فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

در جستجوی هونل

قسمت اول
دختر با خوشحالی مثل همیشه با بالهایش پرواز می‌کرد. او بین درخت‌ها و کوهها و گلها و چیزهای طبیعی دیگر می‌رفت و نسیم و باد به صورتش میخورد. البته فقط او یک پری نبود بلکه پریهای دیگر هم بودند. یک عالمه پری. اسم پری، پارمیس بود ولی همه او را پاری صدا می‌زدند. او درکنار مادر و پدر و خواهر ها و برادرهایش زندگی میکرد. دشمنان پریها، موجوداتی به اسم کاروم بود.
آن روز که پاری فقط ۱۶ سال داشت، او در حین پرواز کردن، یک کاروم به سمتش پرواز کرد. پاری خیلی ترسید و از دست کاروم فرار کرد. فرار کردن پاری تقریبا یک ساعت طول کشید. پاری از این طرف به آن طرف پرواز می‌کرد. پاری زخمی شد ناگهان کاروم جادویی به پاری پرتاب کرد که فقط کمی از آن به بالهای پاری خورد و پاری هم بیهوش روی زمین افتاد. کاروم هم صدای دوستانش را شنید و رفت. پاری وقتی بهوش آمد، گم شده بود. نمی‌دانست کجاست. ناگهان، پاری دید بال ندارد! پاری گفت:« پس... پس بالهای من کجا هستند؟!!»
پاری همه چیز را فهمید و همینطور راه می‌رفت که به جای عجیبی رسید. چیز عجیب و درازی بود که روی آن هم با چیز های عجیبی پوشانده شده بود. از این چیز عجیب که ما انسانها به آن میگوییم ساختمان یا برج همه جا بود. ولی پاری فقط با چیزهای طبیعی سر و کار داشت و تا به حال توی عمرش چیز مصنوعی ندیده بود. پاری همینطور قدم برمیداشت که یک زن پاری را دید. زن وقتی دید پاری سر در گم شده و با تعجب به اطرافش نگاه میکند و سرو صورتش زخمی است، با دلسوزی به پاری میگوید:«خانم! شما... آیا گم شدید؟ چرا سر و صورتتان زخمیست؟ کمکی از من بر می آید؟»
پاری با تعجب به زن نگاه میکند.‌ پاری بالاخره _ ولی با ترس و من من کنان_ میگوید:« نه... نیاز... نیست..... فقط... فقط نمی‌دونم... این..جا... کجاست...و... چرا... اینجا... این.... شکلیست... حتی... حتی لباسهای... صبر کنید! نکند... نکند شما... انسان هستید؟!!»
زن با تعجب زیادی میگوید:« یعنی شما نمی‌دانید ما انسانیم؟!!!.... آهان شاید شما تا به حال یک انسان هم به جز خودتان توی زندگیتان ندیدید... و اینکه شاید از روستا آمدید و شهر ندیده هستید. درست میگم؟ البته روستایی که فقط خودتان در آن زندگی میکنید. درسته؟»
_ چی؟!! روس...تا؟ ش..هر؟! ببخشید معنای این دو کلمه چیه؟
_ وا!ببخشید اینو میگم اطلاعات عمومیتون که خیلی پایینه!!... حالا.. حالا اگه میخواید بیایید خونه ما.
_نه... مرسی... ولی خب من گم شدم.
_ پس بفرمایید. زحمتی نمیشه.
پاری همراه زن به خونش می‌ره...


ادامه دارد...

ماجراجوییپریتخیلیهونل
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید