ویرگول
ورودثبت نام
Wanderer
Wanderer
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

رنج ناشی از بودن

بودن شاید ساده ترین چیز در جهان هستی باشد. هر آن چیز که زاده می شود به محض ورود به جهان هستی، هست می شود و به اسارت جهان ماده خو میگیرد. اما امان از وقتی که ظرف زمان و مکان برایت تنگ آید درد و رنج ناشی از تحقق یافتن گریبانت را گرفته و ندانی که رنجی که می کشی ناشی از نیستی و اصرار بر بودن است یا هستی و اصرار بر نبودن.

سوالی که در ذهنم جولان می دهد، در جهانی که تنها می توان بود و نبودی را نمی توان تصور کرد چگونه اینقدر تمایل به نبودن دارم؟!

چگونه برای نبودنی که هیچ تصویری از ان ندارم انقدر تلاش می کنم؟ شاید رنج بودن انقدر عمیق است که برای اجتناب از ان به هر ریسمانی متوسل میشوم!

ریسمانی که سالهاست به چنگ انداختن به آن فکر می کنم، مرگ است. اما مردن ایا راهی برای نیست شدن است؟ یا اینکه صرفا تبدیل شدن از حالتی به حالت دیگر است؟

به نظر می رسد فرض دوم عقلانی تر باشد.

اما عیب مردن فقط این نیست. چهره ی زشت و عبوس غیرقابل تحمل ان برای خانواده و‌ اطرافیانم باعث‌می شود این روز ها کمتر به ان فکر کنم. فقط کمی کمتر... .

پس راه حل چیست؟ ایا می توان نبود بدون آنکه مرد؟

به قول فردی مرکوری I don't wanna die, but .sometimes wish i never been born at all
به قول فردی مرکوری I don't wanna die, but .sometimes wish i never been born at all


من نمی خواهم بمیرم اما گاهی ارزو می کنم که هرگز به دنیا نمی آمدم!

با این تفاسیر راه حلی وجود ندارد که از هست تبدیل به نیست شد!

چیزی که به وجود می اید هرگز ازبین نمی رود. تنها می تواند از حالتی به حالت دیگر تبدیل شود. شاید هم چیزی را نتوان در این جهان یافت که هیچگاه موجود نبوده باشد.

لباسی که به تن می کنی روزی پارچه بوده، پارچه ای که از نخ تولید شده و نخی که از پنبه و پنبه ای از دانه ای روییده و... . پس چه زمانی را می توان تصور کرد که ان لباس موجود نبوده باشد؟ و اگر آن را دریده و تبدیل به دستمالی برای گردگیری کنی، ایا ازبین رفته یا فقط دچار تغییر شده؟

اگر نیستِ مطلق شدن ممکن نباشد و بخواهم به نبودن این جهانی قانع باشم، نبودن دلخواه من از جنس کاردستی ای نیست که هنوز تبدیل به یک اثر فاخر نشده است، نبودن مورد نظر من از جنس سکوت است، سکوتی که به صدا جان می دهد.

سکوتی که اگر نباشد صدا هم نیست اما هیچکس آن را نه می شنود و نه به آن فکر می کند.

سکوت نیازی به ابراز خود ندارد، کسی از سکوت انتظار خوب بودن، ارام یا رسا بودن، فاخر و یا مفید بودن ندارد.

سکوت همیشه هست و به صداها جان می دهد بی آنکه به ادراک موجودات وارد شود.

گویی او هم مثل من حالا که نتوانسته نیست باشد، راهی پیدا کرده که از ادراک موجودات خصوصا ادمیان رها شده و گوشه ای ارام بگیرد.

این روزها به سکوت بسیار می اندیشم. از آن بسیار می آموزم.

از او می آموزم اگر بخواهیم در این جهان خودمان باشیم و ارام بگیریم باید از ابراز وجود امتناع کنیم.

وجود اگرچه به خودی خود دردناک است اما ابراز وجود آن را غیرقابل تحمل تر می کند.

باید وجود را در پستوی خانه پنهان کرد.

صورت ها حجاب‌اند.

ذات غیرمتجلی هستی پشت نقاب صورت ها مکتوم مانده است.

معانیِ نامحدود در پستوی کلماتِ محدود مانده اند و کسی به دنبال آنها نمی گردد.

ظرف زمان، حقیقت را در خود می فشارد گویی که می خواهد دریا را در کاسه ای بگنجاند.

مکان اما به فراخی خود می بالد، چون اتمی که خود را رستم می پندارد.

باید از جنس افکاری شویم که در لایه های ذهن هستند اما در کلام نمی گنجند.

باید از جنس مدلول هایی شویم که دالی برای آن ها وجود ندارد.

باید همان چیزی شویم که نمی توان ان را شناخت و بیرون از خیال ها و نمادهاست.

آن بخش از جهان که در دام زبان حبس نشده و زبان ان را خار نساخته است.

ان بخش از مفاهیم که فهم نمی شوند اما مفاهیم دیگر بر آنها استوارند.

مفاهیمی مثل خود وجود که هیچکس نمی تواند ان را بفهمد اما تمام فلسفه ی جهان بر آن استوار است.

فردی مرکوریجهانبودنهستیفلسفه
از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید