرطی بنهیم و به شما ثابت کنم آن چه را ادعا کردم!

مریدی دیگر گفت ، اما شرط حرام است ، و مرید مذکور که بسیار از فقه میدانست با گفتن این جمله که «اگر شرط حرام است ، پس شرط ضمن عقد چیست؟»مرید را گیج کرد و همه با او شرط بستند که اگر بتواند باگ شیخ را اثبات کند ، شهریه سال بعد او به شیخ را آنها بپردازند!

مرید مذکور مهمانی ترتیب داد (به دلیل تورم در آن زمان هزینه مهمانی را نیز در شرط بعدا گنجاندند) و حتی چند از رقبای شیخشان را نیز با مریدانشان دعوت کرد.

موقع کشیدن غذا که زرشک پلو با مرغ بود ، گفت غذا را من خودم تقسیم مینمایم.

پس حیله اش را بکار بست و برای همه مرغشان را روی برنج گذاشت ، و مرغ شیخ را زیر برنج نهاد و بشقاب ها را تقسیم کرد!!!!!

شیخ نگاهی به بشقابش کرد و نگاهی به بشقاب دیگران و با خود گفت این چه سمی است؟چرا همه مرغ دارند و او فقط برنج ساده؟؟؟



ناگهان عصبانی شد و فریاد برآورد که ای وای ، ای هوار این چه رسمش است ، مگر منه شیخ چند سال دیگر در این دنیا زیستن خواهم کرد که مرا از مرغ محروم داشتید ، مگر نه آنکه اطبا گوشت سفید را برای شیوخ مجاز و مصرف برنج را محدود نموده اند؟پس این چه شامورتی(خیلی عصبانیه) بازی است که درآورده اید؟؟؟

مرید مذکور که درونش جشنی برپا بود با قاشقی کنار شیخ آمد و گفت: ای شیخ تو را چه شده؟ قاشق را در بشقاب شیخ چرخاند و مرغ را درآورد و ادامه داد:ای شیخ اول قاشق را بچرخان و بعد فریاد برآور ، ما اول خواستیم مرغ ها را زیر برنج بگذاریم و بعد پشیمان شدیم ، که اولین بشقاب به شما افتاد(یه دروغ هم گفت مریده) مگر نه آنکه مارا به خویشتن داری توصیه مینمودی؟پس کو خویشتن داری ات در برابر شکم؟

شیخ که 6-0 باخته بود و کاملا گیم اور شده بود گفت:مریدا تو که رسما ما را قهوه ای نمودی میان شیوخ دیگر و مریدانم ، حداقل بگذار این مرغ را کوفت بنماییم!!!

مرید مذکور گفت ، ای شیخ بدان که این نیمه تاریک وجود توست که به آن سایه نیز میگویند ، بدان که باید رویش کار کنی و درکش کنی تا اینگونه ضایع نشوی!!!

شیخ که دهانش از حرفهای مریدش باز مانده بود با لقمه ای بزرگ آن را پر نمود و گفت ، همانا حرف تو درست است ، اما شکم بزرگ من خود سالهاست که سایه اش از من جلوتر حرکت میکند و تو با اینکه مرا ضایع نمودی ولی منم شیخی نبودم که این نمیدانستم!!!!!(شیخه هم یه چیزایی بارش بوده بابا بیخود نبوده که شهریه کلاسهاش بالا بوده) لیکن پذیرش سایه بسیار سخت است و من امروز با این افتضاحی که پیش آمد، آن را میپذیرم تا بتوانم تغییرش بدهم.

مرید برای شیخ مرغی دیگر بیاورد اینبار سوخاری!!! گفت ای شیخ اگر از من دلگیر شدی بر من ببخش ، همانا کل خوشیِ دوران مریدی به همین ایستگاه کردن شیوخ است دیگر....

نیمه تاریک وجودیونگسایهمریدآزادی
ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید