فائیر
فائیر
خواندن ۱۴ دقیقه·۷ ماه پیش

فنجان فنجان زندگی

یه روز حالم بهتر میشه و این رو می‌کشم...
یه روز حالم بهتر میشه و این رو می‌کشم...


فنجان اول؛ همان همیشگی: درد

عضلاتم منقبض می‌شوند. چیز جدیدی نیست؛ حتی شاید چیز جدی هم نباشد اما دفعاتش بیشتر و بیشتر می‌شود و تقریبا هر جایی و هر عضله‌ای ممکن است دچارش شود. هرچقدر تلاش کردم برنامه‌ی ثابتی برای این چرخش عجیب و غریب پیدا کنم؛ چیزی دستم را نگرفت. شاید باید پذیرفت که رخ دادن گرفتگی‌ها کاملا تصادفی است. چیزی که فعلا می‌دانم این است که گرفتگی همزمان دو عضله به ندرت رخ می‌دهد! جای شکرش باقی است!

خداروشکر پست‌های ویرگول هم کم تعداد شده‌اند و من حسرت‌های کمتر و کمتری برای ناتوانی از نوشتن کامنت‌های طولانی می‌کشم. باقی مراودات اجتماعی را هم به کمک تماس تلفنی و ارسال صوت پیش می‌برم گرچه بخش زیادی از آن‌ها به حداقل‌ترین شکل ممکن تقلیل یافته‌اند. وقتی عضله‌ی پایت گرفته؛ فقط این نیست که نمی‌توانی راه بروی یا راه رفتن دردناک است؛ بلکه حس بدی از دردهای مزمن و این ناتوانی حس می‌کنی که نمی‌شود به آن‌ها بی‌توجه بود و آن حس رفته رفته تو را بی‌حال و حوصله می‌کند.

فنجان دوم؛ یک لحظه هم نمی‌روی ز خاطرم...

برای چندمین بار وقتی نمی‌توانم هیچ کاری بکنم و حتی پهلو به پهلو شدن سخت و آزار دهنده به نظر می‌رسد؛ به زینب فکر می‌کنم. چطور با شرایط کنار می‌آید؟ چطور این‌قدر شجاع است؟ از سوسک می‌ترسم. درواقع نسبت به سوسک فوبیا دارم و اگر خدای ناکرده خدای ناکرده خدای ناکرده آن موجود چندش را لمس کنم؛ پوستم کهیر می‌زند. تابستان قبل عکس پشه بند علم شده در خوابگاه را برای زینب فرستادم. برایم نوشت که کل شب یک سوسک روی پایش حرکت می‌کرده و او دلش نمی‌آمده مادرش را از خواب بیدار کند تا آن سوسک را بردارد. خوشحال بود که مثل من نیست و فوبیا ندارد و سوسک فقط روی مخش رفته...

فکر می‌کنم وقتی کسی را می‌شناسی که یکهو و بی‌هوا قطع نخاع شده؛ نمی‌توانی به خاطر فلج شدن‌های موقت غر زیادی بزنی! هستی می‌گوید ربطی ندارد و غم هرکس برای خودش سختی و غم است. مثل او که غم خودخواسته «کات کردن» منطقی را انتخاب کرده و از قبل از این انتخاب از خودش متنفر است. حال ندارم برایش تایپ کنم پس صوت می‌فرستم که تو خلی و حیف آن مدرک روانشناسی که به تو می‌دهند. جواب نمی‌دهد. فقط استیکری را می‌فرستد که هروقت می‌خواهد وارد دوره افسردگی شود؛ می‌فرستد. دعا می‌کنم دوره‌ی اینبارش کمتر از دو ماه باشد. خودخواهانه دلم می‌خواهد اگر دچار غم زایمان شدم؛ بتوانم روی هستی حساب کنم.

فنجان سوم؛ فقط می‌توانیم همانی باشیم که هستیم!

هرشب که صدای میم را می‌شنوم که متن خوانی می‌کند؛ دوس دارم غرولند بکنم که چه می‌شد همانقدر نجات بخش که به نظر می‌آمدی؛ باقی می‌‌ماندی تا هستی مجبور نشود رهایت کند؟ مثل همان زمانِ جمله طلاییِ «میوه‌فروشی که نیومدم؛ آدمی» و با همین جملات دم دستی ساده؛ حالش را خوب می‌کردی؟ ولی متاسفانه چنین توقعی احمقانه است. هرکسی فقط می‌‌تواند خودش باشد و من همین که «میم» را دیدم؛ فهمیدم آن رابطه نمی‌تواند واقعی و جدی باشد. مثل همیشه دو انسان خوب لزوما برای هم ساخته نشده‌اند.

پروفایل جدید هستی!
پروفایل جدید هستی!


فنجان چهارم؛ اقیانوس دوستی در یک شات

روز نوشت‌‌های چند در میان زینب بیشه‌ای را می‌خوانم و به خاطر متنِ نیمه کاره و تقریبا احمقانه‌ی روز تولدش؛ شرمنده می‌شوم. زینب برای من بیش از دوست است. وجودی که واژه‌ای برای توصیف رابطه‌یمان در زبان ابداع نشده است. شاید باید مثل تالکین کفش آهنی به پا کنم و زبان خودم را برای توصیف ارتباط خودم و زینب بسازم. زبانی که بتواند این ارتباط خالی از قواعد سایر انسان‌ها را تبین کند و حتی برای خودم تصویری قابل فهم به نمایش بگذارد. شاید زینب همان نجات‌بخش رو مخی باشد که در زمان‌های درست؛ حرف‌های درست و لازم را می‌زند.

دوستان ویرگول هم هستند. ادبیات و سوالات عجیب و غریب سائر، خواستگار‌های عجیب و غریب‌تر یکی از دخترها، توصیه‌های سلامتی آقای عالم‌زاده انصاری، احوالپرسی‌های دختر مهتاب و زهرای عزیز، مهربانی‌های صادقانه حسین، چالش‌هایی که نگین مهربان هر روز با آن‌ها مواجه است، تصمیمِ کبرایِ آقای والی سیچانی و شاگردان شائولین آقای مهدار! این را بگذارید کنار بی‌خبری‌های نیمه اجباری و اجباری از سایر دوستان. کسانی مثل علیصاد و امین ام که البته قطعا با یک پیام رفع می‌شود اما آن بخش خستگی که یادتان هست؛ همان نمی‌گذارد ....

فنجان پنجم؛ مواجهه غیر منتظره

سال 1402 تمام می‌شود. ایده‌های نوشتن و خاطرات زیاد و اتفاقات دقیقه آخری که به اجبار شرایط حتی به صورت دستی و پیش نویس هم نوشته نمی‌شود و در زباله‌دان حافظه و افکارم حذف می‌شوند و تا چند ماه دیگر حتی ایده‌هاشان فراموشم می‌شود. مثل همین «موردتوجه» قرار گرفتن متن‌های همین ویرگول که فکر کنم به بیست تا هم نمی‌رسند و هیچ کدام حتی سی لایک هم نخورده‌اند! حالا یک نفر که به نظر می‌رسد سرش به تنش می‌ارزد و انگار واقعا کارش را در نوشتن بلد است؛ از این متن‌های الکن ناقص خوشش آمده و به قول خودش «جوهره» را دیده و پسندیده و می‌خواهد به طور جدی نویسنده‌ام کند. (شما هم تعجب کردید؟!)

حالا بماند که این وضعیت جدید کنار وضعیت‌های قبلی آنقدر قوز بالاقوز است که گفتن ندارد. آقای «میم.الف» همان ویراستار داستانی فوق الذکر یک جورهایی مدل مردانه و غد خودم است و به قول سائر احتمالا جزء دسته«عوضی‌های کاربلد» باشد؛ یک قوز دیگر روی آن قوزها محسوب می‌شود. (امیدوارم این متن را نخواند.) حتی شاید کمی استرسم را بیشتر کرده باشد و آن منِ «منزجر از خود» را بیرون کشیده باشد و ناتوانی‌ام در این لحظات اسپاسم (گرفتگی) را بیشتر به رخم بکشد.

یک جای خوب برای دفن شدن!
یک جای خوب برای دفن شدن!


فنجان ششم؛ هاول: همه‌ی آن‌ها {منظور سال‌های عمر}همان بیرون هستند. همان پشت در...

همان‌طور که این وضع به معنی فکر کردن دائمی به زینب است؛ به معنی برگشت‌های طولانی به سال 93 هم هست. زمانی که باز در بزرخ نادانی و بلاتکلیفی گیر کرده بودم و نمی‌دانستم تمام این رنج‌ها بر اثر چه عاملی است و چطو می‌شود از آن‌ها خلاصی یافت. دردی که وقتی فهمیدم بالاخره با یک مرگ زودهنگام تمام می‌شود از شدت شوق اشک ریختم. خبر کمی نبود. بالاخره انتهای این شکنجه‌های وقت و بی‌وقت سر می‌رسید. آن زمان تنها بودم و تنها مسئولیتم؛ حفظ ظاهر بود تا آرامش خانواده‌ام بهم نریزد. مراحل درمان را آنقدر سکرت سپری کردم که بعدها وقتی همه چیز را اعتراف کردم؛ کسی باور نکرد...

این روزها یک فرق اساسی با آن روزها دارد. مسئولیت دو فرزند روی دوشم سنگینی می‌کند و باعث می‌شود دست و دلم (؟!) به سادگی به نوشتن وصیت‌نامه ورژن جدید نرود! شاید هم همه زیر سر همان کرختی است که گفتم و این‌طور نیست که نتوانم با خیال آسوده موارد مناسب برای تجدید فراش را به خانواده و همسرم معرفی کنم. به هرحال این روزها هم با همین خستگی و بی‌حالی و بی‌دستی می‌گذرد...

فنجان هفتم؛ مهمترین زنگ خطر یک قمارباز؛ قرض روی قرض

با همین احوال است که رسیدن سررسید تحویل تکالیف کلاس و تحقیقات امتحانی تقریبا کمی مضطربم می‌کند که البته هربار علائم اضطراب را با تن‌آرامی‌های متعدد ماسکه می‌کنم. واقعیت این است که هنوز تکالیف ترم قبل تمام نشده؛ مجبورم برای تکالیف این ترم از اساتید؛ مهلت بگیرم. دقیقا مثل ورشکسته‌ای که تنها چیز که دارد؛ کمی اعتبار است!

به آقای مهرزاد که پیام داده تا احوالم را بپرسد و پیگیر تکالیف باشد می‌گویم تقریبا هیچ کاری نکرده‌ام و حتی قصد ندارم با استاد مربوطه تماس بگیرم و شرایط را توضیح بدهم. نه اینکه مهم نباشد بلکه خجالت می‌کشم وعده زمانی دیگیری بدهم آن هم در زمانی که از چد ساعت بعدی خودم مطمئن نیستم و بدتر اینکه در مورد چیزی برای استاد توضیح بدهم که خودم هم در ابعاد مجهولش حیرانم. احتمالا آقای همکلاسی پیش خودش فکر میکند چه زن خل و چلی! اگر نگوید چه آدم بی مسئولیتی ... ولی در آن زمان نمی‌توانم بیشتر توضیح بدهم. دچار یکی از انقباض‌های طولانی می‌شوم که حتی تمرکز ارسال صوت را از من می‌گیرد...

برخلاف تصورم نه‌تنها متهم به خل و دیوانه بودن نمی‌شوم؛ بلکه از معدود دوستای که احوالم را جویا می‌شود همین همکلاسی مذکور است. از اتفاقات (ارتباطات) خوب این‌روزها همین آدم‌ها هستند. کسانی که بی ‌دریغ می‌بخشند و آینده با حضورشان روشن‌تر به نظر می‌رسد.

یک چنین وضعیت شلم شوربایی شده تکالیفم!
یک چنین وضعیت شلم شوربایی شده تکالیفم!


هشتم؛ مرثیه‌ای به وسعت تاریخ...

مایه (یا مایع؟) کیک را نصفه کاره رها می‌کنم. حتی باز کردن انگشتانم تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسد. باقی موارد را بدون رعایت ترتیب یک کاسه می‌کنم و با حس هرچه باداباد در قالب جدید می‌ریزم و در فر می‌گذارم. با اینکه هر لحظه میزان گرفتگی‌ها بیشتر می‌شود و تقریبا بازوهایم را حس نمی‌کنم؛ دوست ندارم کسی را خبر کنم. دوس دارم در مرثیه‌ای که منجر به این گرفتگی شده تنها باشم و بگریم. با خیال راحت در انباری قایم می‌شوم و می‌گذارم مادران فرزند مرده غزه؛ برایم مرثیه سرایی کنند. آه از غزه! از بچه‌ای که با 518 تزریق به دنیا آمده و بعد با گرسنگی می‌میرد. مادر بارداری که .....

