صدای چکهی سقفِ تیرچهای اتاق، توی لگنِ روحی احمد را زودتر از اذان مسجد بیدارکرد. میخواست پهلو به پهلو بشه و دوباره بخوابه که پاش خورد به منقلِ داغ زیرکرسی. خواب از سرش پرید.
خیلی تلاش کرد در دو لنگهای چوبی را بدون سر و صدا باز کنه اما فایدهای نداشت. ننهآقا بیدار شده بود. خوابش خیلی سبک بود، بر عکس باباعلی خدا بیامزر.
احمد نگاهش به ردپای گنجشک توی ایوونِ پر از برف افتاد. آستینهایش را بالا زد و نشست لب حوض. همین که میخواست شیر آب را باز کند صدای دوری حواسش را پرت کرد. رد صدا را گرفت تا رسید جلوی مطبخ. کورمال کورمال کلید برق را پیدا کرد؛ سه تا جوجه گنجشک را دید که یکیشان مرده بود و دوتای دیگر با دهانی باز منتظرغذا بودند.خواست جلوتر برود که پایش به چیزی بند شد، گنجشک مادر با خرده نانی در دهانش یخ زده بود. آسمان قرمز بود و هوا سرد.
سجاده را باز کرد، ننهآقا چارقدش را از روی صورتش کنار زد و گفت: «احمد ننه دیشب یادت رفته بود زیرسفرهی رو بتکونی تو ایون، آخر شب من با این پای درد کن رفتم تو ایوون»
احمد چشمانش آسمانی قرمز بود.
الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم