مفاهیمی در این جهانند که بسیار خوشایند تلقی می شوند و حس شادی و تحسین را در دل شنونده و بیننده بر می انگیزند ولی تنها در خلال یک مفهوم منفی و منزجر کننده معنا می یابند. به طوری که اگر آن واقعه ی منفی نبود، این خوش چهرگان دلربا، نه تنها امکان خرامیدن، که امکان وجود نداشتند.
عفو را ببینید که چنین تحسین حضار را بر می انگیزد و رنگ سفید صلح را در ذهن می نگارد؛ تا زمانی که خونی ریخته نشده و جنایتی صورت نگرفته، عفو کجا می تواند این چنین خوش رقصی کند؟
احیا همان حیات بخشیدن است اما درست زمانی سر می رسد که مرگ عارض شده! احیا همان حیاتی ست که به واسطه ی ایستادگی در قبال مرگ و پس زدن آن، جای خود را میان موجودات باز کرده است.
نجات همان زنده ماندن است که خطری حیات موجود را تحدید کرده است. ناجی چگونه می توانسته باشد اگر خطر غرق شدن در دریا نبود و حمله ی حیوان نبود و آتش سوزان نبود؟
درمان چگونه می بود اگر بیماری دمار از روزگارمان در نمی آورد؟
اینها مفاهیمی هستند که شرایط ناگوار را فرصتی دیدند و ان را وسیله ای برای بروز خود قرار داده اند. بودن انها از قطع کردن است نی از برای وصل کردن. اما قطع آن چه که شر می پنداریم و خوش نمی داریم که هزاران بار شیرین تر از وصل می نماید. از محاسن این مفاهیم یکی این است که باعث می شود قدر حالت سابق بیش از پیش فهمیده شود و امری که به اسارت جهان عادت ها درآمده، دوباره تازه شود و رنگ و بوی تازگی بگیرد. وجود این مرموزها شاید یک دسیسه باشد! از جانب همان زمینه هایی که از بی توجهی دلگیر شده و قصد خودنمایی دارند، که می خواهند بگویند مرا ببین، من همانی هستم که بدون آن نمی توانی، یا لااقل اینگونه در آسایش نمی توانی باشی، من همان همراه وفادار توام که قدر بودنم را فراموش کرده ای... .
شاید هم این زمینه های دل آزرده با مفاهیم مرموز خوش چهره تبانی می کنند! من خودم را از او میگیرم و تو مرا به او بازگردان! تو قهرمان داستان می شوی و من دوباره به عرصه ی توجه اش وارد می شوم.