فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

اواخر زمستانِ اوایلِ بیست و پنج‌سالگی

کتابخانه دانشکده علوم اجتماعی
کتابخانه دانشکده علوم اجتماعی

من و آفتابِ اواخر زمستان، به گمانم دوست شده‌ایم. دست و رویم را با آفتاب می‌شویم و به هیچ فکر می‌کنم. دقیقا هیچ. نمیدانم چه شد و چه انتخابی مرا رساند به این هیچ. اما میدانم رسیدم. آفتاب کشیده شد روی پوستِ بیجانم و آفتاب، آفتاب‌تر شد. من در اوایلِ بیست و پنج‌ سالگی، راه میر‌وم و این خوب است. اینکه پاهایم هنوز جان دارند من را کمی امیدوار می‌کند. چون جان چیز خوبی‌ست و آدمها چیزهای خوب را دوست دارند. حتی وقتی ننه دو سه روز قبل از سکته کردنش گفت «الهی برم زیرِ ماشین و از این زندگی راحت‌ شم»، تهِ دلش که نمیخواست سه روز بعد، آنطور روی تخت بیمارستان بیفتد و آن طور جانش_ جانِ عزیزش_ گزگز شود و تیر بکشد‌. (ننه جهان خانم سکته مغزی کرد و ده ماه بعد در اردیبهشت سال ۱۴۰۰ از دنیا رفت) ننه درحالیکه دندان مصنوعی نداشت، لاغر شده بود و هوش و حواسش پیش خودش نبود، از ما پرسید: «من خوب میشم؟» این را با مظلومیت خاصی پرسید و من آنجا بود که فهمیدم آدمها چقدر جانشان را دوست دارند و چقدر در تلاش‌اند آن را حفظ کنند. من اینجام. توی کتابخانه. امروز بیست و نهمین روز بهمن ۱۴۰۲ بود. اواخر زمستان. آمده‌ام اینجا پایان‌نامه بنویسم. با خود فکر می‌کنم وای عجب حرکت مهمی! چقدر خوب و چقدر عالی! و بعد به فکر خودم می‌خندم. پایان‌نامه دیگر چه مسخره‌بازی ایست؟ (اجازه بدهید برای سلامت روان خودتان هم که شده از همه این دعواهای توی مغزم مطلع نشوید) اما مهم این است که من هستم، دانشجوها هستند، آفتاب هست، و میتوانم تا قبل از‌ آنکه نیست شوم از اینجا، کمی توی لبتابِ کوچکم گشت بزنم و کمی خودم را از پشت میز کش و قوس بدهم و دانشجوها را نگاه کنم و پرتقال بخورم. جانِ بیست و پنج سالگی شاید همین کش و قوس دادن‌ها و نفس کشیدن‌های توی کتابخانه باشد اصلا. شاید هم همین هیچ‌های گردن کلفتِ احمقانه. نمیدانم؛ امّا میدانم تا اینجا از اینکه هستم و وجود دارم و آفتابِ زمستان دارد روی پوستم دست می‌کشد کمی خوشحالم. حتی اگر دائما،‌ یک هیچِ کله‌خراب، مغزم را ورز بدهد و کلافه‌ام کند.

کتابخانهوجوداگزیستانسیالیسمپایان نامه
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید