رمز این یادداشت "همدل بودن" است.
امروز یاد سیستم قدیمی ولی پیشرفته بلاگفا افتادم ، سیستمی که میتونستی یه پست بذاری و روش رمز بذاری و فقط کسایی که میشناسیشون بیان بخوننش ، کسایی که میفهمندت و درکت میکنند.
اینجا متاسفانه این امکان نیست و خوب آدم مجبوره همه چیز رو ننویسه ، نه از ترس قضاوت ، نه ، از اینکه دنیای بعضیها کلا متفاوت است. و این تفاوت باعث میشه حتی فهم کلمات هم برای افراد معنی متفاوتی داشته باشه.
یه جمله مینویسی ولی اونی که باغش با باغمون فرق میکنه ، فهمش هم به کل متفاوته و بعد توی نظری که زیر پستت میبینی ، میفهمی که تو داری در مورد یه چیز میگی و اون یه چیز دیگه میفهمه. تازه بماند که عده ای اصلا تو هیچ باغی نیستند...
البته حس میکنم به روزهایی میرسیم که تنگناهای ارتباطی و کلامی و فهم انسانها به مرور کم و کمتر میشه ، روزی شاید طبقه مردم بیشتر در طبقه اجتماعی بود که وابسته به قدرت مالی اون فرد بود.یا مربوط بود به میزان تحصیلات.
اما حالا دیگه اینطور نیست که بتونی بفهمی کسی که باهاش صحبت میکنی کیه ، چیه ، فکرش چیه یا چی براش مهمه...
و اینها یعنی فاصله و فاصله و فاصله...
اینها البته ره آورد مدرنیته هستند ، مدرنیته ارتباط آدمها را از سراسر دنیا راحت کرد اما اشکال کار این بود که اونی که در یه روستای افغانستان زندگی میکرد با کسی که وسط نیویورک زندگی میکرد بهم وصل شدن و این دو با یک زبان حرفهایی با هم زدند که اتفاقا هیچکدوم نفهمیدند چی گفتند.
البته منظورم این نیست که این ره آورد خوبه یا بده چون خوبیهایی داره و بدیهایی ولی برای غالب ما آدمها که ذهن هایی شرطی و مقایسه گر و حسرت اندوز داریم مشکل ساز شده است.
آدمهای نسلهای آینده مان تفاوتهای بنیادی با همدیگر خواهند داشت. ارزشها ، دغدغه ها ، آرزوها و تقریبا همه چیز متفاوت خواهند شد.
دنیا مثل رستورانهاست ، نمیدانم تا حالا شده به آشپزخانه رستوران ها برید؟
چیزی که در سینی جلوی ما میگذراند در تصور ما غذایی بهداشتی و سالمی است ولی در آشپزخانه که باشی میبینی هرگز اینگونه نیست ، یادم هست روزی به بستنی فروشی رفتم در تابستانی گرم ، برای خوردن یک آب هویج بستنی...
به مغازه دار که سفارش دادم دیدم انگشت سبابه اش را بریده و پارچه ای دورش بسته که خون به پارچه هم سرایت کرده بود ، با دقت زیر نظرش گرفتم البته با خوش بینی ، پیش خودم گفتم احتمالا با دست زخمی هویج نمیریزد ولی در کمال ناباوری در حین آب هویج گیری پارچه از انگشتش افتاد و با همان انگشت خونی هویجی را درونش گذاشت ، وقتی آب گرفتنش تمام شد و لیوانها را روی میز گذاشت مثل همیشه رک بهش گفتم منصرف شدم ، نمیخواهم...
با توپ پر گفت یعنی چی؟
گفتم انگشتت رو کی بریدی؟
یهو انگار به صرافت بیفته گفت نه چیزی نیست ، گفتم پارچه که بهش بسته بودی کو؟
دید اوضاع خراب شد ، گفت باشه اگه نمیخای آب هویج رو حله...
گفتم تو کاسبی اگه کسی همین آب هویج رو بهت بده میخوری؟
هیچی نگفت
گفتم اگه نمیخوری این آب هویج رو ، بریزش بره ، انگشتت رو چسب بزن و با دستکش آب بگیر دوتا کیک هم بده به ما تا بریم.
رفت دستشو شست دوتا کیک با دست سالمش داد و بدون اینکه چیزی بگه پول کیک رو گرفت
نمیدونم آب هویجارو ریخت یا نه ولی خیلی از چیزهایی که خیلی خوشگل به خورد ما میدهند با خونهایی آغشته اند که از دید من و شما دوره...
روزهای سختی برای کسانی که به صداقت ، رحم ، مروت ، حیا ، احترام مقیدند در جهان در پیش است.
روزهایی که شاید صبح انسان باشیم و شب حیوان...
روزهایی که کاش با یک خواب طولانی میان من و آن روزها فاصله بیفتد
روزهایی که ...