ریحانه زیبا تر از آنی بود که بتواند آن را با کسی مقایسه کند ، یک جور معصومیتِ لطیف روی صورتش داشت ، که وقتی با سفیدیِ چشمانش که گویی سبز رنگ(چشم رنگی بوده) را در خود داشت وبا آن سرمه ذاتی چشمش، ترکیب میشد ، نگاهی مهربان و دوست داشتنی به خود میگرفت.
امیر اما بیشتر وقتها یواشکی و با فاصله ای که بتواند آن صورت را ببیند ، او را تماشا میکرد ، و در خیالش خود را همسر آن زیبارو میدید ، اما خودش میدانست که این خیال فقط خیال است و اگر کاری نکند ممکن است برای همیشه حتی این خیال را هم از دست بدهد...
امیر پسر آتوسا همسر ثروتمندترین مردان شهر (مسلم)بود ، که یک قانون عجیب داشت ، که هر زنی که زیباترین زن شهر باشد شایستگی و لیاقت وارث بودن و ملکه بودن را داشت ، حال چه همسر خودش میشد ، و چه همسر پسرش!(در ضمن تا زمانی هم که زنده بود این قانون آپدیت میگرفت ، یعنی هر زمانی دختر زیباتر پیدا میشد ، اون جدیده جانشین میشد)
اما ریحانه ، دخترِ زیبا هم علی رغم این زیبایی هنوز تنها بود و گویی کسی خود را لایقِ داشتنش نمیدانست.و پدر و مادر هم نگران از آینده و سرنوشت دخترشان!(خودش اغلب خیال میکرد که آخرش سینگل به گور خواهد شد!)
روزی پدر و مادر با پرس و جوی زیاد شخصی را پیدا کردند که پیشگویی(همون رمال خودمون) میکرد و دستی هم بر ازدواج دختران و پسران جوان داشت.
پیشگو به محض اینکه ریحانه را دید گفت نه این با این زیبایی که دارد ، محال است که اینجا شوهری بتوانم برایش دست و پا کنم (پیشگو اعتقاد شدیدی به ، هم کفو بودن زوجین داشت)، باید او را به جایی ببرید که کسی او را نشناسد و جرات کند پا پیش بگذارد ، و بهترین و امن ترین جا هم خانه مادربزرگش در روستای محل تولد پدرش است.
او را به آنجا ببرید تا در ناشناسی ، کسی به خودش جرات بدهد و او را بگیرد ، ان شا الله!
پدر و مادر نسخه را از پیشگو گرفته و تصمیم گرفتند مو به مو آن را اجرا کنند ، پس لباسهای نه چندان فاخر به ریحانه پوشاندند و او را شبانه به روستای پدری اش بردند.(خوشگلی هم دردسر های خودش رو داره واقعا ، یکیش اینه که بیخود و بیجهت خوشکلا باید برقصن!)
امیر که از فالوئرهای زندگی ریحانه بود ، سریع محل زندگی ریحانه رو پیدا کرد و هر چند وقت یکبار هم به بهانه ای به روستا میرفت و چشمش را مهمانِ دیدارِ ریحانه میکرد.(همون چشم چرونی)
تا اینکه یک روز فکری به ذهنش رسید ، گفت باید کاری کنم تا او عاشقم شود و در گمنامی با او ازدواج کنم تا ببینیم چی پیش میاد!(تبحر خاصی در مخ زنی داشت ولی تا حالا برای خودش مخ کسی رو نزده بود)
یروز که دخترک در دشت مشغول نوازش گلهای کنار رودخانه بود ناگهان در خیالات خودش مبنی بر تنهایی و بی شوهری فرو رفت و پایش لغزید و به رودخانه پرت شد ، امیر در حالی که صورت اش را بسته بود که کسی نشناستش ، تا این صحنه را دید گفت ای ول الان وقتشه ، پرید توی آب و ریحانه که در حال غرق شدن بود را نجات داد و به کنار رودخانه منتقل کرد.
و از اونجایی که زانوی دخترک آسیب دیده بود اون رو به خونش رسوند و چند روزی هم به بهانه ضماد و پماد و کرم و اینها میرفت و ریحانه رو میدید.
