فائزه عین آبادی
فائزه عین آبادی
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

روان نژندی جمعی

داشتم یک متن زیبا از میترلینک شاعر امریکایی می خوندم با این مضمون:

چه به بالای یک کوه بروید و چه به سوی یک روستا به پایین حرکت کنید، چه به انتهای زمین سفر کنید و چه گرد یک خانه قدم بزنید، تنها خود را در جاده ی شانس ملاقات خواهید کرد. اگر یهودا همین امروز غروب بیرون برود، قدم هایش او را به سمت یهودا می برند و او فرصت خیانت خواهد داشت، اما اگر سقراط در را بگشاید، او سقراط را خواهد دید که به روی تخت خوابیده و فرصتی برای عاقل بودن خواهد داشت.

سوال همیشگی که همه جا خودش رو با من همراه می کنه باز به سراغم اومد و گفتم نظر امروزم رو اینجا بنویسم.

اگر ما بپذیریم که یهودا، یهوداست و چاره ای جز اینکه یهودا باشه نداره، چطور می تونیم به افراد به جهت اعمال نادرستی که انجام میدن خرده بگیریم و خیلی فراتر از اون، افراد رو مجازات کنیم؟! اون هم وقتی که نمی تونن چیز دیگه ای باشن! اگر بپذیریم که سقراط، سقراط به دنیا اومده پس نباید فضیلتی برای اعمالش قائل باشیم. اون کاری جز اینکه سقراط باشه انجام نداده همونطور که یهودا! آیا بودن در جایی فضیلته و در جای دیگه مصیبت؟

آیا ما باید افراد رو به نفع خودمون تغییر بدیم؟

آیا این اخلاقیه که ما افراد رو به خاطر چیزی که هستن مجازات کنیم؟

اینجا نقطه ایه که یک شکافی بین بودن و چگونه بودن به وجود میاد. آیا این شکاف در بین موجودات زنده ی دیگه غیر از انسان هم وجود داره؟ آیا اونها هم بین بودن و چگونه بودنشون تفاوت قائل میشن؟ آیا یک پلنگ سعی می کنه جور دیگه ای رفتار کنه؟ آیا خودش رو ملزم به رعایت قواعدی غیر از اونهایی که در ذات و غریزهاش هست، می کنه؟ پس این شکاف در شخصیت انسان از کجا اومده؟

این شکاف از جایی شروع شد که انسان یک بعد دیگه به ابعادش اضافه شد! انسان اساسا یک موجود زیستی-روانی-اجتماعی بوده و مثل سایر گونه های اجتماعی مطابق قوانین طبیعت زندگی می کرده. انسان قوی تر، ضعیف تر ها رو از بین می برده و در شکار و لانه گزینی و نبرد با حیوانات قوی تر عمل می کرده و این امر از نسل انسان های قوی تر صیانت می کرده. آیا این انسانی که ازش حرف می زنیم سعی می کرده چیزی غیر از غریزه ی ذاتی اش باشه؟ آیا اون وحشی گری خودش رو سرکوب می کرده و خوی حیوانی خودش رو مذمت می کرده؟

این شکاف از جایی شروع شد که ذهن انسان به مرور زبانمندتر شد و دستگاه شناختی اش پیشرفت کرد و روابط اجتماعی اش پیچیده تر شد. این نقطه ای بود که Spirituality یا معنویت به ابعاد انسان اضافه شد و انسان تبدیل به یک موجود bio-psycho-socio-spritual شد. جایی که انسان به مرور تونست به طبیعت چیره بشه و دیگه این طبیعت نبود که اون رو از بین می برد، دیگه انسان مقهور فصل ها، روز و شب، گرما و سرما، فراوانی و قحطی، سلامتی و بیماری و... نبود. دیگه انسان می تونست هر زمان هر میزان غذایی که می خواست داشته باشه. یک انسان معمولی امروز می تونه به قدری بخوره که از فرط چاقی بمیره! به قدری رابطه ی جنسی برقرار کنه که از شدت هیجان و ضعف بمیره! می تونه کل شب رو با نور لامپ بیدار بمونه و کل روز رو با کشیدن پرده ها بخوابه! انسان امروز دیگه منتظر گردش خورشید و ماه نیست، دیگه منتظر فصل شکار نیست، دیگه درمان خیلی از بیماری هارو می دونه، دیگه خونه های ضدزلزله میسازه و صدها چیز دیگه که نشون دهنده ی سلطه ی انسان بر طبیعته. حالا که انسان بر طبیعت سلطه داره و انسان قدرتمندترین موجود در طبیعت به جهت قدرت تفکره، چه موجودی باید جلوی انسان رو بگیره؟ چه ترمزی برای تمایلات بی حد و حصر انسان وجود داره؟ اگر انسانی که توانایی ارضای هر لذتی رو داره، در راه لذت جویی جون خودش رو از دست بده، نسل انسان به خطر نمیفته؟

اینجا نقطه ایه که سوپرایگو یا من برتر یا نفس لوامه یا وجدان یا... متولد میشه. اگر موجود برتری نیست که جلوی زیاده روی های انسان رو بگیره و اینطوری نسل این موجود در خطره پس باید یک عامل درونی بازدارنده جلوی این رو بگیره! انسان هم مانند هر موجود دیگه برای حفظ بقای گونه، خودش رو تکامل میده و این سیستم هومواستاتیک مغز ما سوپرایگو یا وجدان رو برای کنترل امیال ما ایجاد می کنه. اینجاست که تمام تضادهای انسانی شکل میگیره. همون صدایی که مدام در ذهنمون میپیچه: درسته که غذا هست اما نخور، چاق میشی! درسته شیرینی فراوونه اما نخور دیابت میگیری، درسته لامپ هست اما شب بخواب که مغزت استراحت کنه و صبح بتونی کار کنی! درسته که می تونی استراحت کنی اما بلند شو درس بخون. این صدا اومده که بالاسر انسان لذت جو باشه تا خودش رو در راه لذت جویی ازبین نبره. اما حالا یک مشکل وجود داشت. همونطور که می دونید انسان از ناشناخته ها می ترسه و حالا صدایی رو می شنید که نمی دونست منشأش کجاست، از طرفی هم تمایل زیاد انسان به اسطوره سازی و افسانه ها باعث شد تعدادی از اونها در برخورد با این ندای درونی اون رو به مسائل ماورا طبیعی نسبت بدن و موجودی برتر برای خودشون خلق کنن و چون انسان خودشیفته نتونست برای این صدا وجود عینی پیدا کنه اون رو غیرقابل دیدن و ورای جهان ماده توصیف کرد. نقطه ای که ادیان ظهور کردن و کم کم تمام افراد بشر رو درگیر کردن. حالا دیگه انسان در یافتن منشأ این صدای درونی سردرگم نبود و اون رو دستورات الهی تلقی و اطاعت از اون رو واجب و عدم پیروی از اون رو موجب مجازات می دونست.

اsprituality همون چیزیه که تضادهای انسانی رو به وجود اورده و اون رو درگیر کشمکش های درونی و بیرونی کرده. انسان امروز مدام در کشمکش ها انرژی حیاتی خودش رو صرف می کنه و گاهی رومی میشه و گاهی زنگی. به قول مولانا:

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این سیلاب ها...

مثل یک انسان نوروتیک که گاهی به حسن خلق متمایل میشه و گاهی به کج خلقی و خب به قول فروید همه ی انسان ها به میزانی نوروتیک اند و انسان بودن چیزی غیر از این نیست!

فروید در کتاب موسی و یکتاپرستی میگه:

مذاهب، روان نژندی های جمعی هستند، روان نژندها دارای مذاهب شخصی هستند.

برای قابل فهم شدن این جمله یک مثال ساده می زنم؛ اگر فردی بعد از اینکه دست راست اش به چهارچوب در می خوره برگرده و دست چپ اش رو هم به چهارچوب در بزنه، یک فرد روان نژند هست یا نه؟ پس چطوره که گروه بزرگی از آدما معتقدند که اول باید دست راستشون رو آب بکشن و بعد دست چپ اون هم دقیقا از نقطه ای خاص تا نقطه ی خاص دیگه! دچار روان نژندی نیستن؟! چون فرد اول مناسک خاص خودش رو داره و دسته ی دوم از یک دستورالعمل جمعی مشترک پیروی می کنن؟

این تضاد عمیق درونی که روان ما رو کانفلیکت های متعددی رو به رو می کنه از بعد معنوی نشأت میگیره و اگر همینطور باعث آزار و روان پریشیمون بشه احتمالا در آپدیت های بعدی باگ های سیستم برطرف و ما شفا خواهیم گرفت.☺️

https://www.aparat.com/v/a71i75e
انسانروانفلسفهفروید
از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید