یادم هست شب های تاریکی که با صدای آژیرِ حمله هوایی ، در تاریکی مطلقِ آن روزها به ایوانِ خنک خانه میرفتیم و آسمان را نگاه میکردیم ، و صدای هواپیما و صدای ضدهوایی ...
آن موقع سن زیادی نداشتم شاید 4 یا پنج سال ، و البته منی که درست مثل فیلمهای سینمایی موقعِ زایمان مادرم ، حمله هوایی شده بود ، و مامان تنها در اتاقِ عمل تارک مانده بود ، دکترها و پرستارها به پناهگاه رفته بودند ، شیشه ها شکسته بود ، آن هم در زمانِ طولانی دوساعت!
بعد از پایان حمله هوایی ، زایمان فقط با دستگاه امکانپذیر بود آن هم زمانی که سزارین مثل امروز راحت و آسوده انجام نمیشد ودر بسیاری از بیمارستانها پزشکی برای این کار نبود.
آن شبهای خنکِ تابستانی ، بدون کولر و با پشه بند در ایوان میگذشت، ایوانی که فقط چند متر در طرف راستش جوبی پر آب بود ، و در صد متری اش مادی نیاصرم جریان داشت ، خنکایی که دلچسب بود ولی دلهره بر آن میچربید.
و آن دو حمله ای که در یکی یک میگ از صدام در 7 کیلومتری ما زده شد ، و مسئول پهباد بعدا توسط منافقین با چاقو تکه تکه شد!وقتی داشت با موتورش به سمت خانه میرفت!
و دیگری آن که دو کیلومتری ما بود و ترکشهایش هنوز روی سقف حمام(طاق حمام) سالهاست که جا خوش کرده ، و در تکه زمینی که داشتیم پدرم پیدا کرده بود و با خود به خانه آورد.
اما شب های حمله ی "وحشیان عالم" ، از لحاظ روانی جور دیگری بود ، گویی تمام مرا از زیرِ خودم بیرون میکشید و به بالا می آورد!و در تمام لحظات با خود میگفتم ، چه دارم با خود ببرم؟ هیچ! و چه کسی را دارم که دوستش داشته باشم و او هم ، هیچ کس!
همیشه عواقبِ نمردن از مرگ برای من ترسناک تر بوده ، احتمالا به خاطر بیماریِ مزمن باشد این ترس!
وقتی پدافند شروع میشد ، و خب ما هم نزدیک بودیم به پدافند و صداها و اتش ها را به خوبی میشنیدیم و میدیدیم و من باز به عادت کودکی به ایوانی که حالا خیلی گرم شده و دیگر نه آن جوب آب داردو مادی هم پر از خاک شده!
آن شب که اتمی شرق را زد ، با صدای تکان خوردن شیشه ها و تکان خوردن تخت از جا پریدم!و باز به ایوان رفتم ولی ظاهرا این بار موشک به زمین خورده بود و موج تا اینجا رسیده بود.
آن شبها گذشتند ، آن گونه که وقتی هموطنهای خود را دیدم که کشته شدند ، گفتم فرقی میان من و آنها نیست ، و شبها راحت تر میخوابیدم!
و آن شبها ایمانی بزرگ به پایانی جاودان نیاز بود تا روح و روان آدمی خوش باشد.
و آن شبها به تنهایی گذشتند ، تا تلخیه تنهایی بیشتر از قبل رخ بتاباند و به یاد اخوان ثالث بگویم "ما مانده ایم بی دوست"...

شبهایی که گذشتند ، هر چند تکراری ولی جدید بود...