ریحانه هم علی رغم اینکه صورت اون رو ندیده بود ، ولی از شجاعت و بازوهای ورزشکاری امیر(و حتی سیکس پک اش!) خوشش اومده بود و هر روز که بهش سر میزد ، این نکته رو یاد آور میشد که : من هنوز کامله کامل خوب نشدم!!!
امیر دید همه چیز مهیا است و پیشنهاد ازدواج رو روی میز اتاق ریحانه گذاشت ولی با یک شرط مهم ، اینکه هیچوقت از اون نخواد که صورتش رو ببینه ، چرا که از زشتی صورتش ناراحت بود.(الکی گفت ولی زندگی رو با دروغ شروع کرد :|)
ریحانه پذیرفت(یاد حرفهای پیشگو افتاد و دید اوضاع برای رد کردن شرط خوب نیست در این بی شوهری!) و در نتیجه تا اینجا به خوبی و خوشی به هم رسیدند و یواشکی مادرِ امیر به زندگی پرداختند.
اما از اونجایی که دنیا در حال چرخشه ، و همه چیز در حال تغییر ، مادر امیر ، آتوسا ، وارث حالِ حاضر ثروتِ مُسلِم ، شوهرش بود و البته چند باری هم ریحانه رو دیده بود و از ترس از دست دادن ثروت مسلم تصمیم گرفت یه پیگیری بکنه و ببینه ریحانه کجاست؟
پس پسر را مامور کرد که برو و ریحانه رو پیدا کن و در دم او را بکش ، و یا کاری کن که مجنون شود و خلاصه کارو جمع کن و بیا!
پسر که خودش در جریان بود گفت چشم و رفت که یه فکری برای این معضل بکنه ، و یه خاکی پیدا کنه که به سرش بریزه.
از اون طرف خواهرهای ریحانه که همیشه به زیبایی او حسودی میکردند وقتی فهمیدن عروسی کرده رفتند تا شوهرش رو ببینند و وقتی دیدند که شوهرش صورتش رو پوشونده شروع کردن به مسخره کردن که خاک تو سرت معلوم نیست قیافه اش شبیه چه میمونیه که نمیخواد ببینیش ، یا نکنه جذام داره؟یا نکنه میخواد خیانت کنه برا همین نمیخواد بشناسیش!!!
ریحانه تحریک شد که بر خلاف قولش به امیر ، صورت امیر رو ببینه پس یک شب بعد از احوالپرسیِ آخر شب که شوهرش به خواب رفته بود نقاب صورتش رو کنار زد و رویی همچون خورشید دید که از صلابت و جذابیت همتا نداشت.و شوهرش کسی نبود جز امیر پسرِ مسلم!
اما امیر ناگهان بیدار و به شدت ناراحت شد و بدون اینکه حرفی بزند و فقط با نگاهی که نشان از تاسف و یه جور "خیلی خری" داشت خانه را ترک کرد و رفت.و متاسفانه چون خیلی عصبی شده بود پایش لغزید و با صورت اومد زمین و صورتش زخمی شد.
وقتی امیر برگشت پیش مادرش ، مادرش اولین سوالی که کرد این بود که آفرین ریحانه رو کشتی؟و ادامه داد ولی معلومه مقاومت کرده که صورتت زخمی شده!
امیر گفت دِ بیا مامان ،بذار برسیم خونه ، و اضافه کرد ،ریحانه رو نکشتم هنوز ، صورتمم خوردم زمین و چون خیلی ناراحت بود محیط رو به نشونه اندکی اعتراض ترک کرد.(از مادرش حساب میبرد خب)
از اون طرف ریحانه هم همون شب حالت تهوع گرفت و اولش فکر کرد به خاطر ناراحتی و گریه هاش بوده ولی بعد یکی از پیر زنان با تجربه تایید کرد که نه جانم ، مبارک باشه ، شما بارداری!
آتوسا اما که با دیده شک و ترید زخمی شدن پسرش رو دنبال میکرد ، با ارتباطاتی که داشت ، اون چیزی رو که نباید میفهمید رو فهمید ، هم ازدواج پسرش با ریحانه و هم باردار بودن ریحانه از پسرش!
ناگهان همه دنیا به روی سرش خراب شد ، ولی آتوسا مدیریتِ بحران داشت و فوری رفت سراغ ریحانه و کل جریان را از خودِ ریحانه شنید ، و بعد یک بسته پیشنهادی روی میز اتاق ریحانه گذاشت از این قرار که ، اگر تو بتونی از اون پیشگو که برات شوهر جور کرد بخوای که با یه ترفندی من رو زیباتر از تو کنه ، من با ازدواج و ادامه زندگیه شما موافقت میکنم ، وگرنه که باید آماده بشی برای انتقال به گورستان شهر!
ریحانه فردا سریع به شهرش برگشت و رفت سراغ پیشگو و جریان رو گفت ، پیشگو گفت بابا اینکه کاری نداره ، من یه جعبه بهت میدم که توش یه برگ از درخت زندگی هست که وقتی کسی بهش نگاه کنه زیباترین زن جهان میشه ، کامپلتکی و بدون رد خور!
ریحانه جعبه رو گرفت ، پول پیشگو رو هم داد و پیشگو در حالی که یکم هم از اینکه ریحانه شیرینی عروسی و بچشو نیاورده بود ناراحت بود با دلخوری گفت ، بسلامت!
از اونجایی که ریحانه با همه زیباییش یکم فضول هم بود ، (جریان نقاب شوهرش که یادتون هست) درب جعبه رو باز کرد و زیباییه خودش هشتصد ، نهصد برابر و بنا بر برخی روایات هزاربرابر شد و شد زیباترین زن شهر!
همان روز امیر که دلش برای زنش تنگ شده بود برگشت تا او را ببیند ،از پنجره دید واو دختری فوقِ زیبا در خانه اش است ، با کمال تعجب به داخل خانه رفت و دید اوه مای گاد ، همسره خودش است که گویی آپدیت جدید گرفته!(از خوشحالی درونش عروسیِ دوباره ای برپا شده بود)
وقتی جریان را شنید فهمید که مادرش حتما ریحانه را ، خود خواهد کشت ، پس سریع به پیشگو مراجعه کرد تا مشورتی و راهکاری از او بگیرد.
پیشگو گفت بَه امیر خان ، پدر خوبن؟
امیر با استرس گفت بد نیستن ، میشه فعلا به مشکل من بپردازی؟
گفت البته به شرطی که توام حق الزحمه ما رو کامل بپردازی! جانم بگو؟
امیر قضیه را گفت و پیشگو اندکی به خودش ور رفت و فکر کرد بعد گفت ، یه خبر خوب دارم یه خبر بد!
امیر گفت چی؟
خبر خوب اینکه یه راهی هست ، اما خبر بد اینکه اون جعبه یه طلسم داشت که متاسفانه طلسم فعال شده و دیگه برای از کار انداختنش از دست من کاری بر نمیاد.
امیر گفت خب طلسمش چی هست؟
پیشگو گفت:ببین تو دو راه بیشتر نداری ، یا باید به حرف مادرت گوش بدی و ریحانه رو بکشی ، ولی مشکل اینه که با این کار طلسم فعال میشه و مادرت تبدیل میشه به زشت ترین زن جهان!و افسردگی خواهد گرفت که با هزار جلسه تراپی هم کاری نمیشه کرد!و زنت و بچت رو هم از دست میدی!
راه دوم اینه که ، مادرت رو بکشی که با اینکار ریحانه تبدیل میشه به زشت ترین زن جهان! اما زنده میمونه! اما از طرفی هم خودت باید زشتی اش رو تحمل کنی و هم اینکه زنت دیگه نمیتونه ملکه نمیشه!
امیر با ناراحتی تمام رو به پیشگو گفت راه دیگه ای نداره ، پیشگو گفت نه جانم ، طلسم ، طلسمه ، پسر مسلم نمیشناسه ، خداشاهده پسر خودمم بود کاری نمیشد کرد.
امیر بدون آنکه سخنی بگوید ، پول مشورت پیشگو رو پرداخت و محل رو ترک کرد و به کنار روخانه ای که ریحانه را عاشق خودش کرده بود رفت ، تا راه حلی برای این معضل و بدبختی بیابد...
(برداشتی آزاد از افسانه یونانی اِروس و سایکی)
پیشنهاد شما چیه؟ مادر یا همسر؟