می‌شود از این درد مُرد و از هیچ ملامت کننده‌ای نترسید. طوفان الاقصی فصل الخطاب غزه با جهان است. عاشورای دیگری که برای بشریت اتمام حجت می‌کند واین بار خون شش ماهه‌های بیشتری به آسمان پاشیده شده است... می‌دانم حالم با استراحت هم بهتر نمی‌شود. یعنی بهتر شدن معنی ندارد... نمی‌شود... همین!

فنجان نهم؛ نشانه‌های روی روح

به کلمات آشنا و نا‌آشنای «اسرارالتوحید» گوش می‌دهم. انتظار نداشتم اما خیلی از کلمات و معنای آن­ها را فراموش کرده­‌ام و هربار آقای آذرباد یک جمله جدید می‌خواند؛ غیر از تعجب کردن از سبک خاص زندگی صوفیانه و رفتارهای جالب ابوالخیر؛ غرق در روزهای خواندن بوستان و گلستان می‌شوم. چقدر یک آدم می‌توانند روی زندگی ما تاثیر داشته باشد؟ بعضی‌ها هرگز تمام نمی‌شوند. مرتضی از آن‌هاست که نمی‌شود از او رها شد. دوام آوردن در بدترین شرایط و خواندن متن‌های کلاسیک یا کهن به جای مسکن‌های قوی؛ امیدوار بودن و خدا را مسئول همه چیز دانستن... کی می‌شود از این‌ها گذر کرد؟ مثنوی معنوی را در طاقچه دانلود می‌کنم تا دوباره بخوانم.

حورا سادات در اولین اقدامش برای رسیدن به بالای قفسه‌ها جعبه‌ی نشان‌گر‌های کتاب (همان بوکمارک) را همراه شاخدار مظلوم به زمین می‌اندازد و این اقدام چندین تلفات دارد! خود جعبه؛ پای شاخدار که از زانو شکسته و دوتا از نشانگرهای محبوبم. کاری برای شاخدار نمی‌توانم بکنم پس فعلا در حال زندگی با همان سه پاست و جعبه هم به سطل زباله‌های‌خشک منتقل می‌شود؛ نشانگرها نیز.. چیزی که عجیب است؛ آرامشی است که در درون خودم حس می‌کنم. معمولا نسبت به از دست رفتن چیزها حس بدی ندارم اما از دست رفتن نشانه‌های خاص؛ به همم می‌ریزد. یک آن جوگیر می‌شوم که در مقام رضایت به رضای الهی هستم و از دست دادن امر مادی خللی در حس و حالم ایجاد نمی‌کند. از آن لحظه‌ها که می‌خواهید به خودتان غره بشوید که دل از دنیا و ما فیها کنده‌اید و تاسی کرده‌اید به امام علی علیه اسلام که آی دنیا! غُرّی غَیری!

اما جلوی جو را می‌گیرم. غُرّی غَیری در کار نیست. این نشانه‌ ماهیت خود را از دست داده است. دیگر برایم معتبر نیست. احساسات و قلبم را شارژ نمی‌کند.. شده است یک باتری خالی که اساسا غیر قابل شارژ هم هست!

آهای با تو هستم ! تو یکی تمام شدی! جوری تمام شدی که انگار وجود نداری و وجود نداشتی. همه ی قلبم را می‌گردم و نمی‌توانم اثری از علاقه‌ای که به تو داشتم پیدا کنم. نه اینکه منکر احساسات و گذشته‌ام شوم؛ نه! فقط چیزی از آن‌ها باقی‌نمانده و در نهایت تو یک تجربه برای شناخت خودم شدی. چراغی برای دیدن ابعاد و امیالی از خودم که سابقا از وجوشان ‌بی‌خبر بودم اما همین! تو آن‌ها را ایجاد نکردی...

بوکمارک های محبوبم ؛  اولی از سمت راست هدیه یک دوست. دومی بخشی از کاغذ کادویی که از یک پسر 6 ساله هدیه گرفتم که به خاطر سورتمه سواری ها به من لقب خاله سورتمه را داده بود و سومی همان بوکمارک مذکور!
بوکمارک های محبوبم ؛ اولی از سمت راست هدیه یک دوست. دومی بخشی از کاغذ کادویی که از یک پسر 6 ساله هدیه گرفتم که به خاطر سورتمه سواری ها به من لقب خاله سورتمه را داده بود و سومی همان بوکمارک مذکور!


خانه تکانی را همسر محترم به عهده گرفته است. خانه تکانی که چه عرض کنم؛ بیشتر مرتب کردن کشوها و جاهای جلو چشم خانه است. جعبه‌های یادگاری و دفترهای یادداشت را روی میز می‌گذارم و هی کوچک و کوچکترشان می‌کنم. موارد کم اهمیت‌تر و مواردی که دیگر هیچ حس ندارند یا احوالم نسبت به آن‌ها تغییر کرده را به سمت سرنوشت جدیدشان هدایت می‌کنم.

آویز برف از دستبند نقره را به عنوان بخشی از فرآیند حاجت گرفتن در اوج درماندگی نگه داشته بودم! دستنبدِ دست‌ساز عزیزترین دارایی مادی من بود. تنها یادگار از دختر/مردی که می‌شناختم و روزگاری صمیمی‌ترین رفیق و همراه هم بودیم! سنگ صبور... به فاطمه و فواد بعدش فکر می‌کنم. خاطرات رژه می‌روند... اکنون کجاست؟ چه می‌کند؟ ازدواجش به کجا رسید؟ امیدوارم همسرش مهربان‌تر از دنیا با او تا کند...


فنجان دهم؛ عجایب زندگی جدید

1- نان لواش خشکی که زیر دندان خرت خرت صدا بدهد به اندازه‌ی یک قرص کلدونیوم سی معده را آرام می‌کند! به اندازه‌ی چهار بسته سوپرچیپس حس خوب به فرد می‌دهد و به اندازه یک سرم حاوی مورفین؛ می‌تواند آرام‌بخش باشد!

2- میزان تمام آلبالویی که تا شهریور سال پیش خورده‌ام برابر است با نصف فنجان! میزان آلبالوی مصرف شده از شهریور تا به الان برابر است با 30 کیلوگرم!

3- فلافل‌ها رقاص‌های قابلی هستند! عربی و آذری را به زیبایی هرچه تمام‌تر می‌رقصند... فقط کافی است چشمانم را ببندم.

4- از «تاک» به «دوغ آبعلی» و از «کشمش» به «زرشک» سوئیچ کردم!

سفره هفت سین:) متاسفانه از شکل کامل شده همراه با قرآن و حافظ و.. عکس ندارم. توان عکس گرفتن نداشتم
سفره هفت سین:) متاسفانه از شکل کامل شده همراه با قرآن و حافظ و.. عکس ندارم. توان عکس گرفتن نداشتم


فنجان یازدهم؛ محفل

هیچ وقت فکر نمی‌کردم شنیدن آیات قرآن را اینقدر دوست داشته باشم. در سال‌های نوجوانی شنیدن و خواندن قرآن باری به دوشم بود که مجبور بودم برای دین‌دار بودن آن را حمل کنم و هر روز و هرسال سنگینی این بار را بیش از پیش بر دوشم حس می‌کردم.

بعدها وقتی با تفسیر المیزان علامه طباطبایی آشنا شدم و فهمیدم خواندن قرآن نوعی مقدمه برای درک آن است؛ همان بار سنگین خواندن و شنیدنش را هم بر زمین گذاشتم و به معانی قرآنی چسبیدم.

تا همین اواخر ختم قرآن در روزهای بارداری، خواندن روزانه پنجاه آیه از قرآن و ختم قرآن‌ رمضان؛ خسته‌کننده‌ترین بخش عبادات مومنانه‌ام محسوب می‌شد که ترس و واهمه‌ای از دست دادن ثواب عظیم آن‌ها یا امکان تاثیرات سوء ترکش بر جنین و فرزندم؛ راه را برای فرار بسته بود.

فکرش را هم نمی‌کردم یک برنامه‌ی تلوزیونی و تلاوت چندین باره‌ی یک آیه به شکل‌های مختلف (همان دستگاه‌های موسیقی که از آن‌ها سر در نمی‌آورم) زندگی‌ام را زیر و رو کند. فکرش را نمی‌کردم دلم برای محفل تنگ شود و خود خواسته صورت‌های قرائت‌های مختلف را دانلود کنم تا ببینم کدامشان آن حس زیبا و شیرینِ شنیدن را در من بر می‌انگیزانند.

و این روز‌ها انگار برای اولین بار است که قرآن را می‌شنوم. این روزها در لیست سرچ‌هایم به دنبال تندخوانی قرآن نیستم و سرعت پخش نرم افزار را روی بالاترین حالت قرار نمی‌دهم. و شگفت انگیز تر اینکه دلم برای گوش دادن به آن‌ها؛ خصوصا تلاوت های عراقی؛ تنگ می‌شود...

نزدیک‌ترین تجربه من از بهار امسال (پنج دقیقه در خیابان زیر درخت قبل از بستری شدن)
نزدیک‌ترین تجربه من از بهار امسال (پنج دقیقه در خیابان زیر درخت قبل از بستری شدن)


فنجان دوازدهم؛ خواب‌هایی که می‌بینم..

1- در ایوان نجف نشسته‌ام. دقیقا با همین وضع کنونی... الهام و حفیظه می‌آیند و بعد زینب با چوب زیر بغل اما سرپا به ما نزدیک می‌شود. آنقدر ذوق زده‌ام که می‌خندم؛ گریه می‌کنم؛ بغلش می‌کنم و البته جفتمان به زمین می‌خوریم! با گریه گلایه می‌کنم چرا به من نگفتید که زینب خوب شده و بچه‌ها جواب می‌دهند که نمی‌خواستند استرس جراحی‌ها و روند درمان را به من منتقل کنند.(بعد از بیداری: بغلش و خواب آنقدر واقعی است که تا چند ساعت بعد از بیداری به سختی جلوی خودم را می‌گیرم که پیام ندهم!)

2- بین درختانی با شکوفه‌ها گیلاس نشسته‌ام و دارم به توضیحات یک سنجاب درمورد تاثیرش در محیط زیست گوش می‌دهم.

3- روی یک تشکچه‌ی سوزنی در جمع نشسته‌ام و منتظرم خدا قضاوتم کند. همه‌ی زندگیم پیش روست و همه‌ چیز آنجاست. همه افعالم، همه اعمالم... (بعد از بیداری: حتی خاطرات فراموش شده‌ام در طول این سال‌ها با همین خواب چند ساعته؛ دوباره در ذهنم ردیف می‌شود. موارد قطعی را می‌نویسم تا برای رفع و رجوعشان برنامه بریزم.)

4- با مادرم یک دعوای حسابی کرده‌ایم. از آن دعواها که از همان وسطش می‌فهمم به خاطر شدت و حدتی که دارد؛ واقعی نیست. همین که می‌فهمم از خواب بیدار می‌شوم.

5- از معراج الشهداء زنگ زده اند که بیا و پیکر پسرت را تحویل بگیر بعد از پنج سال پیدایش کرده‌ایم. (بعد از بیداری: اسمش عباس بود یا علیرضا یا محمدصالح؟؟ یادم نمی‌آید ولی لبخندی با دندان‌های سفید در یادم مانده. هربار به آن فکر می‌کنم؛ بغضم می‌گیرد.)

6- زینب کیک زاخارتو درست کرده با بیسکویت‌های کره‌ای... روی اپن نشسته‌ام و هی درمورد بوی خوشایند کره و گردوهای بو داده شده حرف می‌زنیم.

7- شوهر سابقم زنگ زده و از من جای پاسپورتش را می‌پرسد. هزاران پاسپورت تاریخ گذشته در کارتون پیدا می‌کنم اما چون اسم و چهره‌ی شوهرم را یادم رفته نمی‌توان پاسپورتش را جدا کنم. باخودم درگیرم که زنگ بزنم و اسمش را بپرسم اما می‌ترسم حرفم را باور نکند! (بعد از بیداری: چرا باید در خوابم شوهر سابق داشته باشم؟!)


پی نوشت‌ها:

1- این متن در نزدیک 40 روز و تقریبا خط به خط نوشته شده پس اگر دارای کم و کاستی و اغلاط بی‌شمار است؛ ببخشید!

2- از همه‌ی دوستانی که پیگیر احوالم هستند؛ ممنونم. لطفا دعا کنید ....

محفلدلنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کنشادیغم